شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۴
کتاب رمان «ارجحیت» در اراک رونمایی شد

مرکزی– کتاب رمان ۱۶۰ صفحه‌ای «ارجحیت» اثر حبیب معصومی در اراک رونمایی و روانه بازار کتاب شد.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک، کتاب رمان «ارجحیت» دومین اثر حبیب معصومی است که در ۱۶۰ صفحه در قطع پالتویی توسط نشر رای نو در شمارگان ۵۰۰ نسخه و قیمت ۱۰۰ هزار تومان به ویراستاری یاسر عسکری و صفحه آرایی سید هادی خاوشی به رشته تحریر درآمد و در کتابخانه عمومی فرهنگسرای آینه اراک با حضور جمعی از شاعران و نویسندگان و علاقمندان به حوزه ادبیات رونمایی و وارد بازار کتاب شد.

کتاب رمان «ارجحیت» نوشته حبیب معصومی اینگونه آغاز می‌شود: «زمانی متوجه واقعیت زندگی شدم که در بیابان؛ نگاهم به چشمان شتر خواجه افتاد. آفتاب سوزانی شن‌ها را به رشته کرده بود، خواجه افسار شتر را در دست گرفته و بدون آنکه کمی از دل نگرانی‌های مرا داشته باشد در این برهوت به بی پایان، آهسته قدم برمی‌داشت. سال‌ها بود بدون آنکه وقفه‌ای در انجام وظیفه خود داشته باشد، این مسیر را تا مقصد می‌پیمود هر بار با یک مسافر و یک داستان.

دیروز صبح که برای اولین بار او را ملاقات کردم، با نگاه اول ترسی تمام وجودم را گرفت. آن پیرمردعباپوش با سربندی سفید که اطرافش را با پر تزیین کرده بود و لباس سفید کهنه‌اش که تا پنجه پای او را پوشانده و شلاق آماده به کار در دست راستش حالتی اسرار آمیز به او می‌داد. برای من که افراد زیادی از قوم و قبیل های مختلف دیده بودم و خود که نژادی با موهای ضخیم و سیاه دارم، آن همه ریش و موی بلند خواجه، بیش از حد عجیب به چشمم می‌آمد. با غرور و شکوه زیر هشتی عمارت ایستاده بود و به زمین نگاه می‌کرد، بدون آنکه متوجه دلیل تاخیر نابجای من باشد و چهره‌اش از این معطلی رنجیده خاطر شود.

عبدالله این روزها بارها او را برایم توصیف کرده بود و خیالم را بابت اعتماد و لزوم همسفری با او راحت کرد. با تمام این‌ها هنوز نگاه شکاک خودم را از پشت پرده اتاق بر نمی داشتم.»

و داستان اینگونه پایان می‌یابد: «… دست‌های لرزانش به زیر عبای پرچینش رفت و خنجر دست الماسش را لمس کرد. نگاه از نگاه را از سبیل‌های چرب شده خان تیمور بست و با فریاد هم جان از دوست گرفت و هم از دشمن. و من در کنار اسطبل بدون دانستن این واقعیت بعد از فریاد احتشام رکاب بر اسب زدم و از ترس گناهی نکرده پا به فرار گذاشتم.

خورشید میان تهی به یکباره پرفروغ گشت. رنگ‌های الماس گون دشت به حرکت درآمدند و غلت زنان خود را به دریای آرام می‌رساندند. کوه‌های سر به فلک کشیده شروع به بیرون آمدن از پشت دشت می‌کرد و من اکنون در مقصد خود را رستگار و عاری از هر پلیدی می‌دیدم. حال به «ارجحیت» رسیده بودم ولی خسته از تمام سرگذشتم؛ پس...

چشم‌هایم را برای پایان دادن به تمام این رازها بستم. حال معنای گریه آن شب خواجه را درک کردم، ندانستن نعمتی بزرگ بود که با وجود آن می‌شد خود را میان هزاران پرسش پنهان کرد.

اما جواب آخرین پرسش من هنوز پابرجا و بی پاسخ مانده بود. پرسشی که قبل از به زبان آوردنش؛ اکنون آن را می‌دانستم.

«آمینا دختری که عاشقش هستم؛ آن سوی آب‌ها در مصر به انتظارم نشسته»...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها