سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در نهمین یادداشت خود پیرامونِ مثنوی معنوی، حکایتِ کوتاهی را بررسی میکند که لُبّ لُبابش، «یکدلی» به عنوان یکی از شرطهای اصلیِ ورود به ساحتهایِ معرفتی است.
یکدلی در حکایتِ کوتاهی از مثنوی معنوی
بعضی از حکایتهایِ مثنوی، اگرچه کوتاهند، امّا ژرفایی حیرتانگیز دارند. مثل حکایتی که امروز در این یادداشت، میخواهم دربارهاش بنویسم. بگذارید مثل قصّهپردازان داستانهایِ کُهن آن حکایت را کمی تغییر بدهم و به قولِ امروزیها، بازروایی کنم.
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، عاشقِ خامی زندگی میکرد. او که ظاهراً یک دل نه، صد دل، گلویش پیشِ معشوقی گیر کردهبود و در غمِ فراق میسوخت و میساخت، بالأخره روزی دل به دریا زد و خانۀ محبوب را دَقّالباب کرد. از آنجا که معشوقِ افسانهها، نبایست اشتیاقش را نشان میداد و باید میفهمید، عاشقِ سینهچاکش، چندمَرده حلّاج است، از پُشت در پرسید: «کیه»؟
عاشقِ بیقرار این پا و آن پا شد و صدایش را در گلو انداخت و یک «منِ» گُنده گفت و منتظر ماند تا یار، او را به حضور بپذیرد یا لااقل خندهای، تبسّمی یا بفرمایی تحویل دهد. صاحبدل، ابرویی در هم کشید و در همان آغازِ مُکالمه، قبضِ جریمهای برایِ او نوشت و گفت: «بفرمایید. لطفاً تشریفتان را ببرید که این خانه، جایی برای خامان ندارد».
خوب حالا ببینیم مولوی تا اینجایِ حکایت را چگونه روایت کردهاست:
آن یکی آمد، دَرِ یاری بِزَد
گفت یارش: کیستی، ای مُعتَمَد؟
گفت: من. گفتش: برو، هنگام نیست
بر چنین خوانی، مَقامِ خام نیست
خام را جُز آتشِ هجر و فِراق
کی پَزَد؟ کی وارهانَد از نفاق؟
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۸)
عاشقِ یکلا قبای حکایت –این البتّه فرضِ من است – که اصلاً انتظارِ چنین برخوردی را نداشت. مثلِ برقگرفتهها خُشکش زد و تنها کاری که میتوانست بکند، این بود که کویِ یار را ترک گوید تا مبادا خَبطِ دیگری از او سر بزند. روزها گذشت و او مُدام، آخرین حرفهایِ محبوب را مرور میکرد. مرور میکرد و مرور میکرد و مرور میکرد تا ببیند چه خطایی از او سر زدهبود که نازنینِ حکایت، با این فضاحت دست به سرش کرد. او گشت و گشت و گشت و فکر کنم باز هم گشت تا ناگهان، یادش به آن «من» گُندهای افتاد که از دهانش دررفت و همه چیز دقیقاً بعد از همان گفتنِ «من» خراب شد.
بله. قهرمانِ حکایت بالأخره فهمید نشانۀ خامیِ او، همان «منممنم» کردنِ او بودهاست و تا این «من»، کنار گذاشتهنشود، وصالِ نگار، نامُمکن خواهدبود. به همین دلیل، بارِ سفر بَست و با خود عَهد کرد تا هجران و دوری، پُختهاش نکرده و «مَن» ش را از او بازنگرفته، برنگردد.
سالی –کمتر یا بیشتر– سپری شد و عاشق به شهر و دیارش بازگشت.
این بار، برخلافِ دفعۀ اوّل، با ترس و لرز، به کویِ محبوب رفت و به امیدِ آنکه مبادا حرفِ نامربوطی بزند، دَقّالباب کرد. معشوق هم که گویا دلش برای عاشق تنگ شدهبود، با همان نازِ معشوقانه، پرسید: «کیه؟»
عاشقِ هجراندیده، با ترس و لرز، آبِ دهانش را قورت داد و گفت: «تو. ای دلبر! آنکه پُشتِ دَر است، تویی».
معشوق که سالی انتظارِ این حرفِ سنجیده را داشت، در گشود و عاشق را به حضور پذیرفت.
بهتر است، ادامۀ حکایت را از زبانِ مولوی بشنویم:
رفت آن مِسکین و سالی در سفر
در فِراقِ دوست، سوزید از شَرر
پُخته شد آن سوخته، پس بازگشت
باز گِردِ خانۀ اَنباز گشت
حلقه زد بر در، به صد ترس و ادب
تا بِنَجْهد بی ادب لفظی زِ لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟!
گفت: بر در هم تویی، ای دلْستان!
گفت: اکنون چون منی، ای من! درآ
نیست گُنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سَرِ رشته دوتا
چونک یکتایی، در این سوزن درآ...
(همان، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۸)
حکایت مولوی، ابیاتِ دیگری هم دارد که مُطابقِ تمثیلهای مثنوی، تفسیر و توضیحاتِ کاملکنندۀ آن است، با این حال اصلِ قصّه در همین ابیات روایت شدهاست.
اگرچه مولوی، یکدلی، حقبینی و تَرکِ انانیّت را شرطِ وصالِ معشوقِ ازلی میشمارد، ولی به گمانِ من، باید آن را شرطِ اصلیِ ورود به تمام ساحتهای معرفتی و حوزههایی دانست که «من» را در آنها راه نیست.
راستی، حالِ «منِ» شما چطور است؟
مأخذِ شواهد:
مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.
نظرات