سجاد علیمردانی، به مناسبت چاپ دوم داستان بلند «خط تیره»، اثر سعید اسدی، یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است. این داستان بلند مبتنی بر سبک «جریان سیال ذهن» نگاشته شده و نویسنده از تکنیکهای ادبی مدرن برای نوشتن این کتاب استفاده کرده است.
«علی» بهعنوان محوریترین شخصیت داستان (اگرچه به نظر میرسد قهرمان یا ضدقهرمان این داستان رضا باشد) فردی غمگین، تنها، افسرده، ناامید و سرگشته است که درصدد پایان بخشیدن به شرایطی است که نه او، بلکه جامعه و دیگران برایش رقم زدهاند و او قربانی این شرایط از پیش تعیین شده است. او با انتخاب خودکشی به جای مرگ میخواهد خود را در بخشی از این زندگی سهیم بداند و حق انتخاب را درک و دریافت کند. انتخابی که در زندگی او کمتر اتفاق افتاده است.
تصویری که از قهرمان داستان (علی) توسط نویسنده ارایه میشود و رفتار پرخاشگر و مهر طلب او بیشتر ریشه در کودکی علی دارد. زمانی که نگاهی به کودکی علی درفلشبکهای میاندازیم داشتن پدری نظامی به او اجازه نداده است تا به ثبات لازم دسترسی پیدا کند. نه مکان زندگی مشخص، نه دوستانی معین و نه حتی خانه و آدرسی ثابت او را از همه جا آواره کرده و مانع ایجاد دلبستگی او به چیزی یا کسی کرده است. دلبستگیهای کوچکی که در این دوران میتواند نقطه مثبتی در راستای تشکیل شخصیت یک فرد محسوب شود. تنها دلبستگی او پدر است که جنگ او را خیلی زود از دست او ربوده است. پدری که میتوانست به عنوان الگو در پختگی شخصیت او نقش مهمی ایفا کند. این کوچهای پیدرپی و داشتن زبان و روحیه متفاوت با دوستان، او را فردی حساس، نگران و ناامید بار میآورد که با ورود به تهران و روبهرویی با افرادی به مراتب زرنگ و صد البته ریاکار و خائن بیشتر دچار آسیب میشود. محیط شغلی که عدم امنیت و بیپناهی را در او تشدید میکند و او را به نقطه پایان میرساند. همانطور که از عنوان نامه علی به پدر مشخص است خط تیره نماد جریان و زندگی است و نقطه بعد از آن رسیده به پایان خط است که علی نیز در آخر به آن میرسد. اما نباید فراموش کنیم که بارقههای امید هرچند کم سویی در سراسر داستان وجود دارند، حتی در پایان داستان ( پیامک یلدا به او). علی در اوایل داستان درگیر مرگ و زندگی است ولی در اواسط با اقدام به خودکشی این درگیری پایان مییابد با این تفاوت که یک دوست مانع رسیدن او به این نقطه میشود؛ دوستی که در پایان جبران مافات میکند و او را به خط آخر میرساند. حضور یلدا در داستان چون چراغی نیمهروشن که هر آن در مسیر بادها در حال خاموشی است تنها نقطه امید شخصیت داستان است؛ عشقی زمینی که شاید بتواند او را از چنگال این همه تنهایی و ناامیدی نجات دهد البته با شخصیتی که نویسنده از علی به خواننده معرفی میکند بعید است حتی این عشق هم بتواند کاری برای او بکند. عشق به یلدا که هنوز در مرحله اهورایی آن قرار دارد و با او زیر یک سقف نرفته است تا با واقعیت وجودی او آشنا شود چون آرام بخشی موضعی است که تا مدتی معین، درد را خاموش میکند اما بعد از کمی دوباره این هیولای تنهایی و ناامیدی به او حملهور خواهد شد چراکه این تنهایی و ناامیدی ریشه در گذشته نابه سامان او دارد و در او نهادینه شده و یا بهتر است بگوییم جزئی از وجود او شده است.
نویسنده با زیرکی، رضا را در مسیر علی قرار میهد تا دوباره به او یادآوری کند که او هیچ وقت حق انتخاب ندارد چه زمانی که رضا او را از مرگ نجات میدهد و چه زمانی که او را به آغوش معشوقه واقعیاش یعنی مرگ میرساند. انگار تمام زندگی یک جبر مطلق است جبر زاده شدن، جبر زندگی کردن، جبر کار کردن و بالاخره جبر مردن (جبرهایی که سارتر آنها را مطرح کرده است). نویسنده با طرح این داستان میخواهد به این جبر محتوم بر زندگی و بازیچه بودن انسان در دست این عنصر را بر خواننده دقیق و اهل تفکر آشکار سازد اگرچه یک خواننده معمولی هیچ وقت به این فاکتور اساسی و عنصر مهم پی نمیبرد و رضا را (البته اگر آنقدر زرنگ و رند باشد که متوجه شود این تصادف محصول دستکاری رضا درصدد جبران نجاتی است که قبلاً انجام داده است) گناهکار میداند و برایش همیشه این سوال میماند که چرا رضا دست به چنین کار شنیعی زده است. نویسنده با بیان مکالماتی عمیق و اثرگذار در پی توجیه این مرگ یا به عبارت قانونی آن «قتل» است؛ مثلا با طرح دیالوگ: «اگر حیوانی زخمی باشد و درد بکشد میشود او را خلاص کرد.» سوالی که جواب آن از لحاظ منطقی مشخص است ولی آیا عقل ناقص و احساس ابتر یک خواننده معمولی، قادر به پذیرش آن است یا نه؟! خواننده این کار رضا را با فهم اندک خود از دین و انسانیت، امری غیرشرعی و غیرانسانی تلقی میکند و هضم داستان را برای او سخت میکند؛ چرا که خودکشی در چشم مردمان معمولی امری قبیح محسوب میشود. آنها تصوری از درد انسان زخمی را ندارند و جراحت وارده بر روح او را لمس نمیکنند و او را فردی گناهکار و منفور قلمداد میکنند و برایش طلب آمرزش و بخشیده شدن دارند. به طور کلی شخصیت علی که مرگ را خودخواسته انتخاب میکند و یا شخصیت رضا که بهعنوان عاملی برای رسیدن به این آرزوست شاید برای همیشه در ذهن خواننده به عنوان افرادی نابخشودنی باقی میمانند.
نویسنده با طرح صحنه آخر داستان که مامور کلانتری خیلی بیتفاوت و بیرحمانه به مرگ او نگاه میکند، میخواهد دلایل پذیرش مرگ را برای خواننده محکمتر بیان کند. علی از جامعهای میگریزد که چیزی جز ناامنی و جنگ و مرگ عزیزان و تنهایی و خیانت و دورویی به او عرضه نمیکند؛ جامعهای (به قول صادق هدایت) مملو از لکاتهها و رجالهها که روح انسان را پلاسیده و پوسیده میکند. زندگی علی، نمایانگر زندگی سیزیف است که روزمرگی و تکرار ملالآور، سراسر آن را فراگرفته است؛ زندگی فاقد معنا و پوچ و جبرگرایانه که او میخواهد با خودکشی به آن پایان دهد و بر علیه این تکرار عصیان کند بیخبر از آنکه این سرنوشتی است که خدایگان برای او رقم زدهاند و از آن گریزی نیست. عکسالعمل دکتر و حتی نزدیکان علی در بیمارستان که به جای یافتن ریشه درد و علت خودکشی او دست به توهین و تحقیر او میزنند و یا در پایان داستان مردمی که به جای تفکر در مرگ، تنها با پرتاب اسکناسی میخواهند وجدان خود را به نوعی آرام سازند همه و همه چیزهایی است که نویسنده میخواهد خواننده با توجه و زوم روی آنها به شخصیت داستان، حق لازم را بدهد.
تم غالب داستان، مرگ است؛ دغدغه مهم علی که از همان ابتدا خود را به خواننده مینمایاند. نویسنده در لابلای داستان با آوردن اسامی شعرا یا نویسندگان یا فلاسفه یا داستانهایی سعی در تبین این پوچی میکند و میخواهد بگوید انگار چارهای جز مرگ نیست. اشاره به خیام و یا داستان کویر که علی نوشته همه و همه اِلمانهایی هستند که در راستای تبین موضوع مرگ ارایه میشوند. در داستان کویر، گل نماد علی، خار نماد رجالهها و کویر نماد جامعه خشک و فاقد طراوت و زندگی تعریف میشود و در پایان داستان هم با تمام مقاومت گل، باز سرنوشتی جز مرگ برای او وجود ندارد.
نویسنده میکوشد تا به هر طریقی دیدگاه شخصیت داستان را به زندگی و تمایل به مرگ چه از طریق شعر، داستان، صحنهها و دیالوگها به خواننده القا کند و در پایان مشخص نیست که عکسالعمل خواننده، رافت سرباز حاضر در صحنه تصادف است یا قساوت حاکم بر وجود مامور ناظر بر تصادف.
آمدن پیامک یلدا در پایان داستان که چون قاصدکی نابهنگام فرا میرسد ما را یاد شعر «نوشدارویی و بعد مرگ سهراب آمدی» میاندازد یا جملهای از کافکا که میگوید «مسیح میآید. او حتی روز محشر هم نمیآید. او یک روز پس از روز محشر میآید.»
و اما جملات آغازین داستان که از مکاتیب شمس تبریزی اخذ شده است بسیار زیبا و به جا انتخاب شده است؛چراکه شمس نیز از تنهایی و نبودن همزبان و همدل مینالد و بسیار سخنها دارد که چون میداند کسی را اهلیت شنیدن نیست یا از گفتن آن سرباز میزند یا با رمز و اشاره به آن میپردازد. موضوع انتخاب مرگ از طرف انسان نیز همان موضوعی است که نویسنده داستان با ناامیدی میکوشد تا آن را برای دیگران قابل قبول جلوه دهد و این سخنان شمس براعت استهلالی بر این مدعاست که در پایان، کسی سخن او را قبول نخواهد کرد و به قول مولانا:
هر کسی از ظن خـــــــود شد یار من از درون مـــــــــــــــن نجست اسرار من
با لب دمساز خود گــــــــــــر جفتمی همچـــــــــــــو نی من گفتنی ها گفتـمی
سینه خواهم شرحه شرحه از فـــــراق تا بگویــــــــــــــــ ــم شرح درد اشتیاق
نظرات