دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳ - ۰۷:۵۴
نازپری، دختر خوارزمشاه و روایت داستان صبر و دلدادگی در گنبد سبزرنگ

حکایت روز دوشنبه «هفت‌گنبد نظامی» داستان مرد پرهیزگاری است که در بند عشق گرفتار شده و برای رهایی از شهوت و گناه راهی سفری دور می‌شود.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) طرح «هفت موزه، هفت قصه» با هدف ترویج کتابخوانی و معرفی افسانه‌های کهن ایرانی از سوی پژوهشگاه میراث فرهنگی و گردشگری در هفته کتاب برگزار می‌شود. قصه هفت گنبد نظامی یکی از داستان‌های اصلی این طرح است که هر یک از هفت داستان آن در یک روز از هفته کتاب و کتابخوانی روایت می‌شود و نخستین داستان آن یکشنبه در موزه ملی و دوشنبه در کاخ گلستان روایت شد. 

روز دوشنبه بهرام قصد گنبد سبز رنگ کرد پس جامه سبز بر تن کرد و به سوی بانوی سبزپوش خود روانه شد. بهرام پس از تفرجی در باغ قصر پای قصه بانوی سبزپوش  نشست: در روزگاران دور در ولایت روم مردی بود عزیز و خوشدل و نیکخواه و پرهیزگار. هر چه از هنر و کمال در جهان بود در وجود او یکجا بود. مردمان او را عزیز می‌داشتند و «بِشرِ پرهیزگار» می‌خواندند چرا که در دوری از شهوات و دانستن معنای حلال و پرهیزگاری نمونه دوران بود. 

روزی از روزگاران، بشر از جایی رد می‌شد که ناگهان بادي وزيدن گرفت و روبند از چهره زني زيباروي كه از مقابل او رد مي‌شد، برداشت. بشر با ديدن چهره زن، غوغايي در دلش بر پا شد ولي براي رها شدن از شر وسوسه‌هاي دل قصد خانه خدا کرد. 

در سفر، فردي بدسرشت كه ادعای عالِم بودن داشت، همراهش شد و اطلاعات و دانش خود را به رخ بشر كشيد و او را تحقير كرد.

فرد بدطینت که ملیخا نام داشت از بِشر درباره علت تيرگي ابرها، علت بوجود آمدن باد، علت بلندي كوه پرسيد و بشر مي‌گفت كه اينها كار و خواست خداست ولي آن مرد او را به تمسخر مي‌گرفت و به‌قول خودش دلايل علمي آنها را بيان مي‌كرد. تا اين‌كه بشر عصباني شد و به او گفت من ازتو آگاه‌تر هستم منتهی در پشت همه اينها دست خدا را مي‌بينم.

ملیخا چند روزي کاری به بشر نداشت تا اينكه به زير يك درخت سبز و خرم رسيدند. تشنه بودند و خسته كه ناگهان متوجه يك خم سفالي بزرگ شدند كه دهانه آن از خاك بيرون و بدنه آن داخل خاك دفن  و در آن آبي خوش‌گوار بود. ملیخا باز به بشر گفت كه چه كسي اين سفال را اينجا گذاشته است. بشر گفت كه اينكار را براي خيرات و ثواب انجام مي‌دهند تا مسافران تشنه را سيراب كنند. مرد گفت كه كسي از اين كارها نمي‌كند و اين را شكارچيان به‌عنوان طعمه براي شكار حيوانات گذاشته‌اند تا حيوانات در حال نوشيدن آب را شكار كنند.

به هر روی، آب و غذا را خوردند و ملیخا به بشر گفت که می‌خواهد تنی به آب بزند. تلاش بشر برای برحذر داشتن ملیخا از آب‌تنی از ترس آلوده شدن آب اثر نبخشید و وی در آب شد. ملیخا در سفال پريد، غافل از این‌که عمق آن ناپيداست. مرد هر چه كرد نتوانست خود را نجات دهد و غرق شد.

بشر كه کمی آنطرف‌تر منتظر مرد نشسته بود، وقتی ديد خبري از او نیست. به سراغ سفال رفت و یافت كه آن سفال در اصل يك چاه است كه براي نشانه، كلگي (درپوش سفال) يك سفال را در دهانه آن كار گذاشته‌اند. به هر ترتيب جسد او را از آب بيرون آورد و خاكش كرد و مدام با خود مي‌گفت، آن ادعاها و چاره‌گري‌هايت كجاست كه تو را از اينجا برهاند؟!

بشر وسايل آن مرد را كه مقداري مهر و سكه و لباس‌هايش بود را برگرفت و به شهر برد و عمامه‌اش را نشان مردم مي‌داد تا بالاخره يك نفر آن عمامه را شناخت و نشانی خانه آن مرد را به بشر نشان داد و بشر وسايل را به همسر آن مرد داد و داستان را براي زن تعريف كرد.

وقتي آن زن داستان درستكاري بشر را شنيد او را تحسين كرد و اشك‌ريزان گفت كه شوهرش مرد بی‌وفا و ستمگری بیش نبود. زن که نازپری نام داشت به بشر گفت كه من هم مال و اموال دارم و هم عفت و زيبايي كه اگر قبول فرمايي دوست دارم به عقد تو در آيم و همه را در اختيارت بگذارم و رو بند خود برداشت. 


وقتي بشر چهره نازپری را ديد، متعجب شد. چون او همان زني بود كه در آن روز توفاني چهره‌اش را ديده بود و به دلیل فرار از وسوسه به زيارت رفته بود. بشر هم ماجراي عاشق شدنش را براي زن گفت و علاقه زن به او صد چندان شد. بشر به ميمنت ازدواج با معشوقه‌اش، جامه سبز بر تن كرد و سالیان سال با او به خوشدلی و خوشکامی زیست.

حورا یاوری در صفحه 147 کتاب «روانکاوی و ادبیات» در تحلیل داستان روز دوشنبه می‌نویسد: «گنبد سبز، گنبد ماه است و ماه كه از خود نوري ندارد و براي روشن شـدن بـه نـور خورشيد وابسته است، نمادي است از قلمرو ناخودآگاهي. نازپري، شاهزاده بانوي سرزمين خوارزم، در اين گنبد براي بهرام داستاني از «ماه تمام در ابر سياه پيچيده‌اي مي‌گويـد كـه چون ماه عرفاني «عقل سرخ» از دسترس عقل بوالفضول بـه دور اسـت و مليخـاي آسـمان فرهنگ»- يكي از قهرمانان قصه - كه جز به بيرون نمي‌نگـرد، از سـفر بـه دنيـاي درون و پرده برگرفتن از تاريكي‌هاي آن ناتوان است.»

تو بدان غرقه‌اي و من رستم                 كه تو شاكر نه‌اي و من هـستم
تو كه دام بهايمش خوانـدي                  چون بهايم به دام در مانــدي
من به نيكي بر او گمان بردم                نيك من، نيك بود و جان بردم

* در این باره بخوانید: 

یکشنبه: داستان یغماناز، دختر پادشاه خاقان و روایت داستان عشق و ترس در گنبد زردرنگ 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها