زن کاغذی نوشته زهره مسکنی مجموعهای است شامل 16داستان کوتاه، و اولین اثر این نویسنده در حوزه بزرگسال است.
زمان داستانها اغلب اکنون این جهانی و معاصری است با پدیدهها و مشخصههای آشنا. حتی در خیالانگیزیها نیز داستان ارتباط تنگاتنگی با واقعیت دارد. فضای داستانها نیز اغلب لوکیشنهایی بستهاند و آشنا؛ بیشتر داستانها مخصوصا داستانهایی با راوی زن یا نگاه روایتی زنانه، درون خانهها اتفاق میافتند، گویی زن نماد درونگرایی و ذهن مشغول به جزییات است. در برخی داستانها این راوی است که از دریچه چشمانش داستان روایت میشود و گاه این دریچه چنان تنگ و بسته است که چارهای جز پذیرش آن نمیماند. برای مثال در داستان «باغچه ماهیها» راوی در بخش قابل توجهی از داستان یک ماهی ماده است که داستان را از درون آکواریوم روایت میکند. یا در «بدون شکر لطفا» راوی آینهای است که آنچه در او منعکس میشود را به روایت و قضاوت مینشیند.
داستانهای این مجموعه را میتوان به دو دسته داستانهای سورئالیستی و داستانهای رئالیستی تقسیم کرد. داستانهایی که عنصر خیال و خیالپردازیهای واقعگرایانه در آنها نقش پررنگی دارند و سایر عناصر داستانی در راستای تکمیل و تعامل با این ویژگی چینشی مکمل دارند. هرچند که پنجههای خیال اغلب پرده واقعیت را میدرند و با آن درمیآمیزند. گویی راوی گاه چنان در برابر واقعیت نادوستداشتنی و عریان قرار میگیرد که ترجیح میدهد با وهم یا عبور از مرز دنیای حقیقی کمی از خشونت آن بکاهد و یا فضاها را اندکی تلطیف کند.
در داستانهای واقعگرایانه معمولا با مسایل اجتماعی و عاطفی و خانوادگی زنان روبرو میشویم. زنان این داستانها با تنهایی، دغدغه مادر شدن یا نشدن، عشق و خانه و همسر، پناه و بحرانهای زنانه درگیرند. بحرانهایی از جنس خیانت همسر، احساس تنهایی، طلاق و زندگی پس از جدایی، ترک شدن، درگیری ذهنی و فعالیت دائمی ذهن، حمایت نشدن، دیده و دانسته و فهمیده نشدن، زوال ناشی از درگیری دائم میان ماندن یا رفتن. داستان «جوجه اردک نه چندان زیبا» نیز با درونمایه طنزی اجتماعی- فرهنگی، آرزوهای انسان مهاجر را نقش میکند؛ تلاش برای رسیدن به آنچه که در پی آن است اما گاهی چنان درگیر مقدمات میشود که اصل فراموش یا انکار میشود. واقعیت تلخ زندگی انسان پست مدرن آمیخته با سمبلهای مدرن، طنزی تلخ را در روایت جاری میکند هرچند که موتیف اجتماعی، امروزین و زنده این داستان، در عین واقعی بودن با تکیه بر نشانهها و سمبلها از واقعگرایی محض فاصله گرفته است.
در این میان میتوان داستان پسری با چشمهای آبی را از لحاظ درونمایه جدا کرد چرا که بیش از آن که دغدغههای اجتماعی و خانوادگی را بکاود، دغدغههای فلسفی، آرزوها و ترسهای باستانی انسان را برجسته میکند و در پی رسیدن به جهانی دیگر است با جهانبینیای دیگر. نوع فراواقعگرایی نیز در این داستان از جنس دیگری است و به سمبولیسمی بیپرده میرسد. رنگها و نگاهها و آرزوها به هم میآمیزند تا فراتر از زن یا مرد بودن، انسان بودن را با همه هیجانها و زیادهخواهیها و خیرها و شرهایش تصویر کنند. گویی نیمه زمینی انسان در مقابل نیمه آسمانی آن قرار میگیرد. در جنگی همواره و تاریخی، بخش آسمانی در نهایت بخش زمینی را رها میکند و انسان با همه خشونت، توحش و کودکانگیاش به زندگی زمینی ادامه میدهد.
«ساعتی بعد، انگار یک دفعه تمام دریا خاموش و روشن شد. مثل رعد و برقی توی عمق آب. مثل پلکزدن یک پسربچه موطلایی با چشمهای آبی براق. همه دیدند و ناخودآگاه دستهای همدیگر را فشار دادند. هفت ثانیه که گذشت، نور از دریا مثل موجی بیرون آمد و چرخ زد توی آسمان بندر. از روی نوارهای رنگی سقف بازارچه رد شد و رفت طرف بوم نقاشی. موج نور که فرو رفت توی بوم، همهی چراغهای اسکله روشن شد. اهالی بدون هیچ ترسی نگاه کردند توی چشمهای هم. یکدیگر را در آغوش گرفتند و همگی رفتند سمت بازارچه. اما دیگر نه اثری از نور بود و نه بومی در آنجا دیده میشد. فقط روشنایی همیشگی بود که برگشته بود به چشمها و چراغها.»
نظر شما