محمدرضا بایرامی از نسل نویسندگان بعد از انقلاب است که تاکنون آثارش چندین جایزه مهم داخلی و خارجی را کسب کرده است. او در دانشگاه بلگراد از دغدغه های خود برای دانشجویان گفت.
من نظریه پرداز و محقق نیستم و برای همین به درستی نمیتوانم دربارهی جزییات ادبیات داستانی ایران برای شما سخن بگویم. چنین علاقهای هم ندارم و برای همین اجازه میخواهم که تا حدودی بحث را شخصی و به عبارتی تجربی کنم و از مسیر یا تاثیرات خودم سخن بگویم به عنوان یک نویسندهی ایرانی و با نگاهی که متمرکز است روی ادبیات این گوشه از دنیا. یعنی به اصطلاح بلوک شرق. بنابراین در این فرصت کوتاه، از ادبیات آمریکا و اروپا سخن نمیگویم.
ادبیات شرق و به خصوص ادبیات دفاع و جنگ آن، اکنون و بعد از گذشت سالیان و فروپاشی شوروی سابق، بیش از همه چیز گویی یک حس نوستالوژیک است که هم میتوان با حسرت از آن یاد کرد و هم افسوس خورد بر جنبههای انسانی و آرمانخواهانهاش، که دیگر باوری و یا باور چندانی بر آن وجود ندارد؛ و هم خشمگین بود از این شبه فریب بزرگ سالیان. از اینکه چرا از چیزی سخن گفته میشد و چیزی تبلیغ میشد و چیزی ما را به تهییج وامیداشت که هیچ پشتوانه و اصالتی نداشته انگار. گویی با خواندن این آثار و غرق شدن در آن، ما فقط در باد دانه میکاشتیم و دل به توفان بسته بودیم. عدالت خواهی، برابری، نوع دوستی، خدمت بی طمع به مردم، و..که در این آثار وجود داشت، همه امروز به نوعی رنگ باخته و دروغ به نظر میرسد. و فریبی حتی! دیگر جهان گویی در تسخیر بدی است و حق همیشگی با کاپیتالیسم بوده، علیرغم هیاهوی ایدهئولوژیها!!
در سالهای اخیر من دو بار گذرم به روسیه افتاده. بار اول وقتی در کنار لاداهای قراضهی زمان جنگ جهانی، چشمم به خودروهای بسیار لوکس و گران قیمت میافتاد، ـ مثلاً فانتوم را که گویا مدلی است از سیتروئن یا رولزرویس، برای اولین بار در آنجا دیدم و آن موقع گفتند در جهان به تعداد انگشت شماری ازش وجود داردـ چهرهای را میدیدم که هرچند تازگی داشت، اما به شدت آشنا بود چون در کشور ما هم متاسفانه بعد از انقلاب، دچار این فاصلههای طبقاتی شدید شدیم با وجود آن همه تبلیغ برای عدالت و حمایت از مردم ضعیف و مواردی از این دست. این فاصلهها، عین تابلوهای قدیمی مغازهدارها که مرد مفلس و مرد چاقی را نشان میدهد و زیر اولی نوشته عاقبت نسیه فروشی و زیر دومی عاقبت نقد فروشی! زیر این وضع آشنا هم شاید میشد نوشت: عاقبت آرمانگرایی بی مراقبت!
اما از اینحرفها گذشته، من هم مثل خیلی از نویسندگان دیگر، وامدار ادبیات رئالیسم سوسیالیسی و حتی کپیهای نازل آن هستم تا حدودی و البته بیشتر حسی. اینها رنج زندگی را در دوران سخت، برای ماها هموار میکردند و باعث میشدند از فقر خود نه احساس تحقیر که حتی احساس تفاخر هم بکنیم تا سالیان سال. البته شاید حماقت بود به جای واقعیت و یا حقیقت، ولی اگر نبود چه؟ چهطوری میشد آن ایام را تحمل کرد و دم برنیاورد و منحرف هم نشد؟ گمانم زیر پای امثال من خیلی زود خالی میشد در آن صورت، شاید به جای آرمان خواه ـ ناکام امروزی ـ غرق میشدم در خیلی از چیزهایی که دیگران غرق شدند.
بگذریم.
اولین سوغاتی که از ادبیات داستانی شوروی به دست من رسید، مجموعهای بود به نام "کودکان و جانواران". با وجود اسم نچسبش، این کتاب را به شدت دوست داشتم. چیزی بود بین خاطره و داستان و در آن، از طبیعت و حیوانات سخن به میان میآمد. محل وقوع داستانها "آلماآتا" بود که امروز دیگر نمیدانم جزء کدام جمهوری محسوب میشود. دبستانی بودم که این کتاب به دستم رسید. گمانم چیزی بود در ستایش محض طبیعت. و من به عنوان یک روستایی عاشق طبیعت، بدیهی بود که شیفتهاش بشوم.
کتابهایی از این دست، میراث شرقیای بود که معمولاً به یاری "پروگرس" و "میر" و امثالهم به دست ما میرسید و پر از انرژیمان میکرد و از رنج جانکاه زیستن میکاست. به سختی گذران میکردیم اما تلخ نبودیم. اتفاقاً پر از امید هم بودیم. انقلاب ما هم تازه پیروز شده بود و خیال میکردیم دریچهای از بهشت به روی مان باز شده. بیش از حد خوش بین بودیم. رنج گنج بود!
نوجوان بودم و هنوز جنگ شروع نشده بود. با لذت وافری سهگانه "ماکسیم گورکی" را میخواندم: "کودکی"، "نان سالهای جوانی"، "دانشکدههای من". چهقدر خوشحال بودم که زندگی گورکی به زندگی من شباهت داشته و اولین تصویری که ارایه میدهد، از مرگ پدرش است. قرار بود من هم بزرگ بشوم و نویسنده بشوم و روزی خاطرات خود را بنویسم. کاری که در واقع انجام دادم. سه دهه و هر روز. هزاران صفحه شد. اما در این سالهای اخیر همه را آتش زدم. خاطرات ما به درد لای جرز هم نمیخورد! پر از ناکامی مطلق بود، اما آن موقع نوجوان بودم و پر از خوش بینی. "جنایت و مکافات"، "ابله"، "خاطرات خانهی اموات"...."داستایوفسکی" رنج را تقدس میبخشید و فقر را گویی میستود و ما دیگر شرمنده نبودیم از وضعیتی که داشتیم.
تصمیم داشتم نویسنده بشوم، آن هم نویسندهای بسیار خوش بین و رمانتیک. الگویم "چنگیز آیتماتف" بود. شیفتهی او بودم. نگاه شاعرانه، امید وافر در لحظات سخت، تجلیل از دشتها و مزارع و کوههای وطن، ایثار در نهایت اوجش و...جنگ تازه شروع شده بود و "کلنگهای زود پرواز" را میخواندم. پیش از آن، "جملیه"، "الوداع گل ساری"، "نخستین آموزگار" و ...را خوانده بودم (بعدها هم البته "روزی به درازی یک قرن" را خواندم که در حد عنوان، یادی کردهام از آن در رمان "مردگان باغ سبز" خود) کلنگهای زود پرواز، داستان نوجوانهایی بود که در غیاب مردانی که عازم جنگ شده بودند، مسوولیت میپذیرفتند و مقاومت میکردند، حتی در مقابل گرگها. من هم نوجوان بودم و در مملکت ما هم جنگ شده بود. ماها شیفتهی رزمندگان بودیم. من عاشق معلم تعلمیات اجتماعیام بودم که با عصا به کلاس میآمد و شلوار شش جیبه و اورکت آمریکایی میپوشید و فکر میکردم جانباز است اما بعد فهمیدم در کودکی فلج اطفال گرفته. در مملکت ما هم جنگ شروع شده بود و ما نوجوان بودیم و کم سن و با این حال، تشنهی حضور در مناطق جنگی. نوروز سال 61 و چند روزی بعد از شروع عملیات بزرگ فتح المبین، این فرصت فراهم شد که عازم منطقهی جنوب بشویم. مدیر مدرسهی ما هم ـ که مرد بسیار شریف و دوست داشتنیای بود عصا داشت و میلنگید، ایشان ما را سوار مینیبوس کرد و به جایی برد در حوالی میدان راهآهن مرکزی و به همهمان بستنی اکبر مشدی داد که بسیار معروف است در کشور ما. بعد به سوی پادگان دوکوهه راه افتادیم که در وردی استان جنگ زده ما قرار داشت. من به تازگی 16 سالگی را پشت سر گذاشته بودم و به نظر میآمد به راحتی بتوانم از پس کارهایی از این دست بربیایم. البته قرار نبود تفنگ دست بگیریم و بجنگیم. ما گردان تبلیغی بودیم و به مناسبت نوروز، عیدی برده بودیم برای رزمندگان.
روزها ـ برای توزیع آوردههایمان ـ در مناطق مختلف جنگی میگشتیم و از وسعت و شدت عملیات بزرگ "فتح المبین" و تعداد تانکها و نفربرها و کامیونها و خمپارههای عمل نکرده و...شگفت زده میشدیم و شبها برای خواب به پادگان دوکوهه برمیگشتیم. منطقه بعد از عملیات، آرام بود و ما همه در آرزوی شهادت میسوختیم و امیدوار بودیم که به خانه برنگردیم، اما توفیق سلب شده بود، مگر اینکه در این عقبه، تیر غیبی از راه میرسید یا روی مین برجای ماندهای میرفتیم یا گلولهی سرگردانی از راه میرسید. چهقدر دوست داشتیم حداقل ترکش بخوریم و بدون یادگاری، برنگردیم!
ما واقعیت را می دیدیم اما شاید حقیقت را نه. واقعیت ما را به سوی فنا میبرد. واقعیت جوانانی بودند که نه تنها از مرگ نمیترسیدند که از آن استقبال هم میکردند. واقعیت فضای معنوی ایجاد شده در جبهه ها بود که روح و روان را تسخیر میکرد و دعوتت میکرد به فنایی که بقا تلقی میشد و این جوری بود که نهایت آرزوی ما مرگ بود و برنگشتن. چهقدر دوست داشتیم که جنازهمان را برگردانند به جای اینکه با پای خود برگردیم.
شاعر دوست داشتنیمان هم میسرود:
"مرگ اگر مرد است گو نزد من آی / تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ"
اما ماندن من در آن فضا زیاد طول نکشید.
اما علاقه به ادبیات، باعث اختلاف من و فرماندهانم شد و جنگ را ترک کردم. اگر میماندم، شاید فقط داستان جنگی مینوشتم، نه داستانهایی مثل "کوه مرا صدا زد" و "برلبهی پرتگاه". برگشتم و سالها بعد، نویسندهی کودکان و نوجوانان شدم.
هرچند که به هرحال، میراث شرقی، همچنان با من بود. هنوز آنقدر بدبین نشده بودم که از خواندن رمانهایی مثل "وشفقها اینجا آرامند" غرق درلذت نشوم. داستان چند دختر و یک استوار بود در دل جنگل و در وقتی که فاشیتها هجوم آورده بودند به پشت جبهه و آنها مانع میشدند به هر شکل ممکن تا مردم و پاتیزانهایی که آنها از آتش جنگ در میبردند، فرصت عقب نشینی پیدا کنند.
و اما مهمترین رمانی که از ادبیات شوروی سابق خواندم، "دن آرام" میخاییل الکساندر شولوخف بود. این اتفاق در 16 سالگی روی داد. در روزی بارانی، کنار رودخانهی محلهمان، جلد اول دن آرام را از یکی گرفتم و با ولع خواندم! چه عظمتی! چه توصیف طبعیتی! به نظرم میآمد اگر قرار باشد نویسنده باشم، نویسندهای از نوع شولوخف باید بشوم. داستایوفسکی شدن، هرچند هنوز هم آرزویم بود، اما برای همیشه محال به نظر میرسید. آن تقدسی که قلم جادویی داستایوفسکی به رنج انسانی میبخشید، از عهدهی هیچ کس دیگری برنمیآمد گویی. شازده میشکین رمان "ابله"، "راسکولنیکف "جنایت و مکافات" و... شخصیتهایی بودند برای همیشه دست نایافتنی.
ما در کشورمان درگیر جنگ کردستان ـ یعنی یک جنگ داخلی ـ بودیم و این اتفاق میتوانست بستر رمانهایی مثل دن آرام بشود بیشک. البته همیشه تصاویر رمانتیک و یا رئال سوسیال ادبیات شرقی را نمیدیدیم. گاه گداری کتابهایی مثل "پلی روی رودخانهی درینا" را هم میخواندیم که سعی داشت با نگاهی انتقادی، حضور مسلمانان در بالکان را تصویر کند. تصاویری که "ایوو آندریچ" از عثمانیها، در طول صد سال حیات پل ـ گویا ـ نشان میداد، خیلی تامل برانگیز بود.
به زعم خودم قرار بود من نه از جماعت نویسندگان نازل فراوان که یک نویسندهی درست و حسابی بشوم. زمان البته هم خوشبینی آیتماتوفوار را از بین برد و هم علاقهی مفرط به ادبیات همسایهها را و هم خیلی چیزهای دیگر را. شدت، سرعت و تاثیر حوادث در کشور ما به حدی زیاد بود که نویسندگانی مثل من، از نقشهی راهی که برای خود ترسیم کرده بودند، به شدت دور شدند.
من سالهای سال برای کودکان و نوجوانان نوشتم و درست در زمانی به نظر میرسید نقطهی عطف و اوج است، یعنی بعد از ترجمه و برنده شدن "قصههای سبلان" در سوییس، نوشتن برای نوجوانان را تقریباً رها کردم با وجودی که آثارم مهمترین جوایز ادبی کشور را برده بودند. از ادبیات کودک و نوجوان فاصله گرفتم به دو دلیل. اول اینکه که معدل آن را در کشور و جهان، تا حدودی پیش پا افتاده و غیر ادبی مییافتم و نوشتن چیزهایی از آن دست که مینوشتند، روحم را اقناع نمیکرد. مسالهی دوم و مهمتر، تجربهی ناخواستهای بود که در جنگ درگیرش شده بودم. بعد از آن ناکامی نوجوانی در داوطلب جنگ بودن، حالا سرباز بودم و در یکی از سختترین مناطق مرزی مستقر. آخرین روزهای جنگ هشت ساله بود.
من اسلحه دار گردانمان بودم. بعد از یک جابهجایی طاقتفرسا، خبر رسید که اشکالی در تعداد اسلحه های گردان ما به وجود آمده است. در غیاب گروهبان کادر ارتش که به مرخصی رفته بود، مسوولیت با من بود. بنابراین به روستای دور افتادهای که بخشی از سلاحهامان را در آن نگهداری میکردیم رفتم تا ببینم قضیه چیست. در آنجا متوجه شدم، دو سلاح با یک شمارهی واحد داریم و اشتباهی در ثبت شمارهها روی نداده است. کارم که تمام شد، شب بود و چون راه درازی در پیش داشتم، نمیتوانستم به خط پدافندی خودمان برگردم. به ناچار آن شب را در روستا ماندم. صبح زود روز بعد، ارتش عراق حملات بسیار گستردهای را آغاز کرد و خط ما در چندین منطقه شکست. آنها به سرعت پیشروی کردند و سازمان چند لشکر و از جمله لشکر ما، از هم پاشید. حالا دیگر از جلو، هیچ خبری نمیتوانستیم بگیریم. بنابراین منتظر سرنوشت شدیم و حوالی ظهر و با پیشرفت بیشتر دشمن، به محاصره افتادیم در حالی که فرماندهای هم نداشتیم و فقط چند سرباز ساده بودیم. اسیر شدن برای من و دوستانم خیلی سخت و غیر قابل تحمل بود. برای همین خطر تیر خوردن را به جان خریدیم و با استفاده از خاکریزی که در نزدیکیمان بود، شروع به عقب نشینی کردیم. تانکهای دشمن با تیربارهاشان سعی کردند ما را بزنند، اما با زخم اندکی، موفق به فرار شدیم. اما تمام راههای برگشت به شهرها بسته شده بود. بنابراین در گرمای 53 درجهی تابستان، در دشتها و کوههای بیآب، سرگردان شدیم تا راه پیدا کنیم و در این میان، سربازان دیگری هم که از جاهای مختلفی آمده بودند، به ما پیوسته بودند. چند شبانه روز با پای پیاده در راه بودیم. در نهایت عدهی کمی زنده ماندند. من یکی از زنده ماندهها بودم. این اتفاق بار دیگر، مسیر نوشتنم را تا حدود زیادی عوض کرد. این بار با علاقهی بیشتری شروع کردم به خواندن آثار داستانی جنگی کشورهای مختلف ، به خصوص با موضوع دو جنگ جهانی.
تقریباً نوشتن برای نوجوانان و از کوه و طبیعت و روستا را رها کردم و شدم جنگی نویس. تجربیاتم به کمکم آمدند. نخست ماجرای همین از محاصره بیرون رفتن را در قالب خاطرهای به نام "هفت روز آخر " نوشتم و 20 سال بعد، همان را تبدیل به رمانی کردم با نام "آتش به اختیار". حالا دیگر من سراغ جنگ نرفته بودم. او به سراغ من آمده بود.
نظر شما