به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، حسن آبشناسان سال ۱۳۱۵ در امامزاده یحیی، نزدیک نازیآباد تهران به دنیا آمد. چون تولدش چند روز قبل از شهادت امام حسن (ع) بود، مادرش اسمش را حسن گذاشت. سال ۱۳۳۵ تصمیم گرفت به دانشگاه افسری برود؛ اما احتیاج به کسی داشت که ضمانتش را بکند. مادرش گفت پیش عمویم می رویم. سرهنگ زنده نام، احترام زیادی برای آنها قائل بود. هرچند هیچ وقت به زبان نمی آورد، حسن را خیلی دوست داشت. از اینکه می دید حسن روحیۀ مذهبی دارد. شاید به خاطر این بود که پدر خودش هم سال ها در حوزۀ علمیه تحصیل کرده بود، هرچند معمم نبود. سرهنگ، حسن را نصیحت کرد و گفت: «حرفی ندارم ضامنت بشم، ولی اگه ارتش می ری، باید خودت رو فراموش نکنی و آدما و محیط اطراف، تو رو تحت تأثیر قرار ندن.» حسن، سرهنگ را دوست داشت. آن موقع دلش می خواست مثل او قوی و بااراده شود.
شب های جمعه، از دانشگاه به امیریه، خیابان قلمستان، منزل سرهنگ می رفت و بعداز شام، از دانشگاه حرف می زد. می گفت فقط دو نفر هستیم که نماز می خوانیم. او از تمرین های سخت دورۀ رنجری می گفت. عکس هایش را درحال پرش از روی سرنیزه ها، چتربازی و کوه نوردی نشان می داد. همه انگشت به دهان نگاهش می کردند. دست هایش بزرگ و قوی شده بود. چنان قد کشیده بود که کسی باور نمی کرد این همان حسن یکی دو سال پیش است. وقتی حرف می زد، سرهنگ یک گوشه می نشست و به او خیره می شد و رفتار ها و حرکاتش را زیرنظر می گرفت.
بعداز حضور در خوزستان، در سال ۱۳۵۰ به استان فارس منتقل شد و حدود دَه سال در شیراز ماند. در این مدت، دورۀ تکمیلی چتربازی و تکاور کوهستان را در ایران و اسکاتلند گذراند و به زبان انگلیسی مسلط شد.
از اوان جوانی، به ورزش و تحرک مقید بود و در طول خدمت، در درجات پایین تر، همواره در سِمت افسر ورزش یگان، انجام وظیفه می کرد. به ورزش باستانی علاقۀ وافر داشت و همواره در منزل و محل کار و حتی در مأموریت ها به این ورزش می پرداخت و همیشه با ذکر نام امیرالمؤمنین (ع)، الگوی جوانمردان بود.
حسن در آخرین روز های عمر شریف خود نیز با داشتن ۴۸ سال، به گواهی هم رزمانش هر روز صبح در محل کار به ورزش و آماده کردن جسم خود می پرداخت. این بیت شعر بر دیوار دفتر کارش نقش بسته بود و هم اکنون نیز زینت بخش سنگ مزارش است: «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست».
آبشناسان علاوه بر این، در ورزش های دوومیدانی، والیبال، بسکتبال، پینگ پنگ، شنا، سوارکاری و جودو مهارت زیادی داشت و در رشتۀ کوه نوردی نیز در مسابقه ای که در سال ۱۳۵۷ در کشور اسکاتلند، بین تکاوران برگزیدۀ ارتش های چند کشور دنیا برگزار شده بود، همراه با همکاران دیگر خود، به مقام اول دست یافت و قدرت ایران و ایرانی را به رخ کشور های صاحب نام کشید.
آبشناسان در اوایل جنگ تحمیلی، مسئولیت یکی از تیپ های لشکر ۲۱ حمزه را به عهده داشت؛ اما با تشکیل ستاد جنگ های نامنظم، به آن ستاد پیوست. او با تعدادی معدود از بسیجیان داوطلب، عملیات چریکی خود را در منطقۀ دشت عباس شروع کرد و در مدتی کوتاه، تلفات سنگینی بر نیرو های عراقی وارد آورد. او در یک عملیات، نیرو های دشمن را در عمق مواضع پدافندی شان به کمین انداخت و تعداد بسیاری از آنان را به هلاکت رساند و چندین نفر را نیز به اسارت درآورد. وجود آبشناسان در هر منطقه، دشمن را مضطرب و نگران می ساخت و در برابر آن، آرامش و امنیت خاطر را برای روستاییان آن منطقه فراهم می کرد.
او در سال ۱۳۶۲ به فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا منصوب شد. به سرعت به سازمان دهی نیرو های ارتش و سپاه همت گماشت و در کنار دلاورمردی دیگر از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، یعنی شهید بروجردی، با هماهنگی کامل، با پشتکار و تلاش شبانه روزی و استقرار واحد های نظامی در مناطق تردد و نفوذ ضدانقلاب، از هرگونه تحرک آنان ممانعت به عمل آورد. در پی آن، عملیات پاک سازی شهر بوکان از وجود ضدانقلاب نیز با موفقیت انجام گرفت و سپس محور سردشت پیرانشهر که از جنگل های انبوه آلواتان و کوه های سربه فلک کشیده و تنگه های پرپیچ وخم و نهر های متعدد عبور می کرد، با تلاش وی، شهید بروجردی، شهید ناصر کاظمی [۱] و جمعی دیگر از رزمندگان ارتش و سپاه، پاک سازی و بازگشایی شد. بازگشایی این محور، منطقۀ وسیع و بسیار حساسی را از لوث وجود ضدانقلاب پاک کرد و ضربۀ محکمی را بر دشمن وارد آورد و طومار پلید آنان را در هم پیچید. به دنبال این پیروزی درخشان، حضرت امام خمینی (ره) پیام بسیار مهمی را برای رزمندگان اسلام در منطقۀ عملیاتی قرارگاه حمزه سیدالشهدا ارسال فرمودند.
آبشناسان در سال ۱۳۶۴ به فرماندهی لشکر ۲۳ نیرو های ویژۀ هوابرد منصوب شد. او در مدت کوتاه فرماندهی اش در این لشکر، تحولات بزرگی به وجود آورد و این یگان را منشأ خدمات بسیاری ساخت.
سرانجام، روح بزرگ و الهی حسن آبشناسان، هشتم مهر ۱۳۶۴ در عملیات قادر به آسمان شهادت پر کشید. «شیر صحرا» لقبی بود که اهالی دشت عباس به او داده بودند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
مهرماه ۱۳۶۴ چند روز تا پایان خدمت سربازی ام مانده بود. چون گروهبان وظیفه بودم، با دوستانم خانه ای اجاره کرده بودیم. عصر در خانه بودم. یکی از دوستانم که گروهبان نگهبان گردان دوم تفنگ داران دریایی بود، با جیپ سراغم آمد و یک برگۀ مرخصی پنج روزه به من داد و گفت باید به تهران بروی. خیلی تعجب کردم؛ چون من بیش از شصت روز مرخصی بابت عضویت در تیم بسکتبال نیروی دریایی و تیم ملی ارتش طلبکار بودم. با همان جیپ به فرودگاه بندرعباس رفتیم. توانستم بلیتی برای نیمه شب بگیرم. تا زمان پرواز، در فرودگاه ماندم. فکرم مشغول بود تا اینکه سوار هواپیما شدم. در هواپیما روزنامۀ اطلاعات پخش کردند. در صفحۀ دوم آن، خبر شهادت فرمانده لشکر تکاوران، توجهم را جلب کرد. خبر را خواندم و به نام فرمانده لشکر، سرتیپ حسن آبشناسان رسیدم. پیش خودم گفتم اسم پدرم است، ولی پدرم که سرتیپ نبود. بعداز اینکه کمی فکر کردم به خاطر آوردم که کسانی که شهید می شوند، یک درجه ارتقا می گیرند. روزنامه را بی هدف ورق می زدم که به شعری از کلیم کاشانی برخوردم به نام «تجرد عنقا». وقتی آن شعر را خواندم، انگار برق من را گرفت. گویی من را برای رفتن به میان خانواده ام آماده می کرد و راه و رسم فکرکردن و گفت وگو با خودم و آنها را برای سال های متمادی می آموخت.
۱. ناصر کاظمی در ۱۲ خرداد ۱۳۳۵ در تهران دیده به جهان گشود. تحصیلاتش را در رشتۀ تربیتبدنی ادامه داد و به کار معلمی و تدریس در مدارس جنوب شهر تهران همت گماشت. در خرداد ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. فرمانداری پاوه و فرماندهی سپاه پاوه از مسئولیتهای او در منطقۀ کردستان بود. او همچنین برای مقابله با گروههای مسلح ضدانقلاب در کردستان، تیپ ویژۀ شهدا را تشکیل داد و فرماندهی آن را به عهده گرفت. کاظمی در تاریخ ۶شهریور ۱۳۶۱، حین پاکسازی محور پیرانشهرسردشت به شهادت رسید.
نظر شما