مراسم تشييع پيكر كورش اسدي، نويسنده فقيد كشورمان با حضور چهرههاي سرشناس ادبي و هنري در خانه هنرمندان برگزار شد.
عکسها و شعرهايي از كورش اسدي همراه حاضران در اين مراسم بود.از جمله نوشتههایی که در این مراسم به چشم میخورد، این عنوانها بود: «كورش اسدى رفت» و « كورش اسدى هميشه زنده است»
محمود دولتآبادی که نخستین سخنران این مراسم بود اظهار کرد: تسلیت میگویم و مرگ همیشه ناگهان از راه میرسد و انسان را غافلگیر میکند. سوالم این است که چگونه انسان در موقعیت پختگی خودش بهعنوان کسی که از نوجوانی و جوانی در تلاش این مشقت نوشتن بوده ناگهان و غافلگیرانه از میان خلوت ما برود.
وی افزود: البته روزگار غریبی است و هیچ قشری به اندازه نویسندگان در دوره جدید تنها و بدخو نشدهاند؛ البته میگویم بدخو به خودم اشاره میکنم؛ زیرا همیشه یک فکر آزاردهندهای به انسان میگوید مثل همه نیاکانت در گوشه بنشین؛ برای اینکه رابطه اجتماعی به نحوی تغییر کرده که شخص احساس میکند در آن جایی ندارد. واقعا من به آقای اسدی بهعنوان یکی از چهرههای خوب ادبیات در حال شدن، نگاه میکردم و حیرت کردم.
دولت آبادی اظهار کرد: البته تعجبی نمیکنم؛ زیرا من از نوجوانی تا به حال داغهای زیادی را تجربه کردم. نزدیکی چندانی با او نداشتم که بتوانم درباره او صحبت کنم اما به شخصه عمیقاً متاسفم بابت اینکه یک آدم خوب و یک نویسندهای که میرفت تا درخشش از چهاردیواریها به بیرون بتابد از دست جامعه نه چندان ثروتمند ادبی ما رفت و این خیلی سوال است که چرا و چه اتفاقی میافتد و به این ترتیب تاثر عمیق خودم را به این خاندان خلوت ادبیات بیان میکنم و تسلیت میگویم ابتدا به همسرش آتفه چهارمحالیان و سپس به جامعه ادبی. نمیدانم چرا وقتی شنیدم کورش از دست رفت به یاد تمام وقایعی که در جنوب و غرب کشور رخ داد افتادم که همه چیز را شخم زد و احتمالاً کورش یکی از آن تکههای پراکنده جنوب کشور بود که در این تهران عجیب و غریب نتوانست دوام بیاورد.
وی ادامه داد: مثل همیشه چیز زیادی ندارم بگویم الا اینکه دوستان من ظرفیت بردباریتان را بالاتر ببرید ما باید بتوانیم این دورهها را بهتر تحمل کنیم؛ همیشه در معرض بیهودگی هستیم . در ترکیبی از بیهودگی، رنج و دشواری لحظاتی که آن را همگان نمیتوانند احساس کنند. همه این را بهتر باید تحمل کرد.
در ادامه این مراسم فرزانه طاهری، با اشاره به کورش اسدی گفت: از لحظهای که خبر را شنیدهام، واژهای مدام در ذهنم میچرخد که او در خرداد ۷۹ در رثای گلشیری گفت؛ عفونت! عفونتی که گشیری را از پا انداخته بود. از او خواسته بودم سخن بگوید. در آن بهت و حیرانی آن روز هم به خوبی یاد داشتم که جنس کلام او همان است که باید باشد. جنس زندگی و زیستنش همان است که هرچه میگذرد کمیابتر میشود و جنس شرافتش او را یکی از بهترین انسانها و نویسندههای نسل خودش کرده است. انگار آن کلمه از اعماق ناخداآگاه برای این همه زود رفتن کورش اسدی احضارشده بود.
وی افزود: اسدی نویسندهای که گریخته از آبادان جنگزده، نوشتنش را به صورت جدی در زمانهای شروع کرد که بایست مینوشتند و کنار میگذاشتند. آن سالها در دهه ۶۰ و پنجشنبههایش و تمام زندگیاش به این تناوب فرساینده گذشت که بنویسد و بنویسد و نوشتههایش رنگ چاپ نبینند و منتظر بماند و باز بنویسد تا دورهای کوتاه برسد تا با گشایش کوتاه داستانهای نابش را به دست داستانخوانها برساند. اما تلختر میشود ذهنمان وقتی که در دورهای بعد، کارهای او پس از ۱۰ سال انتظارِ مجوز بیرون آمدند تا نشان دهد چه داستاننویسی است.
مترجم و مدیر بنیاد گلشیری اظهار کرد: چه بسیار دیده بودیم که دورههای انتظار طاقتفرسا را تاب آورد اما هرگز قلمش را نیالود و تن به حذف نداد و از اصولی که انگار در عمق وجودش نشانده شده بود، دست نکشید. به روشهای باب شده این سالها که برای معیشت که روح داستاننویسی را زخمی میکند، دست نیازید. هرگز ندیدم شکوه و ناله کند و از زبانش نشنیدم که چه دشواریهایی در زندگی، موهایش را این همه زود سفید کرد. انگار زخمهایش را با خود به گوشهای میبرد و تیمارشان میکرد. همه ما که کم یا بیش میشناختیمش میدانستیم که وقتهایی که از پس روزگار بر نمیآمد فقط غیبش میزد. یک بار آنقدر نگارنش شدم که به روی بالکن خانهاش رفتم و صورتم را به شیشهها چسباندم تا ببینم هست و پاسخ نمیدهد یا نیست. مدتی میگذشت باز پیدایش میشد و همان جوان صاف و زلال بود، با همان لبخند روی صورت و آن چشمهای هوشیار و تنناز. آن طنز در نگاهش این روزها خیلی به یادم میآید.
وی ادامه داد: در اولین دوره جایزه گلشیری یکی از چهار داورمان بود و در دوره چهارم که «باغ ملی»اش امید به داستاننویسی معاصر را زنده نگه میداشت، برنده شد. جایزه را که متوقف کردیم ب دیدنم آمد تا منصرفم کند. مو سپید کرده بود اما چهرهاش باز شده بود. سالها بود ندیده بودمش، عوض شده بود، عشقی که در زندگی یافته بود و فرزندش انگار نورانیش کرده بودند. رمانش که درآمد همه ما که او و داستان هایش را میشناختیم، شادمان شدیم. امیدوار شدیم که حاصل آن همه شور و عشق به داستان و حرمت دادن به کلمه را بیشتر و بیشتر خواهیم دید اما دریغ. تسلیت میگویم به همه اهالی ادبیات داستانی، به آنها که با خواندن داستانی از کورش اسدی روشنشان میکرد.
حسین سناپور، در متنی که از قبل آماده کرده بود، نوشت: «من نمیخواهم تسلایی به کسی بدهم، نه به خانواده، نه به دوستان و نه به اهل قلم. تسلایی نیست که بدهم. هر چه هست، خشم است از این مرگهایی که مرگ نیستند، نفله شدناند، قربانی شدناند. گمان میکنم حتی بهتر است گریههایمان را نگه داریم تا مبادا خشممان خالی شود. خشم از این همه مصیبت، از مرگی که نویسندههایمان را جوانمرگ میکند و هر کدامشان را به کام خود میکشند. بیآنکه واقعا هنوز زندگی کرده باشند، بیآنکه واقعا عرضه کرده باشند آنچه را که میتوانستند داشته باشند. بگذارید خشمگین باشیم از این وضعیت و از این سیاست و فرهنگی که مدام اهل قلم را جوانمرگ میکند، چه در کار و چه در حیات عادیشان. کوروش اسدی نه جمعهشب گذشته، که ذره ذره در تمام سالهای این چند دهه مرگ را تجربه کرد. وقتی که با آتشِ جنگ از زادگاهش کنده شد و وقتی که خانوادهاش از اطرافش پراکنده شدند. مجموعه «باغ ملی» را بخوانید تا ببینید حسرتهایش را از آن گذشته.»
در بخش دیگری از این خطابه آمده است: «کوروش وقتی حضور مرگ را تجربه کرد که اولین مجموعه داستان مجوز گرفتهاش در اواخر همین دهه ۶۰ را قبل از انتشار و به حکم همان ارشادی که مجوز داده بود خمیر شده دید و حسرت انتشارش به دلش ماند. مرگ را وقتی روز به روز و سال به سال تجربه کرد که تا حدود ۴۰ سالگی منتظر ماند تا «پوکهباز»اش چاپ شود، تا بتواند ببیند که شکل دادن به حسرتهای جوانی و پرسههای تنهایی جوانیهایی خودش و بسیار جوانهایی مانند خودش باید تا چند سال در کشوهای میزی که شاید نداشت، خاک بخورند. وقتی که دوباره برای انتشار همان «باغ ملی»اش که قرار بود یکی از بهترین مجموعههای دوران خودش باشد باز چند سالی صبر کردن، صبر کردنهایش که تمامی نداشت و در کار فرسودن روح و جانش بود. مثل حدود ۱۰ سال صبر کردن برای انتشار رمانش «کوچه ابرهای گمشده» و رد شدنهای مکررش در ارشاد و از این ناشر به آن ناشر بردن تا مگر به ترفند تغییر ناشر، این اولین رمانش مجوز بگیرد تا مگر آن همه حسرتها و دریغها از گمشدن کودکی و جوانی و زادرود محل دیده شدن پیدا کند، تا مگر آن همه خالی پشت سر همهی ما جایی گفته شود و بدانیم که نویسندهیی هست که آن تکانه و آن شوک بزرگی که همهمان را گیج و سرگردان کرده، نوشته و حی و حاضر پیش چشممان گذاشته تا مبادا ندانیم بر ما چه گذشته است.»
این نویسنده متذکر شد:«کورش اسدی هرچه داشت، هر چه را میدید، هر چه را بود، در داستان خلاصه کرده بود. میدانست این تنها سلاح و تنها مفر و تنها دارایی ماست در مقابل این زمانهیی که سیلوار در کار کندن بنیانهامان است، بنیانهای انسان بودنمان، ایرانی بودنمان و هر چه دارایی که داریم. بیجهت نبود که در اواخر دهه شصت مثل من و دوستانی دیگر، به حلقهی گلشیری پیوست، چون میدید که آنجا خانهی داستان است، خانهای که محل خیلی چیزها شاید هست، اما هیچ چیز به اندازه داستان جدی نیست، خانهای که سرنوشتش داستان است و در قالب داستان ریختن همه این فرهنگ و این مردم. از میان آن همه هم که به این خانه رفت و آمد کردیم، کم نبودیم اهل حسرت، اما کورش انگار پر حسرتترینمان بود؛ کم نبودیم اهل زخم، اما انگار کورش زخمخوردهترینما نبود، کم نبودیم اهل جنگیدن در کشوری که حتا در صف نان و در صف اتوبوسش هم باید جنگید، اما کورش اهل جنگیدن نبود؛ بودیم چند تایی که داستان را تراشخوردهترین میخواستیم و با کمترین باج به هر کسی حتا خواننده، اما شاید کورش باجندهندهترینمان بود. و شاید تنها کسی که داستان را زاویه خود کرده بود و تنها پناهش در مقابل این سیل که انگار هنوز دارد همهمان را میبرد. چه میشود کرد که بیش از این سی و چند سال دیگر تاب این همه را نتوانست و هم زندگی و هم نوشتن را رها کرد و فقط داستانهای نوشتهاش را برامان گذاشت و آنها را که ننوشت و کارها و زندگیهایی را که نکرد، همچون حسرتی باقی گذاشت.»
در بخش دیگری از این مراسم یونس تراکمه با گفتن تسلیت به خانواده کوروش اسدی و افراد حاضر در مراسم، متنی را که برای سخنرانی آماده کرده بود، قرائت کرد: «دو سال پیش که برای وداع آخر با ابوالحسن نجفی به بهشت زهرا رفتم به این باور رسیدم که جلوی رویم دارد آرام آرام خالی میشود و من هم در صف انتظار هستم. حالا کمی زودتر یا دیرتر، اما ما در صف قرار گرفتهها تنها دلخوشیمان به پشت سرمان است؛ به جوانان و میانسالانی که قرار است عرصه حیات را با وجودشان، با تخیلشان و با خلاقیتشان پر از نشاط کنند. آنچنان که جهان قابل زیستتر از آنچه که هست باشد. به آخر خط رسیدهها فقط وقتی با رضایت چشم بر جهان میبندند که از پشت سرشان مطمئن باشند، اما غمانگیز زمانی است که برگردی و پشت سرت را خالی ببینی. ببینی کسی یا کسانی که قرار بود باشند تا تو آسودهخاطر خداحافظی کنی، زودتر از تو رفتهاند و تو ماندهای با حفرهای در مقابلت که گریزی از آن نیست و حفرهای مهیبتر پشت سرت. جهان بدون این پشتوانهها چه بیهوده و مهمل است.کورش اسدی در زمانی گم شد که تازه پیدا شده بود. او پیدا شده بود تا زندگیهای نکرده تو را زندگی کند. زندگی و ادبیات هنوز به کورش اسدی خیلی بدهکار و مدیون بود. داستاننویسی ایران به داستان و داستاننویسان جنوب دین ادا نشدهای دارد. کورش اسدی داشت حق خودش و هم اقلیمیهایش را از داستاننویسی ایران میگرفت. اوا واقعا وقتی تمام کرد که تازه شروع کرده بود؛ او ناتمام ماند. تا کی دوباره اسدی دیگری پیدا بشود و با گلشیری دیگری محشور بشود.»
یارعلی پورمقدم و هرمز علیپور در ادامه این مراسم به شعرخوانی پرداختند و بعد از آن پیکر این نویسنده برای خاکسپاری به بهشت زهرا منتقل و در قطعه نامآوران به خاک سپرده شد.
مراسم تشييع پيكر كورش اسدي، با حضور چهرههای سرشناس حوزه فرهنگ و ادب مانند محمود دولت آبادی، یونس تراکمه،گروس عبدالملكيان، عليرضا اسدی، محمود معتقدى، هرمز عليپور، آتفه چهارمحاليان، فرزانه طاهری، هرمز عليپور، يارعلي پورمقدم، ليلا كردبچه، بكتاش آبتين، مهدى غبرايى، عبدالعلى عظيمی، حسين سناپور، هوشنگ چالنگي، محمدرضا صفدری، شهرام اقبالزاده، نگار اسنكدرفر، مقدم تقوی، حسن محمودی، مهدى اشرفى، مهدی يزدانیخرم، اصغر نوري، هوشيار انصاريفر، حامد ابراهيمپور، غلامرضا رضايی، اصغر نورى و اسدالله امرايى در خانه هنرمندان برگزار شد و پيكر اين نويسنده فقيد براي خاكسپاري به قطعه نامآوران بهشت زهرا منتقل شد.
زندهیاد کورش اسدی، ساعت 23 روز جمعه (دوم تیرماه) در منزل شخصیاش در تهران درگذشت. «باغ ملی»، «پوکهباز»، «کوچه ابرهای گمشده» و «گنبد کبود» آثار منتشر شده از این نویسنده مطرح کشورمان است.
نظر شما