شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۴
مثنویِ مولوی‌ِ مغزجوی...

چهارمحال و بختیاری - در نگاهِ مولانا، «معنی» بر «لفظ» ترجیح دارد. نیز زندگی، «ظاهری» دارد و «باطنی» که باطنش ارزشمند است. «روح و جان» در مقامِ دانه و «جسم»، «پوستهٔ» داستانِ اوست. در ساحتی والاتر، «انسانِ کامل» در جایگاهِ دانه و «انسان»، قشرِ قصّهٔ اوست و نهایتاً، «حضرتِ حق»، در جایگاهِ دانه و «جهانِ هستی»، پوستهٔ روایتِ اوست.

سرویسِ استان‌هایِ خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانی سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در چهارمین مبحث از سلسله‌مباحثِ شرح مثنوی، هدف مولوی را از روایتِ قصّه‌های مثنوی بررسی می‌کند.

مثنویِ مولویِ مغزجوی: بله. درست حدس زدید. عنوانِ این یادداشت، دقیقاً واگویۀ همان نتیجه‌ای است که در پایان می‌خواهم بگویم:

«ای برادر! قصّه چون پیمانه‌ای‌ست
معنی اندر وی، مثالِ دانه‌ای‌ست
دانۀ معنی بگیرد مَردِ عقل
ننگرد پیمانه را، گر گشت نَقل»
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۴۵۱)

مولانا در لابه‌لایِ برخی از داستان‌ها، خوانندۀ کتاب را متوجّه این نکته می‌کند که هدفِ او از نَقلِ قصّه‌ها، داستان‌پردازی نیست، بلکه یادآوری این مُهمّ است که صورتِ قصّه‌ها، قشر و پوست و آن‌چه در ضمیرِ آن‌ها پنهان شده، دانۀ آن‌هاست که باید کشف گردد:

«بشنو اکنون صورتِ افسانه را
لیک هین! از کَهْ جُدا کُن دانه را»
(همان، ۱: ۲۵۸)

«ماجرای شمع با پروانه تو
بشنو و معنی گُزین زَافسانه تو»
(همان، ۱: ۴۵۱)

«هر کِش افسانه بخوانْد، افسانه است
وآنک دیدش نقدِ خود، مَردانه است»
(همان، ۲: ۲۷۹)

«مَخْلَصَم زین هر دو مَحشر، قصّه‌ای‌ست
مؤمنان را در بیانش حِصّه‌ای‌ست»
(همان، ۳: ۱۱۵)

واقعیّت آن است که هدفِ مولوی از دویست-سیصد حکایتی که در دفترهایِ ششگانه روایت می‌کند، بیش و پیش از هر چیز، سوق دادنِ مخاطب به پیام‌هایِ اندرونِ آن‌هاست. به همین دلیل نیز، قصّه‌ها را آن‌طور که خود می‌خواهد، روایت می‌کند.

پیش‌تر گفته‌ام مولوی، از مَعدودشاعرانی است که جهان‌بینیِ مُنسجمی دارند. در این بینش، ما با روایت‌هایی روبه‌روایم که همگی، خُرده‌روایت‌هایِ کلان‌ْروایت یا مادرروایتِ «جانِ جانِ جانِ جان» هستند. «جانانی» که اصل و دانۀ جهانِ هستی و هرچه جُز او، فرع و پوست است.

یکی از این خُرده‌روایت‌ها، قصّۀ آفرینشِ آدمی است که دانۀ آن، «روح و جان» و پوستِ آن، «جِسم» اوست:

«اوّلِ هر آدمی، خود صورت است
بعد از آن جان، کاو جَمالِ سیرت است
اوّلِ هر میوه، جُز صورت کی است؟
بعد از آن لَذّت، که معنیّ وی است
اوّلا خرگاه سازند و خَرَند
تُرک را زآن پس به مهمان آورند
صورتت خَرگاه دان، مَعنیْتْ تُرک
معنی‌ات مَلّاح دان، صورت چو فُلْک»
(همان، ۲: ۳۱)

در این خُرده‌روایت، «روح و جان» چون دانه است که پیراهنی از پوستِ «جِسم» بر تن دارد. عاقل و عارفِ حقیقی هم، کسی است که از قشر و پوست درگُذرد:

«جِسم ما جوز و مَویز است، ای پسر!
گر تو مَردی، زین دو چیز اندرگُذر»
(همان، ۱: ۲۵۸)

«این جهان نفی است، در اِثبات جو
صورتت صفر است، در مَعنیْت جو»
(همان، ۱: ۱۳۷)

در قصّۀ عُظمایِ مثنوی، جهانِ هستی، مانند داستانی است که «معنی و دانه‌ای» دارد و «صورت و پوسته‌ای». در این قصّه، معنی و دانه است که اهمیّت دارد. هم‌چنین کلمات، «معنایی» دارند و «لفظی». از این رو، در نگاهِ مولانا، معنا بر لفظ، ترجیح دارد. نیز زندگی، «ظاهری» دارد و «باطنی» که باطنش ارزشمند است. «روح و جان»، در مقامِ دانه و «جسم»، پوستۀ داستانِ اوست. در ساحتی والاتر، «انسانِ کامل» در جایگاهِ دانه و «انسان‌»، قشرِ قصّۀ اوست و نهایتاً، «حضرتِ جانان»، در جایگاهِ دانه و «جهانِ هستی»، پوستِ روایتِ اوست:

«لفظ را مانندهٔ این جِسم دان
معنی‌اش را در درون، مانندِ جان»
(همان، ۳: ۳۰۹)

«چیست آن جاذب؟ نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان»
(همان، ۳: ۴۶۴)

«پاسبانِ آفتابند اولیا
در بَشَر، واقِف زِ اسرارِ خدا»
(همان، ۲: ۱۹۰)

«اینکْ بر کار است، بی‌کار است و پوست
وآنکْ پنهان است، مغز و اصل اوست»
(همان، ۲: ۳۱۶)

«آدما! معنیّ دل‌بندم بجوی
تَرکِ قِشر و صورتِ گندم بگوی»
(همان، ۶: ۴۸۵)

«مثنویِ مولویِ مغزجوی
نغز باشد، دانۀ جانش بجوی»
(تنهایِ سامانی)


مأخذ ابیات:
مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها