سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): «پیوستن به جاننثاران هم البته گویی در جستوجوی یوسف رفتن بود. به نوعی. شنیده بود که سری اول بچههای مسجد، گروهی داشتهاند به نام جانبازان که یوسف هم جزو آن بوده و حالا تقریباً همهشان رفته بودند جنگ. بعد گروه دوم تشکیل شده بود. با اسم جدید و نه چندان دور از اولی. صبحها برای رزم و دویدن، میرفتند ورزشگاه. قبل از روشن شدن هوا. او باید راه درازی را میپیمود، آن هم به تنهایی. یکبار سگهای ولگرد حمله کردند بهش. مجبور شد پناه ببرد به کیوسک تلفن و در را به روی خودش ببندد. سگها دور باجه میچرخیدند و شیشهها را چنگ میزدند و دندان نشان میدادند. آب دهانشان پرت میشد به سوی او و همه جا را کدر میکرد. معلوم نبود چرا یکدفعه هار شدهاند. نیم ساعتی منتظر شد تا بروند. رفتند.»
جملاتی بود از رمان «شکارچیان ماه» نوشته محمدرضا بایرامی که در بیست و یکمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس، به عنوان اثر برگزیده داستانی انتخاب شد. این رمان از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است و قصهای از جنگ تحمیلی، در سالهای پس از آن را روایت میکند. حوادث آن با محوریت شخصیتی به اسم صابر سلوکی پیش میرود که جای خالی دوست شهیدش را، سالها پس از شهادت او احساس میکند. ذهنش به گذشتهها سفر میکند و خواننده را هم با خود به هور، در سالهای جنگ و شهادت میبرد. سلوکی در شروع جنگ بچهدبیرستانی بود، اما در گذر از آن اتفاق بزرگ، زندگی و شخصیتش، متأثر از تحولات محیطی که میشناخت زیرورو شد.
«شکارچیان ماه» داستانی درباره تجربه است. درباره نوجوانی که با زندگی مواجه میشود و بالا و پایین آن را یاد میگیرد. آنچه را که او میآموزد، از طریق مرور خاطراتش برای خواننده بازگو میشود. «هوا در حال روشن شدن بود و دیر میرسید به صف. دوروبر را نگاه کرد و دید خبری از سگها نیست. آمد بیرون و رفت سمت کوچه پارس. همان جایی که برای ابد در یادش میماند و سرنوشتش را عوض میکرد به زودی. اما آن روز این اسم اهمیتی نداشت و شاید فقط میتوانست یادآور پارسهای سکوتشکن باشد و نه بیش. کوچهای بود مثل کوچههای دیگر. یکی از هزاران! به ناگهان سگها معلوم نشد از کجا هجوم آوردند. صدایشان همه جا را برداشته بود. از ته کوچه میآمدند. با سرعتی تمام. و شاید اگر همان وقت بیشتر فکر کرده بود به مکان، به راه دیگری میرفت. ولی یک حمله ساده را چرا باید هشداری میگرفت از آینده؟ و وقت و جای عمل بود و نه فکر کردن به نشانهها و اشارهها. تازه اگر که بود. پس شروع کرد به دویدن.»
«ولی تا باجه تلفن - که باز میتوانست جای پناهی باشد - خیلی راه مانده بود. نمیرسید بهش. شانس اما ناگهان به یاری آمد. مثل امدادی غیبی. روبهروی مغازه پارچهفروشی اطلس، لولههای مقوایی زیادی ریخته بودند تا صبح رفتگر بیاید و ببردشان. آن روزها هم مثل حالا نبود که مردم زباله را روی هوا بقاپند. عقلشان نمیرسید! لولهها دراز بودند و چشمگیر. یکی از آنها را برداشت و دور سر چرخاند. خدا خدا میکرد سگها دستش را نخوانند و نفهمند تفنگش خالی است! و او هرچند بعدها از تفنگ پر میترسید، اما شنیده بود که از تفنگ خالی دو نفر میترسند و امیدوار بود که همچنان باشد و ترسنده نه فقط خود او به تنهایی … بخت اما بیشتر یار بود آن روزها. همه چیز به خیر گذشت. سگها پراکنده شدند و با زبانی آویزان و دمی افراشته، رفتند سمت بازار دوم. ولی خب، میتوانستند باز آیند و باید فکری میکرد. روز بعد، رفت سه راه مدائن و از فروشگاه ورزشی رستم، نانچیکو خرید تا تمرین را شروع کند.»
نظر شما