آثار "پل استر" منعكس كننده موقعيت انسان در جهان معاصر است، بنابراين طبيعی است اگر اين نويسنده نسبت به آنچه در دنيای امروز واقع میشود حساس باشد. استر از مخالفان جدی سياستهای بوش بوده و حتی ترانهای در انتقاد از او نوشتهاست كه توسط يك گروه موسيقی آمريكايی اجرا شد. وی در كتاب «مرد در تاريكی» خود، به جنگ عراق نيز میپردازد.
گفته میشود كتاب «مرد در تاريكی» يك رمان سياسی است. چه انتظاری میتوانيم از آن داشته باشيم؟
بله از بعضی جهات يك رمان سياسیست و از يك جهت رمان خانوادگی محسوب میشود، همچنين اين رمان درباره خاطرات نيز هست. در واقع همزمان درباره خيلی چيزهاست. چيزی كه در كل بايد دانست اين است كه داستان مردی حدودا هفتاد ساله است كه همسرش را به تازگی از دست داده. در يك تصادف رانندگی يكی از پاهايش به شدت آسيب ديده و باعث شده كه تا حد زيادی ناتوان شود. او در خارج از شهر با دختر و نوهاش زندگی میكند. دخترش حدودا چهل ساله و نوهاش بيست ساله است. آن سه با هم زندگی میكنند و هر كدام به نحوی از چيزی رنج میبرند. تمام داستان در يك شب وقتی كه مرد در تختش دراز كشيده و خوابش نمیبرد، اتفاق میافتد. او برای گذراندن زمان و پرهيز از فكر كردن به خاطراتی كه دوست ندارد به ياد آورد، برای خود داستانهايی میسازد.طولانی ترين داستانی كه در طول شب برای خود تعريف میكند قصه خيالی درباره جنگ داخلی آمريكاست.پس میتوان گفت بله، سياست در آن ديده میشود و مطﻤﺌنا جنگ عراق هم يكی از عناصر آن است، اما در كل اين داستان بيش از اينهاست.
يك بار درباره فرآيند نوشتنتان گفتيد: « آدم هر روز بيشتر میفهمد كه چقدر نادان است» آيا هنوز هم همينطور است؟
بله، كاملا! وحشتناك است! هنگام نوشتن رمان آدم اشتباهات زيادی مرتكب میشود. جملات بد زيادی از قلم خارج میشود كه اين موضوع خيلی تحقيرآميز است. جدی میگويم! اكثر اوقات احساس میكنم خيلی خنگم، اما به خودم فشار میآورم و اگر پروژه ارزشش را داشته باشد، يك اتفاقی میافتد و به نتيجه میرسم.
فرق پير بودن و جوان بودن در اين است كه وقتی جوان بودم اگر به مانعی بر میخوردم، فورا مضطرب میشدم و فكر میكردم كل پروژه در حال نابودیست و ديگر نمیتوانم داستان را ادامه دهم. اما حالا می دانم كه اگر داستان ارزشش را داشته باشد يك راهی پيدا میشود، زيرا كل آن پيش از اينكه كاملا نوشته شود به نحوی در درون من شكل گرفته و من تنها بايد عميق و عميقتر در درون خودم به كاوش بپردازم تا نهايتا آن را بيابم و از خودم بيرون بكشم.
چگونه در ذهنتان به كاوش میپردازيد؟
فكر كنم تنها به فكر كردن ادامه میدهم. به اين فكر میكنم كه چه طور داستان را تعريف میكنم و چه تعريف میكنم و چرا تعريف میكنم ... ذهن – مخصوصا ذهن من – با ايجاد پيوند و وابستهسازی كار میكند، بنابراين خيلی راحت ممكن است خارج از مسير درست به گردش درآيد و بعد از يكی دو پرش، كاملا وارد مسير اشتباه شود. در اين مواقع بايد به اولين جملهای كه خارج از مسير اصلی نوشته شده برگشت و مجددا به نقشه اوليه فكر كرد.
در فيلم «دود» شما درباره نويسندهای به نام پل بنجامين كه ديگر نمیتواند بنويسد، نوشتهايد. تا حالا برای خودتان پيش آمده كه احساس كنيد ديگر نمیتوانيد بنويسيد؟
من روزهايی را سپری كردهام كه در آنها به سختی توانستهام چيزی بنويسم. فكر میكنم هر نويسندهای – يا حداقل اكثر آنها – بعضی وقتها به اين مشكل برمیخورند و در اين مواقع تنها كاری كه میتوان انجام داد اين است كه بگذاريد زمان بگذرد. حس غريبیست.در حال حاضر مشغول نوشتن يك كتاب جديد هستم. چند ماه پيش شروع كردم و خيلی خيلی كند پيش میروم. تقريبا نمیدانم چه كار دارم میكنم. احساس میكنم يك مشكلی در كار است. نه اينكه ارزش نوشتنش را نداشته باشد اما هنوز كاملا دركش نكردهام. ميليمتری پيش می روم، مثل اين است كه هر روز دارم روی دستها و زانوهايم به جلو میخزم و از سنگريزههايی كه روی پوستم كشيده میشوند حسابی خونين و مالين شدهام! در حالی كه «مرد در تاريكی» همينطوری از درونم به روی كاغذ جاری میشد. مثل اين بود كه كتاب در درون من حاضر و آماده است و من فقط دارم آن را روی كاغذ پياده میكنم . در هر صورت هر كتاب به نحوی متولد میشود.
روزهايی كه خوب پيش میرويد چهطور؟
در آن مواقع میترسم و به خودم میگويم:«شايد قرار است فردا از آن روزهای بد باشد» بنابراين سعی میكنم خيلی هيجانزده نشوم و به خودم میگويم:«خب، امروز كارم خوب بود، اميدوارم فردا هم اينطور باشد.»
آيا هنوز هم از ماشين تحرير قديمی مارك «ﭐلمپيا» استفاده میكنيد؟
[میخندد] بله هنوز هم از همان ماشين تحرير قديمی استفاده میكنم. از آن خوشم میآيد. به آن وابستهام! وسيله خيلی خوبیست و دليلی نمیبينم عوضش كنم.
ولی كاملا پيشرفتگريز نيستيد. شما در وب سایت My Space صفحه داريد؟
من در My Space صفحه دارم؟! خب، خودم آن را نساختهام. نمیدانم چه كسی آن را ساخته. هيچوقت نگاه نمیكنم. میدانم يك وبسايت درباره من هست اما من كاری با آن ندارم. حدودا ده سال پيش يك نفر در انگليس آن را راه انداخت. شنيدهام كه وبسايت تقريبا كاملیست.
من همهچيز را دستی مینويسم يا با مداد و يا با خودكار. البته يك دستيار هم دارم كه كمك میكند تا به مكاتبات جواب دهم. او هفتهای يك بار به من سر میزند و ما با هم انبوه نامههايی را كه دريافت كردهام، بررسی میكنيم. او از ايميل برای پاسخ دادن به نامهها استفاده میكند. در واقع من به صورت غير مستقيم از منافع تكنولوژی استفاده میكنم.
«دفتر يادداشت» چه يك «دفترچه سرخ» باشد و چه دفتری كه كسی آن را پيدا كرده، معنی استعاری خاصی در آثار شما دارد. چرا هميشه درباره دفترچهها مینويسيد؟
هميشه نوشتههايم را در دفتر مینويسم، بنابراين برای من دفترها تقريبا با نوشتن مترادفند. من شيفته دفترچهها هستم، آنها خانه كلماتند.
درست است كه میگويند شما معتقديد بايد روزی يك صفحه كامل و بیعيب و نقص بنويسيد؟
بعضی روزها تنها نصف صفحه مینويسم، بعضی روزها هم سه صفحه مینويسم. اول در دفترچه مینويسم بعد شروع میكنم به غلطگيری و بعضی جمله ها را تغيير میدهم، يا قسمتهايی را خط میزنم و در حاشيه چيزهايی اضافه میكنم. صفحه كاملا ناخوانا میشود! پس از اينكه ديدگاه قابل قبولی نسبت به يك پاراگراف پيدا كردم آن را تايپ میكنم. بعد دوباره با مداد و خودكار به صفحه تايپ شده حمله میكنم و سپس يك بار ديگر آن را تايپ میكنم. احتمالا هر قسمتی را ده-دوازده باری اصلاح میكنم، گاهی هم بيست بار. در حين نوشتن كتاب هم بارها آن را اصلاح میكنم.
همه میگويند سبك من بسيار واضح، شفاف و قابل هضم است، خب اين به دلیل اين همه كاری است كه روی يك كتاب انجام میدهم [میخندد]. بايد سخت كار كرد تا كتاب ساده به نظر بيايد. اما اين كار ساده نيست، حداقل برای من كه اينطور نيست.
شما تقريبا دير كار نويسندگی را آغاز كرديد. در كتاب «دست به دهان» جزﺋيات كارهايی كه شما پيش از نويسندگی به آنها پرداختهايد بيان شده. شما يك دريانورد، يك مترجم و يك طراح جدول روزنامه بودهايد و میتوان ديد كه اين كارها چگونه در نوشتههای شما منعكس شدهاند- فكر میكنيد لازم است كه نويسندهها خارج از رشته اصلیشان كار كنند؟
بله، درست است. آن موقع من در دهه بيستم و اوايل دهه سیام زندگیام بودم و حالا خيلی از آن زمانها گذشته، ولی تجربه آن كارها را هيچگاه از ياد نمیبرم. خوشحالم كه در جوانی كارهای مختلفی انجام دادم و در سفرهايم با آدمهای مختلفی آشنا شدم. هميشه مشاغل كارگری برايم جذابتر از كارهای كارمندی بودند، زيرا در اين مشاغل آدم معمولا با آدمهای جالبتری آشنا میشود و چيزهای بيشتری میآموزد. اين مشاغل بسيار پرزحمت هستند اما محيطشان مهيجتر است و باعث شدند تا من تجربه زيادی كسب كنم.
برای مدت نسبتا طولانیای سعی كردم با ترجمه كردن مخارجم را در بياورم و اين بدين معنی بود كه بايد ساعتهای طولانی روی صندلی مینشستم. هم برای ترجمه و پول درآوردن و هم برای نوشتن شعرها و مقالاتم تمام روز پشت همان ميز و روی همان صندلی مینشستم، مطﻤﺌﻦ نيستم بشود اسم اين كار را زندگی گذاشت.
شما خود يك تصادف رانندگی داشتيد كه باعث شد برای مدت موقتی نتوانيد حركت كنيد. آيا «مرد در تاريكی» تصور تاريكی از زندگی خودتان نيست؟
واقعا نمیدانم. وقتی كتاب كوتاه «سفر در اتاق كتابت» كه درباره پيرمردی در يك اتاق است را نوشتم، شكست بزرگی ايجاد كردم. كتاب با تصويری آغاز شد كه نمیتوانستم آن را از ذهنم خارج كنم. آن تصوير روز به روز و هفته به هفته در ذهنم پررنگتر میشد. تصوير سادهای بود: پيرمردی كه لباسخواب و دمپايی چرمی پوشيده و در حالی كه بر لبه تختش نشستهاست، دستانش را روی زانوانش گذاشته و به كف اتاق خيره شده. اين تصويری بود كه مدام میديدم و بعد از مدتی تصميم گرفتم آن را كشف كنم. از خود پرسيدم معنی آن چيست؟ چرا تمام مدت آن را میبينم؟ به اين نتيجه - درست يا غلط- رسيدم كه شايد اين تصوير خودم در بيست يا سی سال بعد است.
«مرد در تاريكی» قطعا پاسخی به «سفر در اتاق كتابت» است. «سفر در اتاق كتابت» در طول يك روز اتفاق میافتد و «مرد در تاريكی» در طول يك شب. اين كتاب سومی هم كه مشغول نوشتنش هستم قسمتی از يك مجموعه سهگانه است كه هر كدام به نحوی با موضوع جنگ در ارتباط اند.
آيا احساس میكنيد «مرد در تاريكی» پاسخ ناتمامی به «سفر در اتاق كتابت» است؟ آيا به همين دليل مشغول نوشتن كتاب سومی هستيد؟
فكر میكنم در ذهن هر نويسندهای يك ديالكتيك درونی در جريان است. در ابتدا چيزی را شروع میكنيد، سپس به نقطه متقابل آن فكر میكنيد، به يك پاسخ. ذهن من كه قطعا اينطور عمل میكند. هر اثری پاسخی به اثر قبلیست، يا آن را نقض میكند يا واژگون میسازد و يا آن را به مسير كاملا متفاوتی میكشاند.
مثلا در اوايل كارم در دهه هشتاد كتابی با عنوان «مون پالاس» نوشتم، در اواخر داستان راوی/قهرمان در يك اتومبيل قرمز مشغول رانندگی به سوی غرب آمريكاست كه چون اين اتومبيل دزدی است بقيه مسيرش به كاليفرنيا را پياده طی میكند. بعد از اتمام كتاب به خودم گفتم: «دوست دارم دوباره به همان اتومبيل قرمز برگردم» بنابراين كتاب بعدیام «موسيقی شانس» را با مردی كه در يك اتومبيل قرمز مشغول چرخيدن بود شروع كردم. اين دو كتاب هيچ ربطی به هم ندارند اما اتومبيل قرمز يك حلقه ارتباطی بين اين دو است.
شما تاكنون با افراد زيادی همكاری كردهايد؛ از فيلم «دود» گرفته تا ضبط موسيقی با گروه بروكلينی One Ring Zero و همكاری با آرت اشپيگلمن در رمان گرافيكی «شهر شيشهای»، اين همكاریها چهطور بود؟ آيا برايتان سخت است كه اجازه دهيد از رمانهايتان برای اقتباس استفاده شود؟
تنها چيزی كه از آنها [آرت اشپيگلمن و ساير گرافيك ناوليستها] خواستم اين بود كه خود را به رمان محدود كنند: هر چه قدر كه میخواستند میتوانستند از آن كم كنند اما نبايد از خودشان چيزی اضافه میكردند.
در مورد فيلمسازی هم بايد بگويم كه بله من در ساخت فيلم با ديگران همكاری كردهام، اما اين همكاریها بدين صورت نبوده كه كتاب يا نوشتههايم را به آنها بدهم و اجازه دهم رويش كار كنند. تنها يك بار اين اتفاق افتاد و آن هم در مورد فيلم «موسيقی شانس» بود كه در اوايل دهه نود ساخته شد و من در ساخت آن هيچ دخالتی نداشتم. خود كارگردان متن فيلم را نوشت و ويراستاری كرد و همه چيز در آن فيلم كاملا با نظر خودشان اجرا شد.
و بهنظر شما آن فيلم چهطور از آب در آمد؟
به نظر من بد نبود اما خيلی هم خوب نبود. كلا فيلم معمولیای از كار در آمد. تا حدی باعث شد علاقهام را برای تبديل كتابهايم به فيلم از دست بدهم و بعد از آن تقريبا به هر كسی كه چنين پيشنهادی داده جواب رد دادهام . فكر نمیكنم كتابهايم برای فيلم شدن خيلی مناسب باشند.
فكر میكنم صحبتهايی برای ساختن فيلمی براساس كتاب «در كشور آخرينها» شده است، اينطور نيست؟
بله. اين تنها پروژهایست كه آن را تاييد میكنم. سازنده جوان آرژانتينی آن بسيار با استعداد است و به اين كتاب خيلی علاقه دارد. من هم فكر میكنم اين كتاب ويژگیهای تصويری جالبی دارد و برای اقتباس سينمايی بد نيست. اما گروه سازنده به اندازه كافی بودجه ندارد و چند سالی میشود كه پروژه در جريان است. مطﻤﺌﻦ نيستم اين فيلم هرگز ساخته شود.
من به كارگردان كمك كردم تا متن فيلمنامه را بنويسد، در واقع متن را با هم نوشتيم. او متن اوليه را نوشت، سپس من آن را بازنويسی كردم و بعد متن نهايی را با هم نوشتيم. در نتيجه من هم مستقيما در اين پروژه دخالت دارم و بايد ببينيم كه چه میشود البته مدتی است كه خبری از روند كار ندارم. فكر میكنم اوضاع خوب پيش نمیرود، اما خوب صنعت سينما اينطوریست؛ بی ثبات و مضحك!
كارگردان آن میخواهد فيلم را در بوﺋﻨﻮس آيرس بسازد و لوكيشنهای خوبی هم برای فيلمبرداری پيدا كرده اما چون بودجه زيادی ندارد، بايد در ساخت آن خيلی سنجيده عمل كند.
فكر میكنيد مردم درباره همكاری با پل آستر چه نظری داشته باشند؟
من كه تا به حال شكايتی نداشتهام.
ترجمه: سفانه محققنیشابوری
نظر شما