یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۰
تعبیر خاقانی از خراسان و بارگاه امام رضا(ع)/ سبک خراسانی به روایت ذبیح الله صفا

ذبیح الله صفا در کتاب تاریخ ادبیات ایران با اشاره به سبک خراسانی و اختصاصات شعر در قرن چهارم و نیمه اول قرن پنجم از فزونی عدد شاعران و ظهور سخنوران متعدد و صاحب سبک در خراسان اظهار شگفتنی می کند؛ از رودکی، ملقب به استاد شاعران، تا فردوسی بزرگ، حماسه سرای نامدار و جهانی ایران .

خبرگزاری کتاب ایران- سیامک صدیقی: فضای ویژه علمی و فرهنگی این دوره و حمایت پادشاهان از شاعران، باعث شد تا خراسان در قرن های آتی به عنوان سرزمین آرزوهای شاعران همواره یاد شود. با این حال شور آتشین خاقانی شروانی به سفر به خراسان و دیدار با شاعران آن دیار در ادب فارسی، کم نظیر و بلکه بی نظیر است.

خاقانی از دوران جوانی تا کهولت، بارها و بارها از علاقه مندی به سفر به خراسان سخن گفته است، اما این علاقه چهار بار به اوج می‌رسد و او بیت‌های پرسوز و گدازی درباره این اشتیاق می گوید، اشتیاقی که هیچ گاه به تحقق نمی پیوندد و او هرگز میهمان خراسان نمی شود.

خاقانی از رهروان طریقه تسنن و پیرو شافعی بود و اشعاری نیز در مدح پیامبر و چهار یار او سرود. با این حال، عده ای معتقدند که او تقیه می کرد و در واقع شیعه بود. آرزوی سفر به خراسان و شعری که در ستایش حضرت علی(ع) سروده است، از جمله دلایلی است که برای شیعه بودن او اقامه می شود.

او خراسان را کعبه کعبه خوانده و آرزو کرده بتواند لباس احرام بپوشد و به این سرزمین وارد شود. او آرزو می کند که در مشهد الرضا عید قربان به جای آورد.

سفر به خراسان، از آرزوهای بزرگ خاقانی بود، او مستقیما درباره شوق سفرش به خراسان سخن گفته و اشاره می کند که به دلایلی مانع از سفر او به خراسان می شوند. با این حال هنگامی که با اجازه شروانشاه از دربار خارج شد و به ری رفت، بیماری شدیدی بر او روی آورد و نتوانست به سفر ادامه بدهد.

او در جایی تصریح می کند که عشق به خراسان و زیارت بارگاه منور رضوی(ع) سبب سفر او می باشد و با لحنی اعتراض آمیز می پرسد آیا سزاوار است با چنین انگیزه ای باز هم از رفتنش به خراسان ممانعت کنند؟

در ادامه یکی از شعرهای
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام
که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند
روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است
پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها