شخصیتها و تنوع روایتهای آنها در رمان «سال درخت» نوشته ضحی کاظمی به ویژه استفاده از شجرهنامه در ابتدای کتاب، تا حدی یادآور «صد سال تنهائی» مارکز است.
رمان شخصیت و سیر مرکزی ندارد. روایت چندنسل چند خانواده که از طریق ازدواجِ فرزندانشان با هم ارتباط پیدا میکنند. میتوان یکی از درونمایههای اصلی این رمان را تقابل جادو و دعا یا جنبههای مثبت و منفی علوم ماورائی دانست که در کنار آن تقابل سنت و مدرنیته، فردیت و اجتماع، زن و مرد و... قرار میگیرد. تمهای دیگری مانند مهاجرت، انتقام، سنتهای خانوادگی، تفکرات فمینیستی و تاثیرات آنها در زندگی خانوادگی نیز در اثر دیده میشوند. نیروی موروثی مدیوم بودن در بعضی اعضای این خانواده بزرگ و مستجابالدعوه بودن در برخی دیگر، به نوعی تقابل مذهب و خرافات را نیز نشان میدهد. این توانایی در بعضی از آنها مثل «پریسا» به مباحث علمی مثل نجوم و آسترولوژی نزدیک میشود، ولی در واقع ریشه همه این تواناییها وهمگرایی است.
موضوع مشترک دیگری که بین افراد این خانواده تکرار میشود، تلخی سرنوشت و مرگ زود هنگام بسیاری از آنهاست، انگار همه آنها به نوعی طلسم واگیردار مبتلا شدهاند؛ مانند نفرینی که «جمال» در نامهای که به «پوران» داده، آنها را مقطوعالنسل و تا ابد عزادار می خواهد. انگار تقدیرگرایی و وجه ناتورالیستیِ این سرنوشتها با دخالت مستقیمِ خودشان به واسطه نفرین و طلسم و جادو به نوعی جبرگرایی منتهی میشود و در آخر با اینکه جمال دیگر از آن کینه رها شده و در پیِ انتقام نیست، با مرگ او ادامه پیدا میکند.
نوعی «کارما» که از کارهای شخصیتها حتی بعد از مرگشان هم جریان دارد. جادوها مانند زنجیرهای به دنبال هم در شخصیتها تاثیر گذاشته و اثر مخربشان بیشتر، پررنگتر و غیرقابل کنترلتر میشود. در پایان میبینیم که این نیروی مخرب کمکم از کنترل شخصیتها خارج شده و تبدیل میشود به یک نیروی مخرب خارجی. سیری که بسیار یادآور ساختههای مخرب بشری مانند بمبهای هستهای یا شیمیایی است که تاثیر ویرانگرشان از محدوده توانائی و کنترل سازندههای آنها فراتر میرود.
استفاده از زاویه دید دوم شخص در داستان بلند و به ویژه رمان، ریسک بالایی دارد. در آثار کمی مثلاً در رمان «آئورا»ی فوئنتس از روایت دوم شخص استفاده میشود، ولی در این کتاب مخاطبهای راوی دوم شخص بیشتر از یک نفر هستند. استفاده جسورانه از راوی دوم شخصی که مخاطبهای مختلف دارد، نقطه عطف رمان سال درخت است.
دومین نکته در ارتباط با راوی خاص این رمان این است که راوی مرده است. وی به دلیل اشرافش به گذشته و آینده شخصیتهای مختلف داستان، قادر است علاوه بر فلشبکهای متعدد، فلشفورواردهایی نیز در غالب پیشگویی داشته باشد. راوی در واقع راوی سوم شخص غایبی است در جایگاه راوی دانای کل که به دنیای داستانی احاطه کامل دارد.
سومین نکته در مورد راوی سال درخت، شنیده نشدن حرفهای او توسط مخاطبهای خاصش است. البته پریسا، شخصیتی است که اگر هم میتوانست صدای راوی را بشنود، آمادگی پذیرش و انعطاف پذیریِ لازم در مورد حقیقت را نداشت و راوی به این نکته مرتب اشاره میکند. پویا نیز به دلیل شرایط خاص جسمانی و ناتوانی ذهنیاش در صورتی که میتوانست حرفهای راوی را بشنود، قادر به درک حرفهای او نبود.
نکته بعدی در ارتباط با راوی سال درخت، اشاره نکردن و توجه نداشتن به شخصیت خود راوی است. جز در یک بخش کوتاه به چگونگی مردن او اشاره میشود ما شناخت عمیقی از راوی پیدا نمیکنیم و این نشناختن مانع نزدیک شدن و احساس همدردی ما با جریان مرگ او در پایان داستان میشود.
از آنجاییکه مرگ راوی موضوع مهمی در رمان است، مخاطب انتظار دارد در موضوعات مختلف نظرات و کنشهای او را نیز ببیند. ما از راوی چیز زیادی نمیدانیم. فقط میدانیم که موسیقی غربی گوش میداده و رمانهای عامه پسند و پرفروش میخوانده. در جایی هم به رابطه عاطفی او با دختری به نام پروانه اشاره میشود که همکارش است، ولی حتی این رابطه نیز باز نمیشود و راوی برای ما دور و ناشناخته باقی میماند. ما میدانیم که راوی شب ادراریهای عصبی دارد و کابوسهایی از زندگی نسلهای پیشین میبیند، چیزی مانند سرنوشتی تکرارشونده برای فرزندان مذکر خانواده، ولی به دلیل دور بودن و نبود شناخت کافی از شخصیت راوی، مخاطب توانایی برقراری ارتباط حسی با راوی را ندارد. این باورناپذیری به ویژه در بخش توصیف مرگ راوی از زبان خودش- با وجود توصیفات درخشان و متوهم لحظات بین مرگ و زندگی - آشکارتر میشود.
یکی از دلایل این باورناپذیری، اطلاع راوی از سرنوشتهای تلخ و طلسمی است که بین شخصیتهای خاندان او وجود داشته. ما نمیتوانیم با راوی در این کابوس شریک و همدرد باشیم، زیرا برای ما توجیهپذیر نیست که راوی که تمام این شخصیتها را میشناسد و داستان زندگی آنها را برای ما تعریف میکند ولی زمانی که در مورد کابوس زمان مرگ خودش تعریف میکند هیچ نشانهای از شناخت آن شخصیتها در لحن و گفتارش نیست. از آنجایی که زمان روایت راوی گذشته است و حالا اشراف کاملی به شخصیتها و حوادث اتفاق افتاده برای آنها دارد، از نظر منطقی باید بداند که چه کسانی بودهاند که درکابوس زمان مرگ او در اتاق بیمارستان حضور داشتهاند.
از طرف دیگر، ما تاثیر و نگاه خاصِ او را که مسلماً باید روی نگاه مخاطب به شخصیتها و حوادث داستان نیز تاثیر داشته باشد، نمیبینیم. مثلاً در بخشهایی که به افراطگراییهای مذهبی یا خرافی نسلهای قبلی اشاره میشود، اثری از سردی لحن و بیعلاقگی راوی نمیبینیم، در حالی که راوی در مورد زندگی پریسا و پویا و برخی آشنایان دیگر آشکارا نظر و اعتقاد خود را با روایتی که از آنها دارد همراه میکند. حتی اگر نخواهیم دخالت مستقیم یا قضاوت راوی را در روایت ببینیم، باز هم واکنشگاه بهگاه او در بیان وقایع ناگزیر است، چرا که باید استفاده از این راوی به جای سوم شخص محدود یا غایب یا دانای کل توجیه منطقی و کاربردی داشته باشد. دلیل استفاده از این راوی با جایگزینناپذیر بودن آن با سایر راویها امکانپذیر خواهدبود. همچنین استفاده بیشتر از روایهای درجه چندم، برای روایت غیرمستقیم و داشتن لحنی سرد و نظارهگر تاثرگذاری بیشتری دارد.
در مورد تم مرکزی و محوریت طلسم و جادو در رمان، فضای داستان میتوانست بیشتر به جزئیات و فضاهای خاصی که با اینگونه اعتقادات و آدمها مرتبطاند، بپردازد. مثلاً اگر یکی از مراسم خرافی یا آیینی مربوط به یکی از شخصیتها توصیف میشد، مخاطب بیشتر تحت تاثیر قرار میگرفت. یا ریشه این توانایی در نسلهای پیشین برای مخاطب توجیه میشد. مثلاً اولین کسی که در خاندان از این توانایی برخوردار بوده چه کسی بوده و چطور با طلسم یا نفرینی این توانایی در او به وجود آمده. این نیروها و طلسمها برای مخاطب کشش و کنجکاوی زیادی ایجاد کرده و دوست دارد در آن بیشتر دقیق شود و جزئیات زیادتری از پیشینه آنها بداند.
همینطور اگر در فضاسازیها توجه بیشتری به اشیاء و نمادهای طلسمها و جادوها میشد. مثلاً در مورد آن صفحه فلزی طلسم زیر درخت گردو، اطلاعات و جزئیات زیادی به مخاطب داده نمیشود. همچنین در مورد قدرت و ویژگیهای خاص سجاده نیز به مخاطب اطلاعات زیادی داده نمیشود؛ جز اشارهای کوچک به دعایی که در درز آن جاگیر شده و قدرت خاصی دارد. مخاطب در مورد جزئیات ظاهری طلسمها، قدرت و پیشینه آن، ابزار و مواد خام لازم برای تخیل را از داستان نمیگیرد. در کل، فضای جادویی در سال درخت، غالب و قابل لمس نیست و المانهای کافی برای ایجاد این فضا در داستان دیده نمیشود.
در فضاسازی کلی مکانها نیز جزئیات زیادی از آنها به مخاطب داده نمیشود. علاوه بر ساخته نشدن مکانهای مهم در ذهن مخاطب، از آنها به عنوان موتیفهای عمق دهنده به شخصیت برای ایجاد تناقضها و تعارضهایی که در انتخابها او موثرند، نیز استفاده نشده است. مثلاً در جایی که پریسا تصمیم به ترک خانه پدری گرفته، ما نشانههایی از دلبستگی و واکنش او به جزئیات اشیاء و خانه نمیبینیم. حتی سردی و بیعلاقگی او هم برای ما به طور واضح و کامل ساخته نمیشود. جز در بخشی که به سرویس گل سرخی جهیزیه مادرش اشاره میکند، ما اثری از نگاه و توجه او به وسایل خانه نمیبینیم.
این بیعلاقگیها و نشان دادن آنها در غالب توصیف مکانها و اشیاء میتوانست نماد خوبی برای تقابل سنت و مدرنیته در افکار پریسا و نسل قبل باشد. در جایی دیگر راوی به بیعلاقگی پریسا در آب پاشیدن روی قبر و بیاعتقادی او به کاشتن گیاه کنار قبر خودش اشاره میکند، ولی نشانههای بیشتری برای توجیه این دلسردی و در نهایت تصمیم بزرگی که برای ترک کردن برادرش پویا، خانه پدری و کشور گرفته، وجود ندارد. در واقع عصیان بزرگی که از پریسا سر میزند، با شخصیت بیانگیزه و بیتفاوت و کم کنش او سازگاری ندارد.
همانطور که قبلاً هم اشاره شد رمان شخصیت مرکزی ندارد. اگر رمان را با این پیش فرض بخوانیم که همه شخصیتها به یک اندازه مهماند و ترسیم زندگی نسلهای مختلف این خانوادهها در واقع نشانی سمبلیک از تاثر طلسم در گذشت زمان است، توجه و حجم فصلها و بخشهای مربوط به دو شخصیت پویا و پریسا زیاد است و با این پیش فرض همخوانی ندارد. اگر هم بخواهیم این دو شخصیت را شخصیتهای مرکزی رمان در نظر بگیریم، باید بیان تمام خردهروایتها را در جهت گرهگشائی بحرانهای زندگی شخصی این دو نفر و به خصوص پریسا بدانیم که این اتفاق نمیافتد.
با پیش فرض اول، لزومی ندارد که تمام شخصیتهای کتاب به یک اندازه پرداخت شوند. استفاده از خرده روایتها و گذشته این شخصیتها نیز باید در خدمت روایت شخصیتهای اصلیتر مثل پریسا باشد ولی با وجود این، با مقدمهای که از زندگی این شخصیتها میبینیم و نیز تاثیراتی که از تصمیمات و واکنشهای آنها در زندگی و آینده نسلهای بعدی دیده میشود، هنوز پتانسیل زیادی برای پرداختن به آنها در وجودشان گذاشته شده و جای آن در داستان خالی است. به عنوان مثال در مورد شخصیت جمال که در پایان داستان به نوعی خواسته یا ناخواسته با مرگ خودش، آخرین مرد این خانواده را از بین میبرد. یا شخصیتی مانند «آذربانو» که به عنوان راوی دست چندم در بخشی از داستان سرنوشت تراژیک خود را برای مخاطب تعریف میکند. همچنین از پتانسیل حس کینهجویی و انتقام شخصیتهایی که مورد ظلم عدهای دیگر از شخصیتها قرار گرفتهاند. در این مورد از شخصیت مجید (کودکی که در چشمهایش شعلههای آتش زبانه میکشید) استفاده شد، ولی از شخصیتی مانند اصغریاغی و نسلهای بعدی او استفادهای نشد. این کمبود استفاده و پرداخت برخی شخصیتهای فرعی که در سیر روایی اثر و درونمایه اصلی آن تاثیرگذار بودند، در مورد بعضی خرده روایتها نیز دیده میشود؛ مثلاً چگونگی خاک شدن طلسم زیر درخت گردو.
با پیش فرض دوم، از آنجاییکه پرداختن به شخصیت پویا به دلیل شرایط خاص جسمانی و ذهنیاش نیاز به جزئیات و پرداخت زیادی دارد، میتوانیم محوریت پریسا را به صورت شخصیت محوری فرض کنیم. در این صورت باید تم جستجو برای او بسیار پررنگتر میشد. پریسا علاقه شدیدی به علوم ماورائی دارد، تا جاییکه بر خلاف خواست پدر و مادرش به آموختن آکادمیک این علم میپردازد و در ادامه، حتی زندگی مشترکش را هم به خاطر این علاقه از دست میدهد، ولی ما نشانههای این علاقه شدید را در رفتارهای او نمیبینیم. چرا او که توانائی مدیوم بودن دارد، تا قبل از صحنهای که در باغ شهمیرزاد نزد آذربانو برود، اطلاعی از طلسم موروثی خاندان خود ندارد؟ و چرا به دنبال نشانههایی از آن طلسم و اثراتش در زندگی شخصیتهای بازمانده خانوادهاش نیست؟ عدم اشتیاق پریسا برای واکاوی زندگی گذشته و نشانههایی که از آن باقی مانده، با نشانههایی از توانائی زیاد او مثلاً در یافتن طلسم در باغ شهمیرزاد - آن هم بعد ا ز تلاش نسلهای زیادی که برای یافتن طلسم در آن خانه با شکست روبهرو شدهاند- کمی دور از ذهن است. برای مخاطب این سوال پیش میآید که چرا پریسا تا به حال به دنبال این طلسم نبوده؟ آیا در این بخش داستان دچار تغییرات شخصیتی و بحران فروپاشی و تغییر شخصیتی میشود؟ آیا این نقطه، نقطه عطف زندگی شخصیت داستان است؟
برای بررسی یک اثر داستانی باید نکات مثبت و منفی را در مجموع و برآیند با هم بررسی کرد. اگر نکات مثبت این اثر را، مانند ریسکپذیری و خلاقیت نویسنده در استفاده از راوی دوم شخص مردهای که مخاطبهای مختلفی دارد، همچنین توانایی نویسنده در پرداخت شخصیتها و فضاسازیهای متعدد را در یک طرف و حس کردن حضور نویسنده به دلیل نزدیک شدن بیش از حد به شخصیتهای داستان و دچار شدن به سانتی مانتالیسم را در یک طرف نگه داریم، مسلماً کفهی ترازو به سمت نکات مثبت اثر خم خواهد شد. این داستان در نهایت به خوبی انجام و سرانجام رسیده و با اشاراتی هرچند گذرا به شخصیتهای متعدد این داستان، مخاطب قادر است آنها را در ذهن خود تصور کند و ادامه دهد.
نظر شما