سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ اینهفته، میکوشد ضمنِ حکایتی از مثنوی معنوی، نمودهایی از رابطۀ «انسان» با «خدا»، «هستی»، «اجتماع» و «خودش» را بهاختصار بررسی کند.
یکی از توصیههایی که همیشه به علاقهمندانِ آثار ادبی داشتهام، این بوده که برای ورود به دنیایِ فکری شاعران و نویسندگان، به این نکته توجّه کنید که در یک اثرِ ادبی، تا چه اندازه، به این چهارمؤلّفه توجّه شدهاست:
۱. رابطۀ انسان با خدا
۲. رابطۀ انسان با هستی
۳. رابطۀ انسان با اجتماع
۴. رابطۀ انسان با خود
با اندکی دقّت در چهار تعاملِ بالا و بررسیِ توجّه خالقِ یک اثرِ ادبی به هرکدام از آنها، میتوان دریافت شاعر یا نویسنده به کدام رابطه یا کدامین همکُنشها، بیش از دیگر رتعاملها توجّه داشته و بر همین مَبنا است که بهتر میتوان جهانِ فکری یک نویسنده یا شاعر را درک کرد.
شکلِ زیر، نمایانگرِ این روابط است:
مولانا نیز در آثارش، به ویژه در مثنویِ معنوی، بسته به موضوع حکایتها و تمثیلها، تقریباً به هر چهار رابطه توجّه داشتهاست. داستانی که این هفته میخواهم آن را بررسی کُنم، [نک: پانوشت ۱] نمونهای است که مولوی در آن، تقریباً هر چهار رابطه را مدّ نظر داشتهاست. اکنون برویم و ببینیم مولوی با روایتِ این قصّه چه کردهاست؟
در اواسطِ دفترِ پنجم، مولوی داستانی را روایت میکند که در آن، شخصی هراسان و ترسان، در حالی که رنگ به چهره ندارد و لبهایش کبود شده و دستانش مثل برگِ درخت میلرزد، خود را داخل خانهای میاندازد و در را پُشتِ سرش میبندد. صاحبخانه که از حضورِ آن شخص در خانهاش تعجّب کرده، از او میپُرسد: خیر است؟ چرا لرزان و هراسانی؟ برای چه رنگت پریده؟
مردِ بینوا، در حالی که بهسختی نَفسنَفس میزند، میگوید: دارند خرهایی را از بیرونِ قصر، برای بیگاریکشیدنِ در اموراتِ پادشاهِ سرکش و چموشِ فعلی، به خدمت میگیرند. صاحبخانه، پوزخندی میزند و میگوید: به میمنت و مبارکی! امّا تو که خر نیستی. برای چه میترسی؟
آن یکی در خانهای درمیگُریخت
زَردرو و لبکبود و رنگْریخت
صاحبِ خانه بگفتش: خیر هست
که همیلرزد تو را چون پیر دست؟!
واقعه چون است؟ چون بُگْریختی؟
رنگِ رُخساره چنین چون ریختی؟
گفت: بهرِ سُخرۀ شاهِ حَرون
خر همیگیرند امروز از بُرون
گفت: میگیرند؟ کو خر؟ جان عَم!
چون نهای خر، رو، تو را زین چیست غم؟!
(مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۱۶۳)
مَردِ بیچاره در پاسخِ صاحبِ خانه، اگرچه به طنز، پرده از مُشکلی برمیدارد که گریبانگیرِ مردمانِ بسیاری از ملل است و آن بیتمییزیِ کارگُزارانی است که - دانسته و برایِ رضایتِ حاکمانشان یا ندانسته و به حُکمِ اَلْمأمورُ مَعذورٌ - در اجرایِ دستورهایِ حکومتی و دولتی، چُنان رفتار یا مُؤاخذه میکُنند که بیگناهان یا نامربوطان نیز به هراس میافتند، [نک: پانوشت ۲]. این بخش از حکایت، رابطۀ «انسان - جامعه» را در مُحیطی به تصویر میکشد که حتماً مابهازاهایِ بسیاری برای چنین تعاملی میان افراد و اجتماع وجود داشتهاست.
گفت: بس جِدّند و گرم اندر گرفت
گر خَرم گیرند، هم نَبْوَد شگفت
بهرِ خرگیری برآوردند دست
جِدّجِدّ، تمییز هم برخاستهست
چونک بیتمییزیانْمان سَرورند
صاحبِ خر را به جایِ خر بَرند!
(هماو، ۳٫۱۳۷۳: ۱۶۳)
مُکالمۀ آن دو نفر، همینجا به پایان میرسد و مولوی از زبانِ خود، در «اِلتفاتی» بینظیر، مُخاطبِ حاضر را جایگزینِ مخاطبِ غایب میکند و تکگوییاش (monologue) را با خواننده یا شنوندۀ مثنوی تا انتهایِ حکایت، پیمیگیرد. پیرِ بلخزاده، در این ابیات، پرده از وجوهِ دیگرِ روابطِ برشمرده برمیدارد. او ابتدا مخاطب را به شناخت و اعتماد به خدایی فرامیخواند که از بسِ سمیعی و بصیری، صاحبتمییزی چون او نیست و اینگونه «رابطۀ انسان - خدا» را گوشزد میکُند. مولوی در ادامۀ ابیات، مخاطب را به جایِ پذیرشِ اضطرابهایِ بیهوده که همواره گریبانگیرِ آدمیان بوده، به شناختِ دوبارۀ خویش و درکِ عزّتِ نَفسش دعوت میکند. عزّتِ نَفسی که نهایتاً به آرامش خَتم میشود، و به این ترتیب، نَقبی به رابطۀ «انسان - خود» میزند. اکنون میمانَد ترسیمِ رابطۀ «انسان - هستی» تا در یک داستانِ کوتاه، تمامِ جوانبِ ارتباطیِ انسان را ترسیم کُند.
مولوی در ابیاتِ پایانیِ حکایت، از آخُرِ دنیایی سخن میگوید که هر انسان بهناچار، باید دو-سه روزی اسیرش باشد. شیخِ رومی به مخاطب زنهار میدهد، اگرچه در قفسِ دنیا اسیر است، امّا باید بکوشد به جایِ سخن از «خَرگُویی»، «خَرگیریِ»، «خَرسانی»، «خَرانگی»، «خَرپنداری»، «خَراندیشی» و نهایتاً سیر در ساحتهای «خَرپَسندان» یا حتّی نقدِ آنها، به مَقامی بنگرد که مَنظرش گُلستانِ تازگی، ترنّمِ شادمانی، نغمههای دلنشین و نردبانهایی است که راه به افلاک دارند. آنگاه مولانا از سپاسگُزاریِ موجودات و جاندارانی سخن میگوید که هر یک در «نوع» و «فصلِ» خویش، متمایز از دیگری سلوک میکُنند و اینچُنین، ساده و دلنشین، ساحَتهایِ بیشمار و دلخواهِ جهانِ هستی را نیز به تصویر میکشد.
نیست شاهِ شهرِ ما بیهودهگیر
هست تمییزش، سمیع است و بصیر
آدمی باش و زِ خَرگیران مَترس
خَر نهای، ای عیسیِ دوران! مَترس
چرخِ چارم هم زِ نور تو پُر است
حاشَ لِلَّه که مقامت آخُر است!
تو زِ چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مَصلحت در آخُری
میرِ آخُر دیگر و خَر دیگر است
نه هر آنکه اندر آخُر شد، خَر است
چه در افتادیم در دنبال خَر؟!
از گلستان گوی و از گُلهای تر
از انار و از ترنج و شاخ سیب
وَز شراب و شاهدان [بیحَسیب]
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناوَر است
یا از آن مُرغان که گُلچین میکنند
بیضهها زرّین و سیمین میکنند
یا از آن بازان که کبکان پَرورند
هم نِگوناِشْکم، هم اِستان میپَرند
دربارۀ نگونْاِشکم [نک: پانوشت ۳]
نردبانهاییست پنهان در جهان
پایهپایه تا عِنانِ آسمان
هر گُرُه را نردبانی دیگر است
هر رَوش را آسمانی دیگر است
هر یکی از حالِ دیگر بیخبر
مُلکِ باپَهنا و بیپایان و سَر
این در آن حیران که او از چیست خَوش
وآن در این خیره که حیرت چیستَش
صحن اَرْضُ اللهِ واسِع آمده
هر درختی از زمینی سَر زده
بر درختان شُکرگویان، برگ و شاخ
که زِهی مُلک و زِهی عَرصۀْ فَراخ
بُلبلان گِرد شکوفۀْ پُرگِرِه
که از آنچ میخوری، ما را بده
(هماو، ۳٫۱۳۷۳: ۱۶۴)
مأخذِ مولوی در حکایتِ خرگیران، آنگونه که اشاره کردهاند (فروزانفر، ۱۳۸۱: ۴۸۲)، احتمالاً روایتی از کتابِ «زَهرُ الآداب» ِ ابراهیم حَصری قَیرُوانی از شاعران و نویسندگانِ مراکشیِ قرن چهارم و پنجم هجری است که در آن، شخصی به نام «جَمَل» - یک معنایِ جَمل، «شُتر» میشود-، داشت از مَحلّۀ نجّاران، هراسان به سویِ خانه میدَوید. وقتی به منزل رسید، مدّتی نیز مُتواری شد. بعداً که علّت را جویا شدند، گفت: در شهر، شُترها را به بیگاری میگرفتند، ترسیدم من را هم که نامم جَمل است، به سُخره بگیرند.
نزدیک به این ماجرا را، استادِ سخن که از معاصرانِ مولانا بوده، در میانۀ گفتوگویی در حکایتِ شانزدهم از باب اوّلِ گلستان، در اعتراض به کسانی که به عالَم و آدم بَدبین هستند، اینگونه روایت میکُند: «گفتم: حکایتِ آن روباه، مناسبِ حالِ توست که دیدندش گُریزان و اُفتان و خیزان. کسی گفتش: چه آفت است که موجبِ چندین مَخافت است؟ گفتا: شنیدهام که شُتر را به سُخره میگیرند. گفت: ای سَفیه! شُتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مُشابهت؟ گفت: خاموش که اگر حسودان، به غرض گویند که این شُتر است و گرفتار آیم، که را غمِ تَخلیصِ من دارد تا تفتیشِ حالِ من کُند و تا تِریاق از عِراق آوردهشود، مارگَزیده مُردهباشد»، (سعدی شیرازی، ۱۹۵۹: ۷۱).
[پانوشت]:
۱. عنوان حکایت این است: «حکایتِ آن شخص کی از ترس، خویشتن را در خانهای انداخت، رُخها زرد چون زعفران، لبها کبود چون نیل، دست لرزان چون برگِ درخت. خداوندِ خانه پُرسید کی خیر است؟ چه واقعه است؟ گفت: بیرون خَر میگیرند. به سُخره گفت: مبارک! خر میگیرند؟ تو خر نیستی. چه میترسی؟ گفت: سخت بهجِدّ میگیرند. تمییز برخاستهاست. امروز تَرسم کی مرا خر گیرند!»، (مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۱۶۳).
۲. گمان میکنم، در تأویلِ دیگری از ضربالمَثَلِ «گر حُکم شود که مَست گیرند / در شهر هر آنچه هست گیرند»، شاید بتوان اتّفاقی که برایِ این بندۀ خدا افتاده را هم در نظر گرفت. یعنی افزون بر معنایِ «مَست بودنِ همۀ شهروندان»، «بیتمییزیِ کارگزاران در جَلبِ همۀ شهروندان به اتّهامِ مستی» را نیز در گوشهای از ذهن میتوان داشت.
۳. «نِگوناِشْکم»، یعنی در حالت معمولیِ پرواز که شکمِ پرنده رو به پایین است. «سِتان»، یعنی طاقباز یا زمانی که شکم رو به بالاست. معنی مصراع: [این پرندگان از شادی و بدونِ ترس از پرندگانِ شکاری] هرگونه که بخواهند در آن آسمان پرواز میکنند. [به قول کبوتربازان، پُشتک و وارو میزنند یا مُعّلق میبازند].
[مراجعه کنید]:
۱. سعدی شیرازی، مصلح بن عبدالله. (۱۹۵۹). گلستان سعدی، تصحیح متن علمیِ انتقادی، ترجمۀ روسی، مقدّمه، تعلیقات و حواشی به قلم رستم موسیاوغلی علییف، در تحتِ نظر پروفسور آلکساندر بُلدریف، مسکو: فرهنگستان علوم اتّحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، انستیتویِ خاورشناسی، ادارۀ نشریات خاور.
۲. فروزانفر، بدیعالزّمان. (۱۳۸۱). احادیث و قصص مثنوی: تلفیقی از دو کتاب احادیث مثنوی و مآخذِ قصص و تمثیلات مثنوی»، ترجمۀ کامل و تنظیم مجدّد حسین داودی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.
۳. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.
نظرات