جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۰:۲۵
برشی از کتاب فرزندان خورشید

خورخه مانند عقابی تیزچشم، دل باد را می‌شکافت و اسب را به سوی خورشید هدایت می‌کرد. جسی، من، یوهان ساکت بودیم و به خانه خورشید می‌اندیشیدیم. ضربه‌های سم اسب در گوش بیابان می‌پیچید و به دل صخره‌ها هراس می‌انداخت...

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، محمدرضا یوسفی:
یوهان عطسه‌ای کرد. من لبخندی بر لبانم نشست. خورخه بر پوزه اسب دست کشید. جسی همچنان مبهوت بود. خورخه گفت:
ـ «خبری شده، چرا این جور به من نگاه می‌کنید؟»
یوهان پاسخ داد:
ـ «به خانه خورشید می‌خواهی، بروی؟» 

اسب خورخه خاک را بو کشید، خورخه دست بر پشت اسب کشید و به من نگاه کرد و گفت:
ـ «موهاک پیر به من گفت، خانه خورشید پشت این دشت‌های سرخ است. من با اسبم به آنجا می‌روم.» 

یوهان دهانه اسب را گرفت و گفت:
ـ «ما هم به خانه خورشید می‌رویم. کوه و جنگل و دریا را پشت سر گذاشته‌ایم. تا به اینجا رسیده‌ایم.» 

چشمان جسی به خورشید بود و انگار به موضوعی فکر می‌کرد.
ـ «خورخه.» 

خورخه به جسی چشم دوخت. جسی گفت:
«خورخه من یک پیشنهاد دارم.»
ـ من گوش می‌دهم. شما دوستان من هستید.» 

جسی کنار خورخه ایستاد و گفت:
ـ «ما هم می‌خواهیم به خانه خورشید برویم. اجازه می‌دهی همراه تو باشیم؟» 

خورخه خوشحال پاسخ داد.
ـ «حتماً! موهاک پیر گفت، هرکس آواز خانة خورشید را بخواند، دوست و همراه من است.» 

جسی فوری گفت:
ـ «پس اجازه می‌دهی، سوار بر اسب تو شویم و تا خانه خورشید همراه تو باشیم.»
 


همه به دهان خورخه چشم دوختیم. لبخندی بر لبان خورخه نشست و گفت:
ـ «موهاک پیر به من گفت، هرکس با تو دوست بود، تو هم با او تا پای جان دوست باش! اسب من بسیار قوی است، حتما می‌تواند ما را تا خانه خورشید ببرد.» 

اسب شیهه‌ای کشید و روی دو پا برخاست. خورخه گفت:
ـ «شما گرسنه هستید، من هم گرسنه هستم. در سایه آن سنگ بنشینیم، کمی غذا بخوریم و بعد حرکت کنیم.» 

بعد از آن‌که غذا خوردیم، خورخه بر اسب نشست، اسب با سمش زمین را کند و شیهه کشید. خورخه افسار اسب را محکم گرفت و چند ضربه به قوزک پا بر پهلویش کوبید. اسب آرام گرفت. اول جسی و پشت سر او، من و یوهان سوار شدیم و دست‌هایمان را به دور کمر همدیگر قفل کردیم. اسب خیز برداشت. 

کره زمین به محورش حرکت می‌کرد. ستاره‌ها دور ما می‌گردیدند و ما در شب و روز مسافرت می‌کردیم. باد داغ و خشک، گونه‌های ما را می‌سوزاند و موهای ما را شانه می‌زد. خوخه نعره می‌کشید و اسب با نعره‌های او صورت زمین را می‌خراشید و چهار نعل می‌تاخت، باد کولاک می‌کرد و با دستان ناپیدایش گرد و خاک بیابان را به صورت ما می‌کوبید و در گوش ما چنان گرگی زوزه می‌کشید. 

خورخه مانند عقابی تیزچشم، دل باد را می‌شکافت و اسب را به سوی خورشید هدایت می‌کرد. جسی، من، یوهان ساکت بودیم و به خانه خورشید می‌اندیشیدیم. ضربه‌های سم اسب در گوش بیابان می‌پیچید و به دل صخره‌ها هراس می‌انداخت. 

روز و شب، زمان و مکان را ما نمی‌دانستیم. هنگامی که چشم باز کردیم. دشت سرخ را پشت سرگذاشته بودیم و خورشید از ما فاصله گرفته بود و در پشت قله‌های سر به فلک کشیده به ما نگاه می‌کرد. 

محمد رضا یوسفی متولد 1332 ، نویسنده‌ای پرکار در زمینه کتاب‌های کودکان و نوجوانان است که تاکنون بیش از 200 عنوان کتاب را درپرونده کاری خود ثبت کرده است.

کتاب‌های «ماهان، فرزندان خورشید، قصه یادگار زریران، افسانه بلیناس جادوگر، افسانه شیرین کارنامه اردشیر بابکان، خندانه، یک وجب آسمان، ستاره‌ای به نام غول و حسنی به مکتب نمی‌رفت» بعضی آثار منتشرشده از این نویسنده هستند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها