از مطالعه كتاب «شكمبارگي» نوشته فرانسيس پروز برميآيد كه در گذشته نيز چنين بوده است. يعني حتي در روزگاري كه شكمبارگي دستكم در فرهنگ مسيحي در كنار تكبر و طمع و بيبندوباري و حسد و غضب و تنپروري يكي از هفت گناه كبيره بود، ميبينيم كه روحاني مسيحي بزرگي مثل توماس آكويناس (١٢٢٥-١٢٧٤م.) آنقدر چاق بوده كه او را به بشكه تشبيه ميكردند و به شكل غلوآميزي ميگفتند «بايست نيمدايرهاي از ميز شام كنده ميشد تا او ميتوانست پشت آن بنشيند»!
فراموش نكنيم كه يك تفاوت جدي در عذاب وجدان آدم امروزي با فرد قرون وسطايي در برابر شكمبارگي وجود دارد و آنهم علت اين عذاب وجدان است. اگر در گذشته مناهي ديني، مومنان را از شكمپروري ميترساند، امروزه اين نگاه سرزنشگر جامعه از يكسو و قدرت بازدارنده و درونيشده فراخود (super ego) از ديگر سو است كه نهاد (Id) سركش بشري را از افراط در خوردن و نوشيدن باز ميدارد.
اين ممانعت با دو حربه اساسي محقق ميشود: ١- بناگذاشتن معيارهاي زيباييشناختي؛ بدين صورت كه آدم چاق نازيبا به حساب ميآيد و نگاه جامعه به فردي كه از چاقي مفرط رنج ميبرد، همراه با رقت، دلسوزي و گاه تمسخر و در هر صورت ناپذيراست ٢- تهديد فرد شكمپرور به از دست دادن سلامت. مدام از اخبار رسانهها ميشنويم و ميخوانيم كه چاقي عامل اصلي يا فرعي دهها مريضي و بيماري است و اضافه وزن باعث اين مشكل و آن مصيبت ميشود و... الخ.
اينجا تناقضي ميان اين منع پرخوري و آن دعوت جامعه مصرفگرا به هر چه بيشتر خوردن و آشاميدن پديدار ميشود. خود جامعه جديد سعي كرده با روشهايي بر اين تناقض فائق آيد. مثلا با بهره گرفتن از پيشرفتهاي علم جديد و توجيه پرخوري به عنوان يك اختلال ژنتيك. يعني اينكه خيلي از آدمها زياد ميخورند، دست خودشان نيست بلكه به خاطر ساختار ژنتيكشان است. اما مساله به همين جا ختم نميشود. اين تناقض ظاهرا به اساس تفكر و سبك زندگي ما مربوط ميشود. يعني شايد درست باشد كه شمار كمي از آدمها به علل ژنتيكي به پرخوري تمايل دارند، اما اينكه عموم ما خودمان را اين طور بيمحابا در معرض اطعمه و اشربه لذيذ و متنوع قرار ميدهيم، قطعا ربطي به ژنها ندارد. هر چه هست از «خود» (ego) برميآيد و آن جذابيت پيداي پرخوري و شكمبارگي.
نظر شما