به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، هفته گذشته اسامی برگزیدگان نخستین دوره مسابقه «روایتنویسی نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران» اعلام شد و یکی از روایتهای برگزیده به مریم صفدری تعلق داشت که در ادامه میخوانید:
اردیبهشت ۱۳۸۳
شدهام کش تنبان، میروم و میآیم! ساعت نماز و نهار، نیم ساعت فاصلهی بین کلاسها، قبل از رفتن به خوابگاه…از در جنوبی دانشگاه سُر میخورم پایین و از آن کوچهی تنگ کذایی تلپتلپ پلهها را دو تا یکی میکنم تا برسم به اتوبان چمران، پای پل هواییِ معروف. از آنجا هم که سیل جمعیت من را هم با خودش میبرد. بعد از دو سه روز دستم میآید که پنجِ بعدازظهر به بعد، آن پل، میشود پل صراط و رسیدنش از این سر به آن سر یک ربعی طول میکشد. دستم میآید که از ده دقیقه قبل از اذان ظهر باید در مسجد تکمنارهی کوچکش جا بگیرم وگرنه باید نماز را بیرون، روی گلهگله چمنهای تُنُک در مجاورت خوابیدگان و لُمبَندگان هایدا بخوانم!
سالن عمومی این سَر نمایشگاه، کودک و نوجوان آن سَر. اما پاهای من خستگی بردار نیست. ذره ذره نمایشگاه را میبلعم. برای منِ شهرستانی که برای اولین بار نمایشگاه تهران را میبینم، اینجا خودِ خودِ بهشت است. اصلاً مهم نیست که در بودجه دانشجویی، جایی برای خرید کتاب غیر درسی وجود ندارد، مهم دیدن آن همه کتاب دوستداشتنی در یکجا است، مهم بوی کاغذ نو است و لمس خراش سوزناک انگشت از برش کتاب تازه چاپ شده.
اردیبهشت ۱۳۸۸
یک ماه نشده که رفتهام خانهی بخت، آن هم بختی که تهراننشینم کرده است. نوعروس، در هر کوی و برزنی دنبال چه میگردد؟ نکات خانهداری و رموز آشپزی!
سرمست از جیبی بادکرده با کادوهای عروسی رحلِ اقامتِ دایم انداختهام در نمایشگاه کتاب.
شصت هزارتومان وجه رایج مملکت، معادل یک سکه تمام بهار آزادی را میدهم دو جلد کتاب مستطاب آشپزی نجف دریابندری را میخرم. نمایشگاه آمده مصلا. دیگر از پل صراط خبری نیست اما فشارِ قبرِ مترو جایگزین شده!
اردیبهشت ۱۳۹۴
دست روزگار مرا از روی صحنهی نمایشگاه به پشت آن کشانده است. مسیول غرفهی انتشاراتمان هستم و تمام کارهای نمایشگاه از صفر تا صد بر عهدهی من است. این یعنی دغدغهی رسیدن فیپاها و بالابردن آمار کتابهای انتشارات تا قبل از بهمن که موعد ثبت کتابها است. یعنی چک کردن هر روزهی سایت ثبتنام از دی تا اسفند که بالاخره با تاخیر فراوان سایت باز شود. یعنی رفتن به آن جلسهی کذایی، التهاب ایستادن پای نقشهی جایابی غرفهها که کجا افتادهایم و چند متری هستیم. یعنی چک و چانه بابت دو متر بیشتر. یعنی حرص و جوش بابت آماده شدن دکور غرفه که قدرتیِ خدا هیچ وقت زودتر از ظهر روز اول آماده نشده و نمیشود!
یعنی گردن آویز پلاستیکی با عنوان «مسیول غرفه» که میشود در دستشوییهای نمایشگاه در حد مدال طلا با آن پُز داد. یعنی داشتن کارت پارکینگ اختصاصی و تحویل آن به مهمانان ویژه. یعنی چک کردن اکسل فروش در پایان روز و مقایسهی آن با سال قبل و امید به روزهای پنج شنبه و جمعه آخر نمایشگاه. یعنی حضور در پرمخاطبترین سالن نمایشگاه، بغل گاج و قلمچی. یعنی سرو کله زدن با مخاطب پرشور و شر نوجوان. یعنی املت شدن کف مترو در راه خانه از خستگی و فشردگی.
اردیبهشت ۱۳۹۵
قالیباف زورش به هزارجا چربیده و نمایشگاه را آورده شهر آفتاب. خبرنگار از منِ مسیول غرفه میپرسد: «از تغییر مکان نمایشگاه راضی هستید؟» ذوق زده میگویم: «بله!» مثل کسی که یک خرس قطبی وسط استرالیا پیدا کرده رهایم نمیکند و پیدرپی سوال میکند. خبرنگار محترم جرات نمیکند سراغ غرفههایی برود که با بارانِ چند روز قبل، آب افتاد داخل چادرشان و کتابهایشان خیس شد و خسارت دیدند. همچنین نمیداند که دلیل اصلی رضایت من این است که مسیر شهرری- شهر آفتاب، خیلی کوتاهتر از مسیر شهرری -مصلا است!
اردیبهشت ۱۳۹۹
کرونا تمام بدیهیات جهان را به چالش کشیده است. نمایشگاهی نیست که من مسیولش باشم. اگر هم بود من دیگر مادر یک نوزاد چندماهه هستم نه کارمند انتشارات!
گوشی را دست میگیرم. گوگل را که باز میکنم. جستجوهایم جلوی چشمم رژه میروند: رنگ سبز مدفوع نوزاد نشانه چیست؟ دانههای قرمز روی پوست نوزاد چرا بوجود میآیند. کرونا و نوزادداری چنگکهای غولآسای خود را انداختهاند دورم و من را از وسط اجتماع پرت کردهاند گوشهی خانه. بوی خاک ارهی روزهای قبل از نمایشگاه، بوی موکتهای قرمز نوی پهن نشده، بوی نایلونهای تازه لحیم شدهی دور کتابها، همه را میبلعم و آن بالا در قسمت جستوجوی نمایشگاه مجازی کتاب مینویسم: «کتاب حمام، مخصوص نینی»
اردیبهشت ۱۴۰۱
هنوهن کنان مارپیچ تمام نشدنی پلهها را بالا میروم. آموزشیها را انداختهاند بدترین جا، چون در هر صورت مخاطب دارند! سر را بالا گرفتهام و دنبال اسم آشنا میگردم. میدانم که غرفهها را به ترتیب حروف الفبا میچینند. (جز انتشارات خیلی بزرگ) راحت پیدایش میکنم. اکثر کتابهای ویترین آشنا هستند و پرخاطره. برای تعدادی از آنها چقدر حرص خوردهام که چندبار ویراستاری شوند. چقدر رفت و برگشت با طراح جلد داشتهایم. تا مرز سکته رفتهام که آن نویسندهی بدقول بالاخره کار را برساند. هر چقدر کتابها آشنا هستند آدم های پشت ویترین غریبهاند. ویرم میگیرد که در نقش خریدار امتحانشان کنم. کارشان را بلد هستند. میتوانند به خرید ترغیبم کنند. میتوانند جواب سوالهای چالشیام از نقاط ضعف کتابها را بدهند. میتوانند وقتی اسم کتابهای رقیب را میآورم، از پس دفاع از کتابهای خودمان بر بیایند.
همکار قدیمی از دور میرسد. «مدیر، مدیر» به نافم میبندد و بغلم میکند. حالا خودش گردن آویز پلاستیکیِ مسیول غرفه را انداخته است. فامیلم را که میگوید میفهمم آدمهای غریبهی پشت ویترین، اسمم را شنیدهاند. دروغ چرا؟ قند در دلم آب میشود. پس بعد از چهار سال هنوز آنقدر اسمم در آنجا تکرار میشود که به گوش بعدیها هم خورده باشد!
میگوید کار دکور روز قبل از افتتاحیه تمام شده، تمیزتر و خلاقانهتر از هر سال هم هست. میپرسم: «کار آقای حسینیه؟» بلهی کشداری میگوید و هر دو میخندیم! پس حسینی هم این سالها تغییر کرده، مثل من، مثل همکار قدیمی.
اردیبهشت ۱۴۰۳
میپرسی سختتر از کار در معدن چیست؟ جواب میدهم اینکه در نقش معلم، سی تا بچهی هفت ساله را ببری نمایشگاه کتاب. یکی جیشش گرفته، آن یکی پولش را گم کرده، دیگری شکایت دارد که دوستش مقنعهاش را کشیده. وسط سردرد عجیبی که گرفتهام، وسط ذکر «غلط کردم» که دایم با خودم تکرار میکنم، کسی چادرم را میکشد. یاسمن زهرا است. اشاره میکند به کتابهای روی ویترین: «خانوم! الان که دیگه الفبا رو بهمون یاد دادین میتونیم همهی اینا رو بخونیم؟» نگاه به صورت معصومش میکنم و نگاه به تمام کتابهای دور و برم. دلم غنج میرود که الفبای تمام این کتابها را از من یاد گرفتهاست و نمایشگاه سی و پنجم میشود عسل در کام من..
نظر شما