سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - فاطمه نعمتی: یوسف قوجق، داستاننویسی نامآشنا از خطه ترکمنصحراست. او برای کودکان و نوجوانان مینویسد؛ کسی که خودش کودکی و نوجوانی خواندنیای داشته است. پای صحبتهایش درباره آن دوران که بنشینید، خاطراتی میشنوید که رنگوبوی خاصی دارد. حرفها و تجربههایش، تصاویری در ذهن میسازد که شبیهِ هر جایی نیست. ترکمنصحرا، آسمانش، زمینش، آدمهایش، فرهنگ و آداب و رسوم و سبک زندگی مردمش در داستانهای قوجق جریان دارد. او بهدلیل علاقهای که به آشنایی با فرهنگهای مختلف داشته، علاوهبر زبان و ادبیات فارسی، مردمشناسی نیز خوانده است؛ اما در واقع، خودِ او، سوژهای جالب برای شناختن است.
به بهانه هفته کتاب و کتابخوانی ۱۴۰۳ به سراغ این نویسنده رفتیم و از او خواستیم از کتابها و کتابخوانیاش برایمان بگوید. گفتوگوی پیشِ رو، «چطور کتابخوان شدم؟» یوسف قوجق را برای شما روایت میکند:
- آقای قوجُق، چطور و چه زمانی با کتاب و کتابخوانی آشنا شدید؟ یادتان هست اولین کتاب داستان یا شعری که خواندید چه بوده؟
من از کودکی به کتابها علاقهمند بودم. متولد ۱۳۴۷ هستم. روستای زیبای ما چند خانه بیشتر نداشت. دقیقاً یادم نیست در چه سالی اما در روستای اوخلیبالا که زادگاه من است، دبستانی کنار خانه ما بود. من که کودک بودم، عاشق شنیدن صدای زنگ دبستان بودم. ساختمان دبستان با خانه ما که دیواری نداشتیم، فاصلهاش چند دقیقه بود. کنجکاو بودم و به بهانه بازی، میرفتم و به ساختمان کوچک آنجا نگاه میکردم و به صدای دانشآموزان و معلم گوش میدادم.
معلمی که از «سپاه دانش» در آن درس میداد، همهکاره آنجا بود؛ یعنی هم معلم همه پایهها بود و هم مدیر. مدام از پدرم که کشاورز بود، خواهش میکردم من را در دبستان ثبتنام کند تا اینکه یک روز من را بُرد به آن دبستان. معلم وقتی شناسنامهام را دید، گفت فعلاً به سن مدرسه نرسیدهام و نمیتوانم ثبتنام کنم. وقتی اصرار من و پدرم را دید، گفت بهعنوان مستمع آزاد میتوانم در کلاس شرکت کنم. معنایش را نمیفهمیدم؛ اما خوشحال بودم و هر روز همراه بچهها به آن دبستان میرفتم.
خوب به یاد دارم که وقتی امتحان گرفت، با دیدن پاسخ، تعجب کرد و کتاب «بند انگشتی» هانس کریستین آندرسن را بهعنوان جایزه به من داد. همان معلم، در امتحانات بعدی، کتابهای دیگری هم از همان نویسنده به من داد. از بین آنها «جوجهاردک زشت» و «دخترک کبریتفروش» را هنوز هم به خاطر دارم. کتابهایی مثل هایدی و سندباد بحری و… را هم به خاطر دارم که از سری «کتابهای طلایی» بود اما نویسندهشان یادم رفته است. اینها اولین کتابهای داستانی است که خواندهام و تأثیر زیادی روی من گذاشت. بیتعارف عرض میکنم این کتابها به من کمک کردند با دنیایی فراتر از روزمرگی آشنا شوم و از همان زمان جذب داستان شدم.
- مشوق اصلی شما برای کتابخواندن چه کسی بود؟ آیا اصلاً برای کتابخوانشدن باید تشویقکنندهای حضور داشته باشد؟
این علاقهمندی را معلمها و پدر و مادرم در من ایجاد کردند. از همان سالها تا به امروز، همیشه در خانه و اطرافم کتاب پیدا میشد. البته فکر میکنم لزوماً نیاز نیست کسی تشویقمان کند؛ گاهی خود دنیای داستانها و قصهها کافی هستند تا ما را به سمت خود بکشند. البته وجود یک تشویقکننده هم میتواند در این مسیر کمککننده باشد؛ همانطور که معلم دبستانم چنین کرد.
- آیا احساس شما به کتاب و تعریفی که از مطالعه در سالهای کودکی و نوجوانی داشتید با احساس و تعریفتان در سنین بزرگسالی تفاوتی کرده است؟ چه متغیرهایی بر این تغییر اثر گذاشته است؟
بله؛ در کودکی مطالعه برایم سرگرمی بود؛ اما اکنون معنای عمیقتری پیدا کرده است. اکنون مطالعه را بهعنوان مسیری برای کشف بیشتر و ارتباط با فرهنگها و دیدگاههای متفاوت میبینم. تجربههای زندگی و تغییر نیازهای فکری باعث شدهاند معنای مطالعه برایم تغییر کند.
- کتابخواندن به معنای اینکه صرفاً کتاب بخوانیم و سرانه مطالعه را بالا ببریم، امر درستی است؟
کتابخواندن باید بهمعنای تجربهاندوزی و عمیقترشدن باشد، نه صرفاً با هدف افزایش آمار. مطالعه برای کشف و یادگیری است و حتی یک کتاب بادقت خواندهشده، میتواند تأثیر بیشتری از تعداد زیادی کتاب داشته باشد.
- رابطهتان با کتابخانه عمومی چطور بوده است؟ خاطرهای از حالوهوای امانتگرفتن کتاب از کتابخانه در ذهن دارید که برایمان تعریف کنید؟
ابتدا خاطرهای از یک کتابفروشی میگویم که شنیدنش شاید برای شما جالب باشد. زمانی که دانشآموز مقطع راهنمایی بودم، من و پسر داییام که در جبهه شهید شد، عاشق کتاب بودیم. خوب به خاطر دارم که تابستانها سوار بر دوچرخه، در عروسیها بستنی میفروختم و کل پولش را میرفتم کیهانبچهها و کتاب میخریدم. بعضیوقتها هم فروش چندانی نداشتم و نمیدانستم چه باید بکنم، به دکه روزنامهفروشی چهارراه میهن در شهر گنبدکاووس میرفتم و فقط به کتابها نگاه میکردم.
اول از همه، نام کتاب را میخواندم و با نامش حدسهایی میزدم که محتوای کتاب، چه میتواند باشد. بعد هم کتابی را نشان میکردم و میرفتم از آن سمت دکه تا قیمتش را ببینم و محاسبه کنم با چقدر پول میشود آن را خرید. این کار شاید ساعتها طول میکشید و من مدام اطراف آن دکه میچرخیدم. یکی از مشتریهای آن دکه که به گمانم متوجه این موضوع شده بود، یکهو به من گفت «کدام کتاب را دوست داری؟» و اشاره کرد به یکی از کتابها. من همه آن کتابها را که صاحب دکه روی شیشه اطراف دکه گذاشته بود، میخواستم؛ اما نمیدانم چرا زبانم بند آمده بود! بین آنهمه کتاب، منتظر بودم انگشتش را بگذارد روی کتاب «عصایی که مار شد!». چون آن را نشان کرده بودم و فهمیده بودم قیمت پشت جلدش چقدر است. همانموقع، صاحب دکه رو به همان مرد مهربان اشارهای کرد که یعنی من عقل درستوحسابی ندارم! گفت: «کار هر روزش است! فقط میآید و اطراف دکه میچرخد! مینشیند و فکر میکند ولی چیزی نمیخرد!»
حرف صاحب دکه برایم اهمیتی نداشت؛ اما پیشنهادی که آن مرد مهربان به من داده بود، یک شوک بزرگ در من ایجاد کرد. دیدم همانمرد با صاحب دکه گرم صحبت شدند و من را فراموش کردند؛ اما من پریدم بالا و دویدم به سمت خانهمان که فاصله نسبتاً زیادی هم با آنجا داشت. شاید باور نکنید که من بشکن میزدم و میپریدم بالا و… تا زودتر به خانه برسم. به خانه که رسیدم، ماجرا را با آبوتاب، برای پسرداییام و بعد مادر خدابیامرزم تعریف کردم. لابد میپرسید چرا مادرم؟ چون بزرگترین چالش من با مادرم در آن سالها، خرید کتاب و هفتگی کیهانبچهها بود. مدام از او میخواستم ۵ ریال به من بدهد تا کیهانبچهها بخرم. از دستم حسابی کفری میشد و او بود که پولی به من داده بود تا بستنی بخرم و بفروشم. سرمایه اولیه این کار را او به من داده بود که پیش از این توضیح دادم، گاهی هم موفق نبودم.
یک خاطره هم از کتابفروشی گنبد بگویم. پسرداییام یک روز گفت در خیابان اصلی گنبد، نیروی زمینی سپاه (یا حوره هنری، دقیق یادم نمانده) یک کتابفروشی باز کرده است. باهم رفتیم داخل کتابفروشی که خیلی بزرگ بود. به بهانه دیدن کتابها، نیمساعت اول کتابی که انتخاب کرده بودیم، برای اینکه فروشنده شک نکند چرا آنهمه معطل کردهایم، در سالن بزرگی که داشت، چرخی میزدیم و دوباره میرفتیم سراغ همان کتاب و ادامهاش را میخواندیم. یک روز تصمیم خیلی بدی گرفتیم! تصمیم گرفتیم هر کدام از ما، یک کتاب را زیر شلوار (درست روی سگک شلوارمان) بگذاریم و ببریم بیرون! همین کار را هم کردیم و در خانه، نشستیم و خواندیم و باهم عوض کردیم. بعد هم به همان شکلی که کتاب را آورده بودیم، همان دو کتاب را پنهان کردیم و برگرداندیم سر جای اولش.
این کار را چندبار انجام دادیم؛ اما بار آخر، وقتی داشتیم کتاب را پنهان از نگاه فروشنده، به بیرون میبردیم، چشمم افتاد به فروشنده. طوری نگاهم کرد که دلم لرزید. اگرچه چیزی نگفت؛ اما آن نگاه، توی ذهنم ماند و به پسرداییام گفتم دیگر هرگز به آن کتابفروشی نمیروم! یادم نیست پسرداییام با کتاب خودش چه کار کرد؛ اما آنکتاب آخری را هرگز به کتابفروشی برنگرداندم و دستم ماند. من همیشه خودم را مدیون کتابهای سوره مهر و سپاه میدانم.
درباره کتابخانه عمومی شهر گنبد، باید عرض کنم که آنجا همیشه برایم مکانی جادویی بود؛ جایی که هر بار میتوانستم به سرزمینهای جدید سفر کنم. شاید اغراق نکرده باشم اگر بگویم کتاب داستانیای نبود که در کتابخانه عمومی گنبد وجود داشته باشد و من و پسرداییام، شهید عبدالحمید آن را نخوانده باشیم. حتی «سمک عیار» و «امیرارسلان نامدار» را خوب به خاطر دارم. یادم میآید یک بار کتابی از مخزن بزرگسالان کتابخانه قرض گرفتم که شاید هنوز برای سنم زود بود؛ اما اشتیاق به کشف داستانهای عمیقتر، من را به خود جذب کرده بود.
- در سنین نوجوانی و جوانی پیش آمده کتابی بخوانید که فکر کنید مناسب سنتان نبوده است؟
بله، گاهی آثاری انتخاب میکردم که به پیچیدگیهای بیشتری نیاز داشت؛ اما همین تجربهها کمک کرد به فهم و دیدگاه گستردهتری برسم. شاید از آن کتابها تمام نکات را درک نکردم؛ اما حس خاصی از ماجراجویی فکری را تجربه کردم. من و پسرداییام علاقه چندانی به شعر نداشتیم؛ اما گاهی ناخنکی هم به شعر میزدیم و ناشیانه تقلید و طبعآزمایی میکردیم.
- بهطور کل، به چه موضوعاتی برای کتابخواندن علاقه داشتید؟ اکنون این علاقه تغییری کرده است؟ امروزه بیشتر چه کتابهایی میخوانید؟
در نوجوانی، عاشق ادبیات داستانی و موضوعات فلسفی بودم. اکنون علاوهبر اینها، به آثار تاریخی، علوم اجتماعی و روانشناسی نیز علاقهمندم. اینروزها، کتابهایی با رویکرد تحلیلی و موضوعات مرتبط با انسانشناسی هم برایم جذاباند. بعد از فراغت از تحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه علامه طباطبایی، چون به آداب و رسوم و آیینهای مردم علاقه زیادی دارم، در رشته مردمشناسی ادامه تحصیل دادم که در نوشتن داستان، خیلی به دردم خورد.
- آیا شما فرزندی دارید؟ برای اینکه به کتاب علاقهمند شود چه کارهایی انجام دادهاید؟
همسرم معلم بازنشسته است. سعی کردهام در خانه فضا و محیطی ایجاد کنم که کتاب، همیشه بخشی از آن باشد. خانمم بیشتر وقتها از افراط من در خریدن کتاب و شلختگیام در نظم آنها گلهمند است. بارها به همسرم و بچههایم گفتهام که یکی از آرزوهایم، داشتن خانهای بزرگ با اتاقهای زیاد با قفسههای کتابی است که تا سقف ادامه داشته باشد!
دو پسر دارم که هر دو ریاضی خواندهاند. بین آنها فرزند اولم بهشدت علاقهمند به شعر است. اینکه اجازه بدهیم فرزندانمان خودشان نوع کتاب و علاقهمندیشان را کشف و انتخاب کنند، بهنظرم خیلی مهم است.
- کتابخواندن چه تأثیری داشت که شما در آینده به سمت فعالیت در حوزه فرهنگ و ادب حرکت کنید؟
مطالعه کتاب به من، نگاه عمیقتری به دنیا بخشید و باعث شد بهدنبال فهم بهتر زندگی، فرهنگها و ارتباطات انسانی باشم. ادبیات بهعنوان ابزاری برای بیان و شناخت جهان، من را بهسمت این مسیر سوق داد.
- آثار همکارانتان در حوزه نویسندگی را هم مطالعه میکنید؟ آخرین رمان نوجوانی که خواندهاید، چه نام دارد؟
بله، من همیشه آثار همقلمهای خودم و مخصوصاْ آثار داستاننویسانی را که نوشتن را با هم آغاز کردهایم، دنبال میکنم تا در جریان دیدگاهها و سبکهای جدید قرار بگیرم. آخرین رمان نوجوانی که اخیراً به نیت نقد خواندم، «روز اول، روز آخر» نوشته معصومه میرابوطالبی است. قرار است بهزودی در جلسه نقد آن بهعنوان منتقد شرکت کنم. راستش را بخواهید یکی از نعمتهای بزرگی که همیشه قدر آن را میدانم؛ دعوت از من بهعنوان داور جوایز ادبی سراسری در جشنوارههاست. این جشنوارهها فرصتی بسیار مغتنم برای من است تا با دقت آثار همقلمهای خودم را پیگیری کنم.
- ناگفتهای باقی مانده است؟
دارم به این فکر میکنم در آخر صحبتهایم چه بگویم. دوست دارم به هنرجویان داستان و نوقلمهایی که در این حوزه آثاری نوشتهاند توصیه کنم از صد داستان کوتاه که میخوانند یک داستان خوب بنویسند. با مطالعه آثاری که از نویسندگان جوان میخوانم هر بار به این نتیجه رسیدهام که ادبیات داستانی کودک و نوجوان کشورمان آینده خوب و درخشانی خواهد داشت. همچنین میخواهم بگویم مطالعه کتاب نه فقط یک فعالیت، بلکه مسیری برای رشد ذهن و عمیقترشدن به زندگیام بوده و به آن معنا داده و باعث شده به ادبیات بهعنوان راهی مناسب و مفید برای زندگی نگاه کنم.
نظر شما