دوشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۱۱
داستان مرگ ایرج و عاقبت دیو آز در دل برادران ایرج

خراسان‌رضوی - در ادامه داستان فریدون به تراژدی برادرکشی توسط پسران فریدون می‌رسیم، این قسمت درنگی بر سرنوشت ایرج، کشتن او به دست برادرانش و زوال ارزش‌هاست.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) _ سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: گفتیم که فریدون جهان را بین سه پسر خود تقسیم می‌کند، روم و خاور را به سلم، توران زمین و چین را به تور و «ایران» را به ایرج می‌دهد.

اما دیو آز و حرص و حسد بیکار ننشسته و از درون سلم زبانه می کشد، دیو آز همان اهریمنی است که در ابتدای آفرینش اهورا کمر به نابودی اهورا و انسان‌ها و شهریاران اهورایی بسته اند و تور اینجا نماد همان اهریمن است. اهریمن کشنده سیامک فرزند کیومرث، اهریمن تکبر و غرور جمشید، اهریمن آژی‌دهاک یا ظلم هزارساله ضحاکِ تازی که درصددِ نابودی نسل بشر برآمده بود، حالا همین اهریمن به شکل آز و طمع در فرزندان فریدون فرخ یعنی سلم و تور به جنبش در می‌آید:

برآمد برین روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز
فریدون فرزانه شد سالخورد
به باغ بهار اندر آورد گرد
برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن

تا اینجا می‌بینم که، دلیل مهم این خوی اهریمنی و اولین برادرکشی اسطوره‌ای ایرانی این بیت شاهنامه است:

چو آمد به کار اندرون تیرگی
گرفتند پرمایگان خیرگی

پس تیرگی درون دلیل اصلی زنده شدن دیو آز در دل سلم و تور است و برای خاموش کردن درون پلید خود ادعا می‌کند که پدر در تقسیم جهان ایرج را برتر دانسته و نسبت به او و تور تبعیض رواداشته است، سلم در این راه و روش اهریمنی خود نیاز به همکاری دارد، لذا برادرش تور را با خود همراه می سازد:

بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه‌تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آز اندرون
به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر
که داد او به کهتر پسر تخت زر
به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین
فرستاد نزد برادر پیام
که جاوید زی خرم و شادکام
بدان ای شهنشاه ترکان و چین
گسسته دل روشن از به گزین
ز نیکی زیان کرده گویی پسند
منش پست و بالا چو سرو بلند

در اسطوره اهریمن برای دست یافتن به مقاصد شوم خود نیاز به همراه دارد، اهریمن در داستان ضحاک به شکل خوالیگر (آشپز) دل ضحاک را بدست می آورد، سپس به شکل پزشک بر او وارد می شود و در پایان تا جایی پیش می رود که با خود ضحاک یکی می‌شود و کمر به قتل بشریت می‌بندد، اکنون دیو آز در دل سلم به جنبش آمده بهانه و ادعا می‌جوید و تور را نیز با خود همراه می‌سازد و به او می‌نویسد:

کنون بشنو ازمن یکی داستان
کزین گونه نشنیدی از باستان
سه فرزند بودیم زیبای تخت
یکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد
زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزین سان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین

بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدر اندرون رای نیست

می‌بینیم که سلم ادعای تبعیض دارد و حتی پدر را پیر و تهی‌مغز می‌خواند و روانه کاخ تور می‌شود:

چو این راز بشنید تور دلیر
برآشفت ناگاه برسان شیر
چنین داد پاسخ که با شهریار
بگو این سخن هم چنین یاد دار
که ما را به گاه جوانی پدر
بدین گونه بفریفت ای دادگر
درختیست این خود نشانده بدست
کجا آب او خون و برگش کبست


دو پلید همداستان می شوند و به پدر می‌نویسند که:

سه فرزند بودت خردمند و گرد
بزرگ آمدت تیره بیدار خرد
ندیدی هنر با یکی بیشتر
کجا دیگری زو فرو برد سر
یکی را دم اژدها ساختی
یکی را به ابر اندر افراختی
یکی تاج بر سر ببالین تو
برو شاد گشته جهان‌بین تو
نه ما زو به مام و پدر کمتریم
نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم

و تهدید می‌کنند که پدر، اگر فرمان مارا نپذیری و تبعیض بین ما را برطرف نسازی:

و گرنه سواران ترکان و چین
هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشگر گرزدار
از ایران و ایرج برآرم دمار

فریدون از این پیامِ بی‌شرمانه سلم تور بر می‌آشوبد و می‌گوید:

فرستاده را گفت کای هوشیار
بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم
همی بر دل خویش بگذاشتم
که از گوهر بد نیاید مهی
مرا دل همی داد این آگهی
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را
دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید
درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من ار مغزتان شد تهی
همی از خردتان نبود آگهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای
شما را همانا همین‌ست رای
مرا پیشتر قیرگون بود موی
چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان بجایست نوز
خماند شما را هم این روزگار
نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان

اما پند پدر در پسران کارگر نمی افتد و کمر به قتل ایرج بی گناه می@بندند و به نزد ایرج پاک می‌آیند:

چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد بپالود خواب
دو بیهوده را دل بدان کار گرم
که دیده بشویند هر دو ز شرم
برفتند هر دو گرازان ز جای
نهادند سر سوی پرده‌سرای
چو از خیمه ایرج به ره بنگرید
پر از مهر دل پیش ایشان دوید

ایرج با مهر به استقبال برادران می‌آید:

برفتند با او به خیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور ار تو از ما کهی
چرا برنهادی کلاه مهی؟
ترا باید ایران و تخت کیان
مرا بر در ترک بسته میان؟
برادر که مهتر به خاور به رنج
به سر بر ترا افسر و زیر گنج؟
چنین بخششی کان جهانجوی کرد
همه سوی کهتر پسر روی کرد
نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ایران سپاه

حال پاسخ کریمانه و از سر مهرورزی و مهربانی ایرج را ببینیم:

چو از تور بشنید ایرج سخن
یکی پاکتر پاسخ افگند بن
بدو گفت کای مهتر کام جوی
اگر کام دل خواهی آرام جوی
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او تیرگیست
برآن مهتری بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین
بدین روی با من مدارید کین
مرا با شما نیست ننگ و نبرد
روان را نباید برین رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان
اگر دور مانم ز دیدارتان

جز از کهتری نیست آیین من
مباد آز و گردن‌کشی دین من

اما تور که اهریمن چشمان او را کور کرده حرمت برادری از یاد می‌برد:

چو بشنید تور از برادر چنین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
نیامدش گفتار ایرج پسند
نبد راستی نزد او ارجمند
به کرسی به خشم اندر آورد پای
همی‌گفت و برجست هزمان ز جای
یکایک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو تاجدار

تور صندلی را بر سر ایرج می‌کوبد اما ایرج باز هم برادران را به آرامش فرا می خواند و امان می‌طلبند تا برادران ناپاک، آلوده به برادر کشی (در اسطوره ایرانی) نشوند:


از او خواست ایرج به جان زینهار
نیایدت گفت ایچ بیم از خدای؟
نه شرم از پدر خود همین است رای
مکش مر مرا کت سرانجام کار
بپیچاند از خون من کردگار
مکن خویشتن را ز مردم‌کشان
کزین پس نیابی ز من خود نشان
بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای
به کوشش فراز آورم توشه‌ای
به خون برادر چه بندی کمر؟
چه سوزی دل پیر گشته پدر؟
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز

اما دیو آز و طمع چنان سراسر سلم و تور پلید را فرا گرفته که پاسخی جز خشم و آدمکشی نمی‌دهند انسان درگیر هوای نفس پاسخ منطقی ندارد، خرد را در خود کشته و هوای نفس اهریمنی را در خود آشکار کرده است و حتی کمر به قتل عزیزترین و بهترین و پاک‌ترین برادر خود می بندد حتی اگر آن برادر ایرج پاک باشد:

سخن را چو بشنید پاسخ نداد
همان گفتن آمد همان سرد باد

یکی خنجر آبگون برکشید
سراپای او چادر خون کشید
بدان تیز زهرآبگون خنجرش
همی‌کرد چاک آن کیانی برش
فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی
روان خون از آن چهرهٔ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان
جهانا بپروردیش در کنار
وز آن پس ندادی به جان زینهار
نهانی ندانم ترا دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست
سر تاجور ز آن تن پیلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار

سلم و تور اهریمن سر ایرج پاک و نهاد و مهربان را برای فریدون می‌فرستند تا فریدونِ‌فرخ در دوران پیری در سوگی بزرگ نظاره‌گر رفتار اهریمنی جهان پتیاره با چهره مهربان و اهورایی شاهنامه باشد:

بیاگند مغزش به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهان‌بخش پیر
چنین گفت کاینت سر آن نیاز
که تاج نیاگان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت
شد آن سایه‌گستر نیازی درخت
برفتند باز آن دو بیداد شوم
یکی سوی ترک و یکی سوی روم

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط