شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۰
کجاوه (چند داستان از ترکمن صحرا)

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

چاپار 

صدای شیهه اسب از بیرون شنیده می‌شد. چاپار دوباره نگاهی به بیرون انداخت. خیلی دلش می‌خواست زودتر بیرون برود. حتماً اسبش منتظر او بود. می‌بایستی زودتر بلند می‌شد، ولی هنوز ناهار تمام نشده بود. با نگرانی به دست‌های پدرش نگاه می‌کرد. چقدر آهسته غذا می‌خورد! چاپار کمی جابه‌جا شد و دست‌هایش را به هم مالید. آن روز اصلاً اشتها نداشت. دلش می‌خواست زودتر پیش دوستش می‌رفت که منتظر بود. حتماً تا به حال سایه شلاق از نصف هم گذشته بود. نگاهش توی چشم‌های برادرش، دردی، افتاد. دُردی خنده‌ای کرد. شاید از آنچه در دل چاپار می‌گذشت، خبر داشت.
ـ چاپار!
این صدای گرفته پدرش بود.
ـ بله پدر؟
ـ هنوز هم تصمیم داری توی مسابقه شرکت کنی؟
چاپار نگاهی به بیرون انداخت. اسب آرام و قرار نداشت و شیهه می‌کشید.
ـ بله پدر. حتماً.
ـ قبلاً‌که به تو گفته بودم. من دوست ندارم تو، توی این مسابقه شرکت کنی، می‌فهمی؟
دردی توی حرف پدر دوید.
ـ ولی پدر، آن وقت مرتع چه می‌شود؟ اسب‌هایمان هم...
صدای پدر خشن شد.
ـ ولی من نمی‌خواهم چاپار هم مثل تو بشود.
دردی سرش را پایین انداخت. چاپار نگاهی به پاهای دردی انداخت.
پدرش از این وضع می‌ترسید. پاهای دردی فلج شده بود. از اسب افتاده بود. چاپار به یاد آن روزها افتاد. دردی چقدر درد کشیده بود. شب‌ها چقدر بی‌تاب بود و از درد به خودش پیچیده بود.

صفحات 43 و 44/ کجاوه (چند داستان از ترکمن صحرا)/ یوسف قوچق/ انتشارات سوره مهر/ چاپ اول/ سال 1391/ 56 صفحه/ 2700 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها