پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۹۷ - ۱۰:۱۳
رمان‌هایم انعکاس زندگی من است

آگوتا کریستف نویسنده مجاری‌الاصل سوئیسی‌ است که از بزرگ‌ترین نویسندگان معاصر سوئیس به شمار می‌رود. او داستان‌هایش را به زبان فرانسوی می‌نوشت. موضوع اصلی داستان‌های او جنگ، ویرانی، عشق، تنهایی و تلاش انسان‌ها برای جلب توجه دیگران است؛ مواردی که به نظر می‌رسد وی در زندگی شخصی‌اش با آن‌ها دست و پنجه نرم کرده است. این نویسنده به صریح و بی پرده نوشتن وفادار است، داستان‌هایش در زمان و مکان نمی‌گنجد. کسی نمی‌داند شخصیت‌ها در این داستان‌های کوتاه از کجا می‌آیند، داستان‌های کوتاهی که تحت عنوان میخ کوب کننده فرقی نمی‌کند منتشر می‌شود. از کریستف مصاحبه‌های کمی به زبان انگلیسی منتشر شده که در ادامه شما را به خواندن مهم‌ترین آن دعوت می‌کنیم.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)ترجمه مجتبا پورمحسن: در سال ۱۹۹۹ میلادی، ریکاردو بندتینی برای نوشتن رساله‌ای درباره ادبیات فرانسه زیر نظر والریو مگرلی، شاعر در دانشگاه پیزا به سوییس سفر کرد تا با نویسنده مهاجر مجارستانی، آگوتا کریستف مصاحبه کند. ترجمه مصاحبه آن‌ها اخیرا به عنوان یکی از معدود مصاحبه‌های کریستف به زبان انگلیسی منتشر شده است.

کریستف نه به مجاری که زبان مادری‌اش بود، بلکه به زبان فرانسه می‌نویسد. او پس از مهاجرت به سوئیس در ۲۱ سالگی زبان فرانسه را آموخت و همان‌طور که مگرلی که توجه مرا به این مصاحبه جلب کرد، گفت: «کریستف سبک جدیدی از زبان فرانسه را ابداع کرد.» برخلاف بکت که از خود زبان به خاطر فرم دوری می‌کرد، آگوتا کریستف با زبان فرانسه خارج از جاه‌طلبی‌های هنری تجربه نکرد، بلکه تجربه‌اش محدود به زندگی کردن و فهمیده شدن می‌شد، نه رفتاری بازیگوشانه با زبان، بلکه با سختگیری و تمرکز بر درستی و او این کار را کرد تا تاثیرش را ویران کند.

کریستف پای پیاده و در تاریکی شب با دختر نوباوه، شوهرش و دو چمدان، یک ساک لباس و چند فرهنگ لغت از مجارستان گریخت. خانواده کریستف پیش از اقامت در سوییس به اتریش رسیدند. در بین همکاران کارگر که بسیاری از آن‌ها هم تبعیدی بودند، حرف زدن به شدت ممنوع بود. کریستف خارج از کارخانه به دلیل عدم آشنایی با زبان فرانسه، ساکت بود و حتا زمانی که به حرف زدن به زبان فرانسه مسلط شد، سال‌ها از نوشتن به این زبان عاجز بود. اما بعدها به این زبان نوشت. چند اثر آگوتا کریستف از جمله «دفتر بزرگ»، «دروغ سوم» و «مدرک» به فارسی ترجمه و منتشر شده است.

آگوتا کریستف در سال ۲۰۱۱ درگذشت و این مصاحبه اولین بار سال گذشته منتشر شد. قسمت اول این مصاحبه را می‌خوانید.
 
شما با رمان‌هایتان موفقیت‌های زیادی به‌دست آورده‌اید و آثار شما اغلب با توماس برنهاد، بکت و کافکا مقایسه می‌شود. فکر می‌کنید جنبه‌های مشخصی از کارتان بد فهمیده شده یا نادیده گرفته شده است؟
خوشحالم که نام برنهارد را آوردید چون من عاشقش هستم. نمی‌دانم. دوست ندارم که درباره شباهت آثارم با آثار مارگاریت دوراس حرف می‌زنند. دوراس را دوست ندارم. بخش‌های مشخصی از کارم بد فهمیده شده؟ آره ... خب، نمی‌دانم. نمی‌دانم منظورتان چیست.

کتاب‌های شما به ۲۰ زبان ترجمه شده…
نه ... به بیش از ۳۰ زبان.

ببخشید. ۳۰ زبان. با این شهرت عظیم چه می‌کنید؟
آه... در ابتدا جالب بود. نکته جالب این است که کتاب‌ها هنوز می‌فروشد در حالی‌که ۱۰ سال از چاپ‌شان می‌گذرد. باورکردنی است. «دفتر بزرگ» خیلی می‌فروشد و هر از چندگاهی درخواست اقتباس از کتاب‌هایم را برایم می‌فرستند.

شنیده‌ام فیلمی براساس کتاب‌هایتان ساخته شده؟
نه هنوز، اما حق اقتباسش فروخته شده است. تهیه‌کننده آمریکایی است، اما کارگردانش مجارستانی خواهد بود. قرار است فیلم در مرکز شهر کوسگ در مقابل هتل فیلمبرداری شود، کتاب‌فروشی داستان روبه‌روی هتل قرار دارد. اگر بروید در گوسک هر دوتایشان را می‌توانید ببینید. ساختمانی که برای خانه مادربزرگ داستان استفاده خواهند کرد، قبلا در چند فیلم دیگر نیز استفاده شده و برای کتابم، «دیروز» هم چند ایتالیایی برای فیلم انتخاب شده‌اند.
در مورد آثارتان، نقدهای ادبی زیادی نوشته شده است. دوست داشتید به چه جنبه‌هایی از نوشته‌هایتان در نقدها توجه شود؟
نمی‌دانم. از نظر من همه آنها شبیه هم هستند.

فکر می‌کنید پیامی در کتاب‌هایتان وجود دارد که باید دریافت کرد؟
البته که نه، من نمی‌خواهم پیام بدهم. نه به هیچ‌وجه. آن‌طوری نمی‌نویسم. می‌خواهم کمی از زندگی‌ام بگویم. همه داستان‌هایم همین‌طور آغاز شدند.
در «دفتر بزرگ» بچگی من بود که می‌خواستم توصیف کنم، چیزی را که با برادرم، جنو دیدیم. این رمان، صددرصد خود زندگینامه‌ای است.

از وقتی که شروع به نوشتن کرده‌اید، طرح‌ها از چه طریقی در ذهن‌تان پرورش پیدا کرده است؟
از راه‌های بسیار زیادی. وقتی ۱۳ ساله بودم من نوشتن را آغاز کردم، شیوه‌ی نوشتن من کاملا تغییر کرده است. کاملا. شعرهای آن موقع من بیش از حد منظوم و سانتیمانتال بود. این نوع نوشتن را دوست ندارم. شعرهایم را کلا دوست ندارم، اصلا.

کی فهمیدید نویسنده‌اید؟
در واقع همیشه می‌دانستم. در دوره‌ کودکی‌ام، خیلی کتاب می‌خواندم، به‌خصوص آثار نویسندگان روس را. در دوران بچگی، عاشق داستایوفسکی بودم. شاید هنوز هم نویسنده محبوب من باشد. رمان‌های پلیسی هم زیاد می‌خواندم.

فرایند خلاقیت شما چیست؟
اگر بخواهم کاملا صادق باشم باید بگویم نمی‌دانم. وقتی در بیست سالگی به فرانسه آمدم شروع به نوشتن نمایشنامه به زبان فرانسه کردم، اما به زبان مجاری شعر می‌نوشتم بعد وقتی زبان فرانسه را یاد گرفتم، شروع کردم به زبان فرانسه نوشتن. برایم بسیار لذت‌بخش بود. بله، این کار را کردم که کمی خودم را سرگرم کنم. بعد از آن سراغ دوستداران و کارگردانان تئاتر رفتم. نمایشنامه می‌نوشتم و با دانشجویان تئاتر خیلی کار می‌کردم. بسیاری از نمایشنامه‌هایم را برای نمایش رادیویی اجرا می‌کردیم، اگرچه بسیاری از آنها ویرایش نشده بودند. جالب بود.

می‌توانیم ارتباطی بین دیالوگ‌های نمایشی و دیالوگ‌های رمان «دفتر بزرگ» ببینیم؟
بله، البته.

رمان‌هایتان چه می‌گویند؟
خب ... آنها خیلی جدی هستند، خیلی ناراحت‌کننده، بیش از حد غمگین.

کدام نویسندگان برای شما اهمیت ویژه‌ای دارند؟
من کنوت همسون را دوست دارم و نویسنده دیگر‌... و نمی‌دانم چه‌طور اسمش را بگویم. ویراستارم، کتابی از این نویسنده را به من داد و گفت که کتابش شباهت زیادی به آثار تو دارد. بله، آن رمان وزین بود ... اما هیچ شباهتی با کار خودم ندیدم. حالا زیاد کتاب نمی‌خوانم. آثار فرانسیس پونژ را هم دوست دارم، اما بسیاری از نویسندگان معاصر را نمی‌شناسم.

آیا احساس می‌کنید سخنگوی ادبیات ملی مجارستان هستید؟ سوییسی- فرانسوی یا اساسا بدون مرز؟
ادبیات مجار، حتی اگر به زبان فرانسه بنویسم، همه‌ی کتاب‌های من درباره‌ی مجارستان است. حتی کتاب چهارمم. خوانده‌اید؟

دیروز؟
بله، خب داستان دیروز در سوییس اتفاق می‌افتد، اما در اردوگاه پناهندگان. داستان، کمابیش حقیقی و خود زندگینامه‌ای است. من در یک کارخانه کار کرده بودم. کارخانه در روستای چهارم بود. ما باید یک اتوبوس می‌گرفتیم. ما در روستای اول زندگی می‌کردیم. من، کاراکتر لاین در رمان دیروز هستم، من بودم که در روستای اول سوار اتوبوس می‌شدم. همسر سابقم بورسیه داشت. شخصیت ساندور یک کولی بود که او هم در کارخانه کار می‌کرد. ما با هم کار می‌کردیم. دختر اول من همه را به‌خاطر دارد. برای مثال آپارتمانی که توصیف می‌کنم‌. بله، فکر می‌کنم این رمانم بیش‌تر از همه‌ی رمان‌هایم، خود‌زندگینامه است. هرچیزی که توضیح دادم واقعا اتفاق افتاده بود، خودکشی‌ها هم. من چهار نفر را می‌شناسم که پس از مهاجرت از مجارستان خودشان را کشتند و این چیزی بود که می‌خواستم درباره‌اش حرف بزنم.

تاریخ دقیق روزی که مجارستان را ترک کردید به‌ خاطر دارید؟
سال ۱۹۵۶ بود، پس از انقلاب.

می‌خواهم بدانم چه روزی.
فکر می‌کنم بیست و هفتم اکتبر بود. اما مطمئن نیستم. نه، نه. ۲۷ نوامبر بود.

۲۷ نوامبر؟
بله، این‌طور فکر می‌کنم. شب دیروقت کشور را ترک کردیم. در یک گروه بودیم. به روستایی رسیدیم که پر از پناهنده بود. بلافاصله همه به ما چشم دوختند. اکثر اعضای گروه ما، بچه ها بودند. روستاییانی که به آنها پول داده شده بود تا به ما غذا و پناه بدهند در خانه‌هایشان از ما پذیرایی کردند. نمی‌دانم چند روز آنجا بودیم. بعد از آن، شهردار آنجا برای ما بلیت اتوبوس به مقصد وین خرید. ما بعدا پول را به او برگرداندیم. در وین ما در یک پادگان ماندیم.

برنامه‌تان این نبود که به سوییس بروید؟ جایی خواندم که ترجیح داده بودید بروید کانادا. درست است؟
نه. نه. هرگز نمی‌خواستم به کانادا بروم. می‌خواستم به آمریکا بروم چون بستگانم آنجا بودند. وقتی به آمریکا رسیدیم به ما گفتند که تنها برای شش ماه می‌توانید بمانید. پس از آن ما به سوییس برگشتیم که در آنجا همسرم بورسیه گرفته بود. او استاد تاریخ بود. آنها واقعا مراقب ما بودند. برای ما آپارتمان پیدا کردند، شغلی به من دادند و بچه‌هامان را به مهدکودک فرستادند و به این دلیل بود که ما آنجا ماندیم. می‌خواستم به آمریکا برگردم، اما باید منتظر می‌ماندم. بچه‌هایم اینجا در سوییس بودند و نمی‌خواستم خیلی از آنها دور باشم.

اولین بار کی برگشتید به مجارستان؟
دوازده سال پس از ترک مجارستان، برگشتم. در سال ۱۹۶۸. هنوز والدین و برادرانم در مجارستان بودند. حالا والدینم مرده‌اند. تنها برادران و بچه‌هایشان در مجارستان هستند. ولی در روستایی کوچک زندگی نمی‌کنند. برادرم آتیلا در بوداپست زندگی می‌کند. گاهی به مجارستان می‌روم.

وقتی به مجارستان برگشتید این احساس را داشتید که قربانی کسانی هستید که تحت حکومت زندگی کرده بودند؟
من خیلی علاقه‌ای به سیاست ندارم. این همسرم بود که می‌خواست کشور را ترک کنیم، چون او برخلاف من خیلی به سیاست علاقه‌مند است و اگر می‌ماند به زندان می‌افتاد مطمئنا. دوستانش که در کشور ماندند دو سال زندان بودند. در هر صورت دو سال خیلی زمانی طولانی نیست.
اما حتی اگر صرفا به رمان‌های شما بسنده کنیم، کلارا، بیوه رمان «دفتر بزرگ» که شوهرش اعدام شد، شاهدی بر بی‌عدالتی نظام سیاسی مجارستان بود.
بله، کلارا مادر من است. او در این‌باره با من حرف زده بود. مثل کلارا، موهای او از شوک اعدام همسرش سفید شد. درست است، رژیم حاکم بر مجارستان آدم‌ها را از هم جدا می‌کرد. برای مثال همه آدم‌هایی که با یوگسلاوها ارتباط داشتند خائن بودند.

وقتی به سوییس رسیدید خیلی مشکل داشتید؟
بسیار زیاد. پنج سال اصلا نمی‌توانستم کتاب بخوانم. در کارخانه‌ای کار می‌کردم که به ما اجازه نمی‌دادند خیلی با هم حرف بزنیم. من تنها روسی بلد بودم. پدرم ریاضیات درس می‌داد، اما پیش از اینکه جبهه را ترک کند همه چیز درس می‌داد. او تنها معلم دهکده بود. شوهرم کمی فرانسه حرف می‌زد چون خیلی از من بزرگ‌تر بود. خیلی خوب حرف نمی‌زد، اما کافی بود. وقتی او مدرسه می‌رفت هنوز فرانسه و آلمانی درس می‌دادند، اما پس از آن فقط روسی تدریس می‌شد. اینجا به دانشگاه می‌رفتم، اما تنها دوره‌های ارایه شده برای خارجی‌ها را گذراندم. اینجا حتی می‌بایست مدرک لیسانس می‌داشتم.

هنوز به زبان مجاری می‌نویسید؟
نه، کاملا به زبان مجاری حرف می‌زنم، اما وقتی نامه یا کارت پستال می‌نویسم، گاهی اشتباه می‌کنم، بیشتر اوقات حرف را به اشتباه جابه‌جا می‌نویسم.

با این تعریف موافقید که رمان باید بر ناسازگاری بین فرد و جهان پیرامونش استوار باشد؟
نمی‌دانم. به چیزهایی از این قبیل فکر نمی‌کنم.

کلمه «سه‌گانه» نظرتان درباره انتخاب این کلمه در مقام عنوان ترجمه‌های رمان‌هایتان چیست؟
این کلمه‌ای که می‌پذیرم، بله، چون در هر سه رمان همان افراد هستند و بنابراین به‌هم می‌خورند.

خب به وضوح بر رابطه شما با جهان تاثیر گذاشت. این واقعه بر ارتباط شما با شخصیت‌های داستانی‌تان چه تاثیری داشت؟
جنگ بر من اثر گذاشت، من درباره‌اش نوشتم. وقتی جنگ تمام شد، ده سالم بود و برای من جالب بود. داستانی که در رمان اولم روایت می‌کنم در سال ۱۹۴۴ آغاز می‌شود. ما سال گذشته را در آنجا گذرانده بودیم. باید بگویم سال قبلش سخت‌ترین و خطرناک‌ترین سال بود، چون جبهه نبرد داشت نزدیک می‌شد، همیشه نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. اما روستای ما خیلی زیاد بمباران نمی‌شد، در واقع فقط چند بار بمباران کردند. خانه‌های تخریب شده در روستای ما زیاد نبود. آژیر خطر مدام به صدا در می‌آمد و مدارس در آن دوره تعطیل می‌شد. در مدارس برای دانش‌آموزان نیکمت نبود و حتی اگر بود، کسی نمی‌خواست به مدرسه بروند و کسی نمی‌توانست برود.

آیا با خوانش واقع‌گرایانه از کتاب‌هایتان موافقید؟ خوانشی برای شناخت زمان و مکان تاریخی که داستان رمان‌ها در آن می‌گذرند؟
بله، رمان‌هایم همه‌ی زندگی من است، احساساتم، بازگشتم به روستا.

اما اتمسفر رمان خارج از زمان است. این عدم دقت زمانی و مکانی به چی برمی‌گردد؟
من همیشه همین‌طور نوشته‌ام، حتی در دست‌نوشته‌هایم. آنها را خوانده‌اید؟

بله، دقیقا. برای مثال «جاده»

بله اما نه ویرایش شده و نه منتشر شده. شما چه‌طور به آن دست پیدا کردید؟
ویراستار شما یک نسخه‌اش را برایم فرستاد.
بله، از وقتی که نسخه‌های ویرایش نشده را برایش فرستادم، زمان زیادی می‌گذرد.

پس می‌توانیم شهر سین که در رمان «دروغ سوم» توصیف کرده‌اید، شهر سمباتهی است در نزدیکی شهر کوسگ؟
بله، دقیقا.

انتخاب دوقلوها ناگزیر سرشار از سختی‌هاست، مشکلات هویتی. چرا دوقلوها خواهر و برادر نیستند؟
نمی‌دانم. همین‌طور به ذهن من آمدند. وقتی شروع به نوشتن درباره‌ی خواهر و برادرم کردم، خیلی جالب نبود. بنابراین از «ما» استفاده کردم.

ارزش اندک دارایی‌های دوقلوها چیست؟ منظورم انجیل، فرهنگ لغت پدر و دفتر بزرگ بزرگ است.
این‌ها چیزهای ضروری زندگی من بودند. اولین چیزی که می‌خوانیم از انجیل است. وقتی کتابی را می‌خوانیم، آن کتاب، انجیل است. فرهنگ لغت مهم‌تر از همه بود. چون وقتی من به اینجا رسیدم اصلا زبان فرانسه بلد نبودم. به همین دلیل خیلی فرهنگ لغت می‌خواندم. همیشه در جستجوی کلمات بودم. من واقعا فرهنگ لغت‌ها را دوست دارم. وقتی به زبان مجاری هم می‌نویسم خیلی از آن استفاده می‌کنم و دفتر بزرگ یادداشت را به این خاطر استفاده می‌کردم که در دبیرستان به زبان مجاری یادداشت روزانه می‌نوشتم. در مدرسه شیوه‌ای از نوشتن را ابداع کرده بودم که حالا حتی اگر هم بخواهم نمی‌توانم بخوانم. فراموشش کرده‌ام.

آیا شما هم مثل دوقلوها با دو برادرتان، یک نوع خودآموختگی ویژه را پی گرفتید؟
آموزش نه واقعا. اما تمرین بله. دو روز غذا نمی‌خوریم، یک ساعت حرکت نمی‌کردیم و حرف نمی‌زدیم. تمرین بی‌رحمی هم داشتیم. چون نه مادرم و نه پدرم حیوانات را نمی‌کشتند. شاید پدرم می‌کرد، اما او اصلا آنجا نبود. بنابراین برادرم بود که مرغ را می‌کشت. من... نه، نمی‌توانستم. ما یک گربه را به دار آویختیم. درست است همیشه برادرم این کار را می‌کرد. تماشایش خیلی سخت بود. گربه برای مدت زیادی بی‌حرکت بود، ‌ما فکر کردیم ‌مرده است و او را روی زمین قرار دادیم. برای مدتی در آن حالت باقی ماند و سپس فرار کرد. هنگامیکه به برادرم گفتم در حال نوشتن خاطرات دوران کودکیمان هستم، به من گفت: گربه‌ را فراموش نکن.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها