روزنگار تاریخ انقلاب اسلامی به روایت محمود گلابدرهای/2
آقا مثل کوه دماوند بود/ زائروار لبیک میگفتیم
محمود گلابدرهای، نویسنده در کتاب «لحظههای انقلاب» درباره حال و هوای روزهای انقلاب در 13 بهمن 1357 روایتی خواندنی نوشته است.
انگار خواب بودم و داشتم خواب میدیدم. باورم نمیشد. بعد، تلویزیون و حرف گوینده و این که کمونیستها مانع پخش مستقیم ورود آقا شدهاند. هرچه این روزها اتفاق میافتاد، با عقل ناقص منِ و دودو تا چارتاهایی که در مدرسه یادم داده بودند، جور در نمیآمد. حالا هم باورم نمیشد.
خیابان ایران پر بود. از این ور تا آبسردار و ژاله و بهارستان و از آن ور تا سه راه امینحضور و سرچشمه کیپ تا کیپ آدم بود. من روی هوا و زمین بودم و با مردم و همراه مردم میرفتم تا از آن تنگه دهانه در آهنی مدرسه بگذرم و گذشتم. از دهلیز دالان سی چهل نفری عبور میکردیم. کسی حتی، یک قدم هم به اختیار برنمیداشت. همه چسبیده به هم، از زیر نگاههای تیز دهها نفر که بر بام بودند و لب دیوار بودند و روی چهارچوب در بودند و چهارچشمی مواظب بودند، میگذشتیم. جای سرک کشیدن نبود. توان دید من تا حد پشت گردن و موهای سر نفر جلویی بود و این فاصله هم بیشتر از یک وجب نبود. حالا همهمه بود و قیل و قال بود و صلوات بود که پشت صلوات فرستاده میشد. وقتی رسیدیم به حیاط، ناگهان چشمم افتاد به آقا.
آقا آن جا بود. توی قاب پنجره بود. دستش آرام و باوقار حرکت میکرد. آقا مثل شیر بود، یال داشت. مثل ماه شب چهارده بود. آقا مثل کوه دماوند بود. مثل یک دختر چهارده ساله، گونه و لب و پیشانیش میدرخشید. سیمایش پرکشش بود؛ جذاب بود؛ مشخص بود؛ پرهیبت بود؛ هالهای دور صورتش بود، پرصلابت بود.
حالا همه دستها را کشیده بودیم و مشتها را گرده کرده بودیم و «ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی» گویان نعره میزدیم و همه چشم دوخته به چشم آقا، زائروار دم میدادیم و میخواستیم یک لحظه هم که شده، لبیک خودمان را با زبان خودمان به گوش آقایمان برسانیم. اگر شده با نگاهی تند و گذرا و تماس سرانگشتی، نگاهمان را به نگاهش بدوزیم و پوست سرانگشتش را یا دامن عبایش را خود، بی واسطه و بیپیامبر لمس کنیم و خود مستقیم دست بیعت با آقامان بدهیم. ولی مگر میشد؟ نمیشد. من مات و مبهوت مانده بودم. پیمان به جای من نشسته بر دوش من داد میزد و بال بال میزد و میخواست از جا کنده شود و پرواز کند و خودش را به آقا برساند، ولی نمیشد. من لال شده بودم.» (لحظههای انقلاب. ص: 386)
نظر شما