فدريكو گارسيا لوركا در يك روز ملايم بهاري در خانهاي بزرگ و وسيع، از آن خانههاي سفيد با پنجرههاي بلند، متولد شد.خيلي قطعي نيست ولي 38 سال بعد احتمالا نظاميهاي فاشيست با گلنگدن تفنگ هايشان به در چوبي و بزرگ همين خانه كوبيدند و او را با خود گرفتند و بردند. سواربر يكي از همان ريوهاي ارتشي، او به سوي زندان و سرنوشت ميرفت؛ زندان كه نه مسلخ. در مدت يك روز جواب هايي پس داده بود كه مي دانست آخرش به كجا منتهي مي شود. و بعد زير يكي از همان درخت هاي زيتوني كه همه كودكي هاش با آوازها و ترانه هاي كولي ها ، لابه لاي آنها دويده بود و صورتش را به دست باد سپرده بود، در كنار دو نفر از هموطنانش، به خاك افتاده بود. آنها كه دستور آتش دادند اسمشان بود ناسيوناليست هاي ميهن پرست و او فقط يك شاعر بود. يك نمايشنامه نويس، يك هنرمند... -
حالا چه گور او پس از نبش قبرهاي متعدد پيدا شود و چه بازماندگان رژيم ديكتاتوري كه او را در كنار 114 هزار نفر اسپانيايي ديگر به قتل رساندند دستگير شوند يا نه، براي دوستداران لوركا هيچ چيز فرقي نمي كند. ديگر فرقي نمي كند كه او پاي كدام درخت زيتون به خاك سپرده شده، چون وزش باد لابه لاي همه درخت هاي زيتون، براي همه آنها كه با ترانه هاي لوركا و نمايشنامه هاي او آشنا هستند، يادآور حضور اوست. حتي اگر آن طور كه برخي مي گويند جسد شاعر را سوزانده باشند، باز هم باد خاكستر او را در همه آن دشت وسيع پخش و با اين كار شعر را تكثير كرده است.
لوركا امروز با گذشت بيش از 70 سال كه از مرگش مي گذرد، بيش از هميشه زنده است و روزي نيست كه نمايشنامه هايش در يكي از سالن هاي متعدد دنيا روي سن نرفته باشد يا ترانه هايش جايي زمزمه نشود. شعرهاي او امروز به عنوان بهترين شعر اسپانيايي زبان ستايش ميشود و او به عنوان يك شهيد هنوز با انديشه هاي مرتجعانه نظامي هايي كه 30 سال از تاريخ سياه كشورش را رقم زدند، مبارزه ميكند.
گرانادا يا غرناطه همان شهري كه لوركا در 16 كيلومتري آنجا بزرگ شد، پايتخت باستاني اسپانيا است ؛ سرزمين فرهنگ اندلسي، افسانه هاي شرقي و ترانه هاي كولي ها. اين فرهنگ بعدها با مطالعاتي كه او در دوره دانشجويي در مادريد در زمينه آثار كلاسيك يونان و شعراي بزرگ اسپانيا انجام داد، در نخستين كتابش كه در 20 سالگي منتشر كرد، منعكس شده است. «باورها و چشم اندازها» برآيندي از همه آن چيزهاي انبوهي است كه او در دو دهه اول زندگي اش جمع آورده بود. از موسيقي ناب سرزمينش گرفته كه از همان كودكي، مادر يادش داده و موجب شده بود تا در نوجواني نوازنده ماهر گيتار و پيانو باشد، تا انديشه هاي جديد قرن بيستم كه او به دليل خانواده مرفهاش در ارتباط با ديگر خانواده هاي سرشناس و چهره هاي ادبي با آنها آشنا شده بود، همه آنها در اين كتاب بازتاب يافت.
لوركا كه عاشق موسيقي بود، در حالي كه در دانشگاه مادريد فلسفه و حقوق مي خواند با هنرمندان هم رابطه داشت و از جريان انديشه هاي جديد قرن بيستمي دور نبود. او در خوابگاه دانشگاه اقامت كرد و همين باعث شد تا با مجموعه اي از انديشه هاي نو آشنا شود. آشنايي با محفل مادريد و نشست هاي رستوران معروف «آلامدها» هم آشنايي با آراگون و سورآليسم ادبي، سالوادو دالي كه بعدها سردمدار نقاشي سورآليستي شد ، پيكاسو و انديشه كوبيسم و لوييس بونوئل كه بعدها از فيلمسازان مطرح شد، را به همراه داشت. آشنايي با شاعران تاثيرگذراي مثل رافائل آلبرتی و پدرو سالیناس هم مال همان سال هاست. خوان رامون خمینس كه در سال 1956 برنده جایزه نوبل شد هم از لوركا در آن سال ها تاثير بسيار گرفت و بر او هم تاثير گذاشت. بونوئل در باره اين دوره گفته: من يك قهرمان روستايي بودم و اين لوركا بود كه همه اين پيرايه ها را از وجود من پاك كرد.
لوركا خيلي زود به سراغ نمايشنامه و شعر رفت و همه آن عشق و شور كوليهاي كودكي اش را در تركيب با موسيقي فلامنكو كه موسيقي وجودي اسپانيايي است، در جشنواره اي كه با استقبال بسيار روبه رو شد، به روي صحنه آورد.
ولي عشق او در يك چيز خلاصه نميشد؛ او شعر مي گفت، لحظه اي بعد پشت پيانو نشسته بود و داشت مي نواخت، بعد مشغول نوشتن مي شد و روزي ديگر در حال نقاشي كردن بود. نمايشگاه نقاشي هايش كه يكي دو سال بعد در بارسلونا در مركز فرهنگ كاتالوني برپا شد، تركيبي از همه همان قصه هاي افسانه اي بود؛ پري ها و موجودات اسطوره اي و غول ها و پرنده هاي چند سر. نمادهاي خوبي و بدي كه با هم در مبارزه بودند و در اين ميان تقدير و سرنوشت بود كه تعيين ميكرد كدام سر بر ديگري پيروز مي شود.
از آنجا كه او در نخستين نمايشنامهاش كه در همان دهه 20 منتشر شد موفقيتي نيافت، مدتي از اين كار فاصله گرفت و بيشتر مشغول ديدن شد. اما در شاهكارهايش كه در دهه 30 آفريد بيش از هر چيز از زندگي سخت مردم ميگويد و از تاثير سنت ها بر زندگي آنها. او فلسفه وجودي زندگي را در عشق و مرگ خلاصه مي كند و سهگانههاي مهمش «عروسي خون» ، «يرما» و «خانه برناردا آلبا» را بر اين اساس مينويسد و روي صحنه ميبرد.
دهه 20 عمده تلاش لوركا در شعر و ترانه خلاصه مي شود و مجموعه هاي متعددي منتشر ميكند كه در اين ميان پانزده شعر عاشقانه اي که در سالهای 1924 تا 27 سروده شده بود، با عنوان «آوازهای کولی» او را به شهرتي خاص مي رساند. در اين مجموعه او براي سرودن ترانه هايش از موسيقي تغزلی اسپانیا الهام گرفته و با زبان مردم، به شيوه اي كوبيستي شعر سروده است.
لوركا يك سال باقي مانده از دهه 20 را در نيويورك گذراند، وارد دانشگاه كلمبيا شد و زبان انگليسي ياد گرفت. آنجا والت ويتمن را كشف كرد و با زندگي مردم به ويژه سياه پوستان آشنا شد.
در بازگشت به كشورش بود كه دوره جديدي از زندگي اسپانيا شروع شد؛ اعلام جمهوری شرايط متفاوتي را به وجود آورده بود و لوركا مهم ترين كار را ارتباط با مردم مي دانست. براي همين يك گروه تئاتر سيار آماتور ترتيب داد و در شهرهاي مختلف نمايش اجرا كرد. گروه « لابارکا» آثاری از کالدرون و سروانتس را به روی صحنه برد.
از اينجا همه انرژي او معطوف نمايش شد و «عروسی خون» را با الهام از خبر قتل «نیخار» كه در روزنامه ها منعكس شده بود، نوشت و در سال 1933 آن را در مادريد به روي صحنه برد؛ يك تراژدي درخشان كه نه تنها در اسپانيا بلكه در آرژانتین هم با موج استقبال روبه رو شد. در «یرما» هم تراژدی اش را اين بار بر مبناي زندگي روستايیان اندلس و ناامیدی عميق آنها در برابر زندگي كه خود را به آنها تحميل مي كند نوشت.
در حقيقت لوركا در برابر شعرهاي رمانتيك و عاشقانه اش، در تئاتر به سراغ زندگي واقعي مردم رفته است و همچنان دو يار جدايي ناپذير عشق و مرگ را دنبال مي كند. قهرمان هاي او زير بار آیین و رسوم خانوادگی و سنتهاي سختگيرانه اي از پا در مي آيند كه امروز شايد فقط بتوان در كشورهاي شرقي آنها را لمس كرد. همين است كه نمايشنامه هاي او تراژدي هايي هستند كه با مرگ پايان مي يابند و با مردم ارتباط برقرار ميكنند. در «عروسی خون» در ماجراي عروسي كار به نزاع و قتل مي انجامد و در «یرما» ، «خوان» كشته مي شود. در «خانه برناردا آلبا» هم كه در آخرين روزهاي زندگي اش كار نوشتنش را به پايان برد، اين «آدهلا» است كه بايد به زندگي خودش خاتمه دهد.
لورکا كه خود عاشق عشق است و آن را به عنوان والاترين ويژگي بشري ستايش ميكند، عشق را امري اجتنابناپذیر در زندگي بشري مي داند. اما اين عشق الزاما شادي آور نيست و مي تواند منجر به فاجعه شود؛ عشق مهار نشدني و سركش است و انگار با خون آرام مي شود. او حتي در يكي ديگر از نمايشنامه هايش به نام «مارینا پینهدا» كه در سال 1923 با الهام از زندگي يك زن جمهوريخواه نوشته بود، ، اين زن حساس و عاشق اندلسی را در شرايط سياسي كه از موقعيت آن زمان كشورش برمي خيرد، فداي عشق مي كند.
اين دوره پر شور و پرتلاش از زندگي لوركا با از پا درآمدن جمهوري خواهان و جنگ هاي داخلي، به دوره سياهي از زندگي كشورش پيوند خورده است. انگار نيرويي ناشناحته، همان تقديري كه در تراژدي هايش همواره از آن ياد مي كرد، او را به زادگاهش ميكشاند. دوستانش او را از رفتن به گرانادا باز ميدارند. ميگويند محيط مادريد امنتر است و حتي برادرش بعدها گفت كه او بليت مكزيك را در جيب داشت. اما شاعر هوس ديدن سرزمين مادري را دارد. او ميگويد «من يك شاعرم. آنها شاعر را نمي كشند». 13 جولاي او به سرزمين دشت هاي باز و گسترده باز مي گردد و 4 روز بعد حكومت نظامي قدرت را در دست مي گيرد.
لوركا در دوره كوتاه زندگي اش خيلي كارها كرد. در كنار مجموعه هاي متعدد شعرها (12 مجموعه) و نمايشنامه هايش (13 عنوان)، او در اواخر دهه 20 يك مجله ادبي به نام «خروس» را راه انداخت و در همه اين سال ها با برپا كردن كنفرانس ها و سمينارهاي متعدد در گوشه و كنار اسپانيا، درباره «لالايي ها»، «ترانه ها و موسيقي فلامنكو»، «تخيل، الهام و گريز» از فرهنگ كشورش ميگفت. در یک سخنرانی معروف با عنوان «نمایش و تئوری» كه هم در بوينسآیرس و هم در كوبا ایراد كرد هم به اين اشاره كرده بود كه هنرمند بزرگ بودن بستگی به آگاهی روشن از مرگ ، ارتباط با وطن و باور به محدودیت شعور دارد.
با اين حال خيلي ها معتقدند كه شاهكار او شعر كه نه مرثيه اي است كه در مرگ دوست گاوبازش « ایگناسو سانچز مخیاس » كه در ميدان بازي مرد، سرود. او در اين شعر با لحني مرگبار از ساعت پنج بعداز ظهر ياد مي كند و اين ترجيع بند را در پايان ابيات شعرش تكرار ميكند.
درساعت پنج عصر
درست ساعت پنج عصر بود
پسری پارچه سپید را آورد در ساعت پنج عصر
سبدی آهک از پیش آماده در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت پنج عصر
اين شعر با اين بيتها به پايان ميرسد:
در ستايش وقار او مي خوانم تا با واژهها زاري كنم
و به خاطر آورم نسيم غمگيني را
كه در ميان درختان زيتون مي وزيد
و اين كلمات آخري به طرز عجيب و نگران كنندهاي پيشگويانهاند؛ پيشگويي واقعه شومي كه در راه بود. روز 18 آگوست 1936 ، نظامي هايي كه قدرت را به دست گرفته بودند، شاعر را كشتند.
بونوئل ميگويد شاهكار زندگي لوركا، خودش بود.
نويسنده: رويا ديانت
نظر شما