ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و..
مادر با صدایی که از خشم میلرزید پاسخ داد:« تو فکر میکنی من این قوم وحشی را نمیشناسم؟ یا که اگر امید داشتم که میتوان کاری کرد، در کنج خانه مینشستم؟ یا این که فکر میکنی من تازه با این جماعت درندهخو آشنا شدهام؟ تو چه میدانی؟ آن زمان که دختر بچهای بیش نبودم، چه ماجراها که از قتل و غارت این پاکوتاهها نشنیدم! دو برادرم را هم که در رکاب جلالالدین خوارزمشاه می جنگیدند، از دست دادم. حالا تو میخواهی مغول را به من بشناسانی؟»
به آرامی گفتم:«حالا که غارتگری و جنایتهای آنها را با گوشت و پوستتان لمس کردهاید، چرا فکر میکنید اگر تسلیم شویم، اوضاع بهتری خواهیم داشت؟»
مادر سر به زیر انداخت و گفت:«خوب یا بد، پدرت و خیلی کسان دیگر میگویند کسانی از اهالی این سرزمین در دستگاه هولاکو هستند که قول دادهاند، اگر بدون جنگیدن تسلیم شویم، برایمان امان بگیرند. گویا امیر رکنالدین هم که از در آشتی درآمده، هولاکو به او امان داده.»
حرف مادرم را قطع کردم و گفتم:«و شما باور کردید؟»
-چاره چیست. گاه باید برخی حرفها را باور کرد، چون ما در حالی گرفتار شدهایم که راههای زیادی پیش رو نداریم. یا باید تا آخرین نفر کشته شویم، یا این که به حرف همان چند نفر اعتماد کنیم. شاید این گونه جان سالم به در ببریم.
کف اتاق دراز کشیدم. چشمهایم را بستم. دوست داشتم به عالم خواب بروم. در آن لحظات، امنترین جایی بود که سراغ داشتم!
صفحه 46/ چشم عقاب (رمان نوجوان)، اثر محسن هجری /انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان/ سال 1390/ 165 صفحه/ 2000 تومان
نظر شما