تعمیمپذیری آنچه بهعنوان اثر ادبی نوشته میشود یکی از شروطِ جهانیشدن ادبیات است و این بهواسطه تخیلِ متکی بر تفکری امکانپذیر میشود که قادر باشد ضمنِ دیدنِ درست و دقیق شرایط پیرامون بهعنوان نقطه آغازِ اثر داستانی، به تاریکجاهای یک رویداد جزئی، به عمیقترین لایهها و وجوه ناشناخته آن، راه یابد و از این طریق آن رویدادِ جزئی را به گسترهای وسیع تعمیم دهد. رویدادهای بیش از حد تکاندهنده اما گاه این تصور نادرست را در نویسنده پدید میآورند که برای روایتشان نیازی به کمکگرفتن از تخیل ندارد و کافی است همان رویداد را آنگونه که واقعا رخ داده است نقل کند. جنگ از جمله این رویدادهاست. رویدادی چنان موحش و فاجعهبار که آنکه این رویداد را از سر گذرانده و حال میخواهد از آن قصه بسازد گاه به این اشتباه میافتد که نقلِ عینبهعینِ آن، عمق فاجعه را به تمامی پیشِ چشم میآورد.
اما نویسندهای واقعا موفق است که از این دامِ فریبنده حذر کند و درست در مواجهه با چنین رویدادهایی ضرورتِ هرچه بیشتر به کار بستن تخیل را دریابد؛ تخیلی که با پشتوانه تفکر چنان غنی شده باشد که بتواند مسئلهای خاص را به بنیادیترین مسائل هستی و انسان تعمیم دهد. البته نقلِ عینبهعینِ فاجعه میتواند خواننده را برای لحظهای میخکوب کند. میخکوبشدن خواننده اما هدف غایی ادبیات نیست. هدف رسوب واقعیت فاجعهبار در ناخودآگاه خواننده و تغییر و جابهجایی بنیادین باورهایی در اوست. کریس اَبانی، نویسنده اهلِ نیجریه، در رمان «نغمهی شبانه» به گمان من نویسندهای است که به خوبی توانسته است در مواجهه با فاجعه جنگ از دامِ مستندنگاریِ صِرف حذر کند و از جنگ داخلی در نیجریه قصهای پدید آورد که از شرح لحظاتِ فاجعهبار جنگ و تبعات وحشتناک آن آغاز میشود و به اسطوره، رویا، کابوس، ناخودآگاه قومیِ یک سرزمین و در نهایت به دغدغههای بنیادین آدمی، مانند عشق، مرگ، زندگی و جاودانگی، پیوند میخورد. اَبانی در گامِ نخست، برای برگذشتن از مستندنگاری، ترفندی متناقضنما را برای روایتِ این رمان به کار میبندد. ترفندِ سپردن رشته سخن به دست یک راویِ بیزبان. راوی «نغمهی شبانه» نوجوانی زبانبریده است. نوجوانی که یک جوخه مینیابی را فرماندهی میکند و حنجرهاش را طبق قانونی جنگی بریدهاند چون سربازان مینیاب نباید حینِ انجام عملیات فریاد بزنند. این زبانبریدگی خود وجهی فراواقعی به روایتِ جنگ میدهد و روایت را از بیرون هرچه بیشتر متوجهِ صداها و تصاویری میکند که در تاریکجاهای درون جا دارند و یک سرشان به ناخودآگاه میرسد. رمان از لحظهای آغاز میشود که راوی از پسِ یک انفجار بههوش میآید و خود را جداافتاده از جوخهاش مییابد.
جستوجوی او برای یافتن جوخه او را به سفری در سرزمیناش میکشاند. سفری در سرزمینی ویران و شبحزده با رودخانهای که اجساد کشتگان بر آن شناور است. سفری که زمان واقعی در آن متوقف شده است و بهانه داستانی این توقف ازکارافتادن ساعت راوی است. این سفر نه یک سفرِ طولیِ رو به جلو که سفری است که گویی در مرز خواب و خیال و واقعیت اتفاق میافتد، آنچنانکه هرچه پیشتر میرویم خیال و واقعیت نیز بیشتر به هم میآمیزند و آنچه در این آمیزش اهمیت دارد فعالشدن خاطره از طریق تخیل است. راوی در طول این سفر مدام به گذشتهاش رجوع میکند. به خاطره پدرش که به دست گروهی متعصب سلاخی شده است، به خاطره مادر که پس از قتل پدر به عقدِ عموی خشن و جانورخوی راوی درآمده بوده است، به خاطره ایجئوما، دختری که همرزم راوی و معشوق او بوده است و تنها نیروی حیات که زنده و تپنده در میان کشتار و وحشت به راوی یاری میرسانده که وضعیتِ هولناک را تاب آورد و همین خاطرهها هستند که راوی را از یک ماشین کشتار به جانی معذب بدل کردهاند که اگرچه جاهایی از لذت کشتن سخن میگوید، این سخنگفتن اما سخنگفتن یک راوی شرور نیست بلکه واگویهی خاموشِ یک روحِ معذب است. بیشک رمانی از این دست پا میدهد به شرحِ افراطی سیاهی و دهشت، حال آنکه «نغمهی شبانه» چنین نیست.
این رمان هرچند در نگاه اول سفری در قلبِ تاریکی است اما در میان این تاریکی گویی ستارگان روشنی هستند که آتش زندگی و شورِ زیستن را در جوارِ مرگ روشن و زنده نگه میدارند. همچون مردی که وسط ویرانهها موسیقی گوش میدهد و ساز میزند، زنی که تابوتی را حمل میکند و همین تابوت میشود وسیله نقلیه راوی، پدرِ راوی که نخواسته مثلِ دیگران باشد، پدربزرگ راوی که حاملِ ناخودآگاه و باورهای قومی است، مادرِ راوی که تجسم حیاتِ جاری در متنِ مرگ و نیستی و بیثباتی است و ایجئوما که گرمای عشق است. اینها همه در حافظه راوی به صورتِ خاطره انباشته میشوند و راوی نیروگرفته از این خاطرات پیش میرود. آنکه همهچیز را از دست داده به خاطره نیاز دارد نه برای گریز از اکنونِ فاجعهبار و پناهگرفتن در خاطره بلکه برای خلقِ حقیقتی دیگرگونه در دلِ این اکنون بهواسطهی خاطراتی قوامیافته از اسطوره، آیین، تخیل، حیاتِ جاریِ زندگی روزمره، عشق، تأمل و شورِ تنانهی زیستن در برابر شقاوت و کشتارِ دهشتناکی که خود را بهجای امرِ مسلّم، لازم و بدیهی جا زده است. این زبانبریدگی و نقص جسمی راوی است که او را به زندهکردن آن خاطرات و تجسمبخشیدن به آنها توانا میکند. او از جدااُفتادگی و بیزبانی، زبانی بسیط و سیال خلق میکند که زبان زندگی است در برابر زبانِ کشتار. این زبان ماحصلِ تخیل است. ماحصلِ زندهبودنِ تخیل در دلِ واقعیتی هولناک.
نظر شما