باقر رجبعلی - آغاز کلام ناچارم موضع خودم را روشن کنم و به صراحت بگویم نگاهِ «ناهید» به انقلاب، توریستی است.
البته این موضوع را میشکافم. اما ابتدا باید دانست که یک رمان ایرانی باید دارای چه ویژگیهایی باشد تا بتوان به آن گفت رمانِ انقلاب. به عبارت دیگر در رمان انقلاب چه چیزهایی باید بنویسیم که آن اثر را بتوان به واقعة عظیمی چون انقلاب اسلامی نسبت داد.
رمان انقلاب در یک کلام باید براساس نظام ارزشی معطوف به خاستگاه آن انقلاب شکل بگیرد. این نخستین اصل برای یک رمان انقلاب است و به نظرم هیچکس در این اصل شکی ندارد. دیگر آن که رمان انقلاب، باید سوژهای را دستمایة کار قرار دهد که در برگیرنده مفاهیم آن انقلاب و رویکردهای آرمانی آن باشد و باید براساس بنمایهای شکل گرفته باشد که کاملاً ناخودآگاه، نطفه و اساس آن انقلاب را به ذهن تداعی کند. درونمایهاش نیز باید نبض، حرف و ایده آن انقلاب باشد.
نویسنده چنین اثری ملزم است ساختارش را با چارچوبها و سازههای آن انقلاب هماهنگ کند. پیرنگش نقش و رنگی از مبادی و مسقطالرأس آن انقلاب داشته باشد. رفتار شخصیتهای مثبتش عمیقاً بازتاب دهنده نظام ارزشی آن انقلاب باشد و شخصیتهای منفیاش دقیقاً همه دلایلی که وقوع آن انقلاب را توجیه میکند، بازتاب دهند. این به معنای بدجلوه دادن شخصیتهای منفی و خوب و پاکیزه نشان دادن شخصیتهای مثبت نیست، بلکه بیانگر این است که شخصیتها در نقشهای خود به هر حال باید بیانگر آنچه منجر به انقلاب شده است باشند. این مقوله باید بدون آن که نویسنده گرفتار پردازش دگماتیستیِ آدمهای یکپارچه سیاه یا یکدست سفید باشد، صورت گیرد و دور از جزماندیشیهای رایج و متداول در این گونه آثار، جلوه کند.
رمانی که درباره انقلاب است باید از نامش بیانگر علیّت و اتمسفر آن انقلاب و یادآور آهنگ و فلسفه آن باشد. رمان انقلاب باید شخصیتهایی منفی و مثبتی داشته باشد که دنیایی از تجربه و دلیل باشند و برای شرکت دادنشان در رمان، توجیه منطقی وجود داشته باشد.
این مختصری است از بایدهای یک رمان انقلاب. آیا رمان ناهید چنین ویژگیهایی را در حرکت داستانی، زنجیره حوادث و نحوه پرداخت سوژه رعایت کرده است؟ آیا تقارن و تفاخر آنها را در نظر گرفته است؟
بدون شک رمان ناهید، داستانی درباره انقلاب نیست. حتی رمانی که نقش زنان را در انقلاب نشان بدهد هم نیست. رمانی است که حوادث آن فقط گوشه چشمی به انقلاب دارد و در جاهایی، تا حدی به انقلاب مربوط میشود.
این اثر وقایعی از زندگیِ یک خانواده را در دوران ستمشاهی روایت میکند و دست بر قضا، این وقایع، گوشهای از جنایات افرادی که از آن نظام ـ و نه خودِ نظام ـ را نشان میدهد، بدون آن که به ریشهها و کلیت آن سیستم و مسبّبان اصلی آن، توجهی شده باشد.
حتی نتوانسته به اعماق دوران ستمشاهی رخنه کند و در یک روش تحلیلی مبتنی بر داستان، اثری شکیل از روایت ماهیت آن نظام، پیش روی مخاطب قرار دهد. فقط روایتی از یک قتل و حواشی مربوط به آن است که چندان هم به هدف خود که منزجر کردن خواننده و مخاطب از آن رژیم باشد، دست نیافته است، زیرا سوژهای که آن را دستمایه قرار داده، ظرفیت ورود نویسنده به همه ابعاد آن زمان را ندارد و فاقد پس زمینههایی است که قابلیت ابداع و تخیل، و بسط داشته باشد. بنابراین ناهید از اصول یاد شده بسیار دور است و در واقع رمانی است که نمیتوان آن را در شأن موضوعی که قصد پرداخت به آن را داشته، به حساب آورد.
اگر به خلاصهای چند سطری از رمان بسنده کنیم، شاید بهتر بتوانیم این ادعا را ثابت کنیم. دختر جوانی به نام «ناهید» در بحبوحة انقلاب اسلامی، یعنی زمانی که هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده اما اعتراضها عمومی و علنی شده، از منهتن نیویورک به ایران میآید تا به نظرش حالا که رژیم از ترس، فضا را کمی باز کرده و رسانهها و مطبوعات آزادی دارند، بتواند قاتل پدرش را بیابد و او را به قانون بسپارد. مادرش «نازی» نمیآید چون اساساً مخالف درگیری است و این جستجو را بازی با دُم شیر میداند. او اساساً او یک طاغوتی به تمام معناست. دختر، هشت سال قبل از انقلاب، بعد از ماجرای قتل خاموش پدرش در یک کتابفروشی به دست مردی به نام «بهرامی» ، ایران را همراه مادرش ترک کرده و حالا بدون همراهی او به وطن بازگشته. این در حالی است که هیچکس به او نگفته قاتل پدرش قبلاً عاشق مادرش بوده است. بهرامی پس از ماجرای قتل، رشد چشمگیری کرده و به درجه تیمساری رسیده است. دختر مقتول میگوید: «رژیمی که قاتل یک انسان بیگناه را به جای مجازات، تیمسار کرده است باید هم سرنگون شود...»
حالا دختر در خانه اجدادیاش ساکن است و اطرافیانش از جمله اصغر بازپرس، که مأمور رژیم شاهنشاهی است و قبلاً هم عاشق ناهید بوده اما بعد رفته با یک دختر دیگر را نامزد کرده، او را دوره میکنند تا این چند روزه میهمانی را بیدردسر بگذارند و به خارج برگردد.
ناهید در هواپیما با مردی به نام دکتر پژمان و همراه موقتش شهلا دوست شده و با آنها درباره تصمیمش برای بازگشت به ایران صحبت کرده است. پژمان هم قول داده او را یاری کند و گفته که پیدا کردن این قاتل و مجازاتش برای او مثل آب خوردن است. ناهید در همان روزهای اول ورودش به ایران، تصمیم میگیرد به دانشگاه برود و با یکی از استادانش ملاقات کند و نامهای را به او برساند اما در بین راه به تظاهرات مردم بر میخورد. دوربین و وسایلش را از دست میدهد و در نهایت دستگیر میشود.
در زندان صحنههایی غیر قابل باور میبیند و پیشنهادهایی شرمآور میشنود و به دستور بازجو، ماجرای آمدن به ایران و لحظه به لحظه زندگی این چند روزهاش را مینویسد.
متنی که ناهید به دستور بازجو در زندان مینویسد، به هیچ وجه شبیه متنهایی نیست که معمولاً در زندان مینویسند. در واقع این متن، نوشته خود نویسنده است به عنوان ادامه داستان، و نه متنی از یک دختر علاقهمند به آثار تاریخی و عکاسی. از کجا معلوم نثر او و داستاننویسیاش اینقدر خوب بوده که همهچیز را درست و به قاعده، همچون یک داستاننویسِ تا حدّی خبره، نوشته و تحویل بازجو داده. اساساً آیا آن بازجوها، و همه بازجوها، حوصله و فرصت خواندن چنین متنهایی را دارند؟! همینهاست که به واقعنمایی داستان، به بافت آن و رسم متداول رئالیستیاش، لطمه زده است. در نهایت با وساطت و تلاش اصغر که یکی از اهالی دادگستری است، ناهید آزاد میشود و ماجرای دیدارش با پژمان را پس از مدتها به او میگوید.
اصغر ناراحت از این که چرا دیر این ماجرا را میشنود، ظاهراً از روی دلسوزی هشدارهایی میدهد، اما ناهید آنها را جدی نمیگیرد و با پژمان و همسرش قرارهایی میگذارد و به آنها قولهایی برای همکاری در زمینه آثار تاریخی و عتیقه میدهد، چون فوقلیسانس تعمیر و مرّمت آثار تاریخی است و گرایش تحصیلیاش هم بازخوانی خطوط و کتیبههای دوران کهن است.
در این میان یک روز همراه با اصغر در دیدار از خانواده همسر او، با «خورشید» که از حسینیهای قدیمی مراقبت میکند و پیرمردی مذهبی است، آشنا میشود.
در همین آشنایی است که عاشق «کیهان» پسر او میشود. ملاقاتهایی نیز همراهِ اصغر با بهرامی میکند تا دلایل او را برای قتل پدرش بشنود. بهرامی اعتراف میکند که قبل از پدر او عاشق نازبوده اما چون خانواده حاج اسماعیل، دخترشان را به پرویز میدهند، او کینه پرویز را به دل گرفته و میخواسته حال او را بگیرد و به هیچ وجه قصد کشتنش را نداشته و شلیکش کاملاً ناخواسته بوده و مجازاتش را هم کشیده است.
بعد هم ماجراهایی رخ میدهد و خورشید در حسینیه به قتل میرسد و بهرامی در حال فراز از ایران و دکتر پژمان در حال حمل اشیای عتیقه و آثار تاریخی لو میروند و برای ناهید مسلم میشود که پژمان یکی از سران ساواک بوده و از او سوءاستفاده کرده است. «شیرازیِ» سیاهپوش، دوست و همدم خورشید هم ناهید را تا عرش بالا میبرد و میگوید تو یک زن انقلابی هستی که توانستی ما را به منزل دکتر پژمان راهنمایی کنی تا ما او را دستگیر کنیم.
این نوع بالابردنهای غیرمنطقی و غیر اصولی در رمان فراوان است. ناهید و کهیان در نهایت با هم به مراوداتی میرسند و ناهید به کیهان نصیحت میکند که در مبارزه با رژیم بهتر است اسلحه را کنار بگذارد و میگوید: «ما تفنگ میخواهیم چه کار؟» و منظورش تلویحاً این است که باید در مبارزه با رژیم کار فرهنگی کرد. همین. همه این ماجراها به روایت ناهید و از زاویه دید او مطرح میشود. مسأله اینجاست که همه اتفاقات و صحنهها و وقایع ضمنی رمان، چون از چنین منظر و چشماندازی روایت میشود کاملاً تصنعی است و آن چیزی نیست که واقعاً بوده است.
دقیقاً همانطور که ناهید هشت سال از این مردم و این جامعه دور بوده، ماجراهای روایت شده از دید او نیز، به نظر کاملاً بیگانه، مصنوعی و غیر واقعی نمایانده شدهاند.
آن صحنهای که ناهید از خانه بیرون میزند و به تماشای کوچه و خیابان محله قدیمیاش میرود و گرفتار برخورد نامناسبِ یک پاسبان گشت میشود، بسیار نخنما و شعاری است. انعکاس رفتارها و حرکتهای مأموران و مردم نیز بسیار کاریکاتوری، اغراقشده و توریستی است و ضمن آن که اثر ار از بار نوستالژیک خود تهی کرده و به اهتمام نویسنده برای جلب اعتماد خواننده هم لطمه شدیدی زده است.
یکی از نکتههای غیرقابل باور دیگر، بزرگ جلوه دادن این دختر است که به هیچ وجه با حرکت و رفتار و پیشینه او نمیخواند. آنقدر که اطرافیان در مورد او اغراق میکنند، شورش در میآید و همه اینها به حساب نویسنده نوشته میشود که فضا را طوری در این موارد طراحی کرده تو گویی همه آنها که در ارتباط فامیلی و دوستی با این دخترند، بیسواد و عقب ماندهاند و فقط این یکی در میان آنها چند سالی دانشگاه رفته و چند سالی هم خارج، و حالا شده تاج سر همه. حتی دکتر پژمان برای ارتباط و سلام و علیک با او سر و دست میشکند و بهرامی تیمسار در مقابل او، کم میآورد و بقیه هم دست به سینه، در خدمت او هستند. البته پژمان زنباره و نیازمند است اما احترام بقیه، بیش از حد است. واقعاً برای چنین دختر 23 سالهای که نه هیچ خلاقیتی از او میبینیم، نه هیچ درایتی و نه اندیشهای و جربزهای، چرا باید این همه تبلیغ و تکریم به وجود آورد؟
در صحنهای از کتاب، شیرازیِ انقلابی که پیرمرد با تجربهای است، در پی یافتن خانه دکتر پژمان ساواکی میگوید:
«همه اینها به خاطر مردونگی خانم مهندسه. ما کجا خبر داشتیم که همچین ویلایی هست!» که این فقط میتواند سادگیِ بیش از حدّ آن مبارزانِ باتجربه را برساند و ضعفِ ساواک را. در حالی که این خانم، آن خانه را نه در جستجویی حرفهای و اندیشمندانه، که بر اثر اتفاقی بسیار ساده و معمولی، یافته و حتی آشنایی با دکتر پژمان و رفتن به آن خانه هم، از سر بلاهت و ندانمکاری بوده است.
گفته شده این رمان، درباره نقش زنان در انقلاب اسلامی است، در حالی که به هیچ وجه اینطور نیست و ناهیدِ این رمان هزاران کیلومتر با زنان شجاعی که مشتها را گره کردند و انقلاب را با حضور و خروششان به ثمر رساندند فاصله دارد.
او از نظر فرهنگی هم در چنین دایرهای نمیگنجد و باید گفت کاملاً اتفاقی و دست بر قضا ـ آن هم بسیار مختصر ـ در جریان انقلاب قرار گرفته است. خودش هم میگوید که: «قرار نبود بیام تظاهرات، یه دفعه شد.»
در واقع آنطور که قبلاً هم گفته فقط برای یافتن قاتل پدرش و سپردن او به دست قانون به ایران آمده است. تحولی هم که در انتهای رمان ادعا میشود به آن دست یافته، کاملاً تصنعی و تحمیلی است. بنابراین، ناهید، نه در ظاهر و نه در اندیشه، نمیتواند نماینده زن انقلابی ایران باشد و ما اگر این رمان را با این موضوع، تأیید کنیم، هم به نویسنده و هم به زنان انقلابی ظلم کردهایم.
با این همه، پس از خواندن رمان، سؤالهایی برای من به وجود آمده است. اول این که شیرازی چطور و به چه مجوزی دنبال پژمان ساواکی است و کامیون بار زده از اشیای عتیقه او را ضبط میکند، در حالی که هنوز رژیم شاهنشاهی سقوط نکرده و شیرازی هم ظاهراً عامل رژیم نیست؟ دوم، این دکتر «شبیه» به چه دلیی در سرتاسر رمان حضور دارد و صدای ناهنجارش دائم تکرار میشود؟ حرفهایش شبیه حرفهایی است که وقتی در فیلمهای فارسی سابق میخواستند یک خارجی را نشان دهند که کمی فارسی بلد است، چنین حرفهای کلیشهای و نخنمایی را برایش در نظر میگرفتند که: «معیشت بود چطور؟ داد بیشتر توضیح. از اصغر کرد تعریف. چرا بود شاد؟ پاپا را کی دیدی آخرین؟ قسمت هست چه؟ مرگ پدر بود قسمت و...» که اگر او را دکتر مشاور، یا در وجه تمثیلیاش همزاد و یا ناخودآگاه ناهید بدانیم باز هم به این نتیجه میرسیم حضورش نه تنها توجیه و کارکردی ندارد بلکه آزاردهنده هم هست.
با این همه، اگر رفتاری به دور از تعصّب و یکسونگری و خالی از غرض در پیش گیریم، از شعارها و تعارفات موقت و دلخوشکن دور شویم و حرفهای برخورد کنیم، باید «ناهید» را با در نظر گرفتن همه جوانبش یک رمان عادی بدانیم که گوشه چشمی هم به انقلاب دارد. حالا میتوانیم در بررسی آن بگوییم نویسنده در تمرکزی قابل تقدیر، رمان متوسط قابل دفاعی به جامعه تحویل داده است.
دلیل دادن این امتیاز، که امتیاز کمی هم نیست این است که نویسنده توانسته هماهنگیهای لازم را در ارجاعات سیاسی و تاریخی رمان به وجود آورد و سازههای این ساختمان حساس چنان با هم چفت کند که شکیل و خوش استیل به نظر برسد. حاشیههای بینامتنی آن هم، ساز مخالف با سمفونی رمان نمیزنند و سجع جملهها و ضرباهنگ درونی فصلها نیز شایستگی شنیدن، دارند.
این دستاورد کمی نیست و نشان میدهد نویسنده در کار خود با تجربه و حرفهای است و اگر او را در جایگاه خود ببینند، میتواند با نوشتن داستانهای بهتر، جلوهگری کند و نامهای تکراری هم روی رمانهای آیندهاش نگذارد.
نظر شما