روایت جالب مهدی حجوانی از سالهای دفاع مقدس؛
همه میگفتند صدام هر جا را بزند با آریاشهر کاری ندارد/ هر وقت به جبهه میرفتم عملیات تمام میشد!
مهدی حجوانی، نویسنده و مترجم حوزه کودک و نوجوان به خاطرات سالهای دفاع مقدس و مسجد امام جعفر صادق (ع) اشاره کرد و گفت: از دل یک مسجد از منطقهای که همه میگفتند صدام با آن کاری ندارد، 70 شهید بیرون آمد.
این نویسنده حوزه کودک و نوجوان در توضیح خاطرهای از احمد مسجدجامعی و چگونگی همکاری با او گفت: یک روز جمعه بود که فردی زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسیهای رایج گوشی را به احمد مسجدجامعی داد. او به من گفت که در حال راهاندازی هشت مجله هستند و بدون اینکه از من سوال کند که من میتوانم و اصلا وقت دارم، برگشت و گفت که شما هم بیایید و کارهای مجله کودک و نوجوان را انجام دهید.
وی ادامه داد: مدیریتهای قدیم با امروز خیلی تفاوت داشت و ما آن زمان جرات نمیکردیم که بگوییم پولش چقدر است؟ اصلا حقوق هیچی؛ نمیتوانستیم بگوییم آقا در کوچه که نمیشود مجله درآورد، اتاق داریم؟ این را کنار بگذاریم؛ حالا چند وقت پیش ما رفتیم سر یک کلاس درس. به بچهها گفتیم اگر سوالی دارید بپرسید. یکی از دانش آموزان بلند شد و گفت «آقا ببخشید ادبیات کودک درآمدش چقدر است؟» نسل امروز به این شکل فکر میکند. ما اصلا از این سوالها نمیکردیم. همه چیز ما قدیمیها روی سادگی بود.
مولف کتاب «مسائل ادبیات کودک» با اشاره به سالهای جنگ و بچههای مسجد امام جعفر صادق (ع) آریاشهر گفت: در زمان جنگ یک صحبتی بود که میگفتند صدام هر جای تهران را بمب بزند، به آریاشهر کاری ندارد، از بس که اینها از خودشان هستند! بعد ما در همین منطقه مسجد امام جعفر صادق (ع) را داشتیم که این مسجد 70 شهید داد. نمیخواهم بگویم که این 70 شهید به مسجد رفتوآمد داشتند و شاید در این بین افرادی هم بودند که هفتهای یک بار به مسجد میآمدند و نماز میخواندند؛ اما این تعداد شهید از یک مسجد آن منطقه برای خیلیها جالب بود. درست است که در حال حاضر تهران تغییر کرده و آریاشهر یک منطقه متوسط رو به بالاست اما در آن زمان بالاشهر محسوب میشد.
وی افزود: آن مسجد یک مسجد خاص بود؛ بحث شهدا جداست؛ اما امروز بعضی از بچههای آن مسجد، عضو هیات علمی دانشگاههای معتبر کشور هستند، بعضیها سردار شدند و برخی در نهادهای دولتی و خصوصی مسئولیت دارند.
حجوانی با توضیح خاطره دوران طلبگی اظهار کرد: ما با تعدادی از دوستان از این مسجد به قم رفتیم اما با بقیه فرق داشتیم و به اصطلاح طلبههای تهرانی بودیم؛ چراکه مادران ما غذا درست میکردند و در کیف ما میگذاشتند و ما با خود به قم میبردیم و بعد گرم میکردیم و میخوردیم و سختیهای طلبگی برای ما کمتر بود. البته از جمع ما یکی در قم ماند و روحانی شد و بقیه به تهران برگشتیم.
این نویسنده کودک و نوجوان با اشاره به سالهای حضور در جبهه گفت: جبهه برای من بسیار شیرین بود. من هر وقت به منظقه میرفتم عملیات تمام میشد و هر وقت برمیگشتم عملیات شروع میشد. یعنی ما که میرفتیم، میگفتنند آماده شوید عملیات داریم و ما تا آماده میشدیم، میگفتند که عملیات انجام نمیشود و این یک فریب بوده است. هر جا ما میرفتم همین بود. در سالهای جنگ تصمیمی گرفته شد تا کار جنگ را یکسره کنند؛ فرماندهان معتقد بودند که جنگ خیلی فرسایشی شده است، بنابراین ثبتنامی انجام شد تا یک لشکر 100 هزار نفری تشکیل شود. ما را به استادیوم بردند تا همه یکدیگر را ببینند و انرژی بگیرند. بعد از آن گردهمایی به بهمنشیر رفتیم و فرمانده عملیات را تشریح کرد. آن شب ما به یک مرغداری رفتیم، نیمه شب بود که صدای وحشتناکی آمد و ما رفتیم بیرون و دیدیم که یک راکت زدند اما خوشبختانه راکت عمل نکرده است؛ باور کنید اگر آن راکت عمل میکرد همه ما مثل مرغان هوایی به هوا میرفتیم.
وی افزود: بعد از این اتفاق به سرعت ما را به عقب برگرداندند و متوجه شدیم که عملیات شکست خورده است. در بازگشت حال فرماندهان خیلی بد بود. فکر میکنم به لحاظ اطلاعاتی لو رفته بودیم. از آنجا به پادگان دوکوهه رفتیم و بعد از آن عملیات کربلای پنج شروع شد. قبل از عملیات به من گفتند تو که سواد داری، برو و امدادگر عملیاتی باش. شب اول از سنگر بیرون نمیتوانستیم برویم و همه در سنگر بودیم. شب که شد یکی از رزمندهها بیرون سنگر تیر خورد و تا من به خودم بیایم دو جوان رفتند و آن فرد را به داخل کشیدند. من آن شب خیلی خجالت کشیدم؛ چراکه وظیفه من بود تا آن رزمنده را نجات دهم. فردا شب دوباره همین اتفاق افتاد اما آن دو جوان دیگر نبودند و من به سرعت رفتم تا به فرد مجروح کمک کنم. در تاریکی بالای سر او رفتم و متوجه شدم که یکی از رزمندگان به نام محمود ساعتچی است.
این نویسنده و مترجم ادامه داد: همه جا تاریک بود و به سختی متوجه شدم که پشت گردن محمود ترکش خورده؛ جای خیلی بدی بود. در جبهه وسایل خیلی کم بود و خیلی مجهز نبودیم. بنابراین باید به روش خودم جلوی خونریزی را میگرفتم تا او را به عقب برگردانیم. تا آمدم کاری برای او بکنم، برقی زد و چیزی شبیه پوتین توی پهلوی من خورد و روی زمین افتادم. فردا صبح فهمیدم که محمود دیشب شهید شده است. من هم یک ترکش رهایی بخش خوردم. یعنی ترکشی که میزند و نمیکشد و فقط به درد این میخورد که برگردی عقب. این هم از فعالیت ما؛ در واقع رفتم تا به رزمندهها کمک کنم، بقیه به ما کمک کردند تا به عقب برگردم.
حجوانی این خاطرات را مکتوب کرده است و در توضیح داستان انتشار آن گفت: من خاطرات دوران جنگ را نوشتم تا شاید بعدها رمان شود. هشت اسبابکشی هم اینها را با خودم از این خانه به آن خانه بردم و حالا تصمیم دارم که این خاطرات را به زودی چاپ کنم. کتاب خاطراتی نیز از مرحوم مادرم دارم که احتمالا آن را نیز منتشر خواهم کرد.
احمد مسجدجامعی نیز در ادامه در سخنان کوتاهی گفت: اینکه آدم بتواند سختیهای زندگی را آنقدر شیرین ببیند یک ویژگی مثبت است که میتوان در مهدی حجوانی جستوجو کرد. افرادی مانند او با حقوقهای بسیار پایین و در اتاقهای کوچک کارهای بزرگ انجام میدادند. خوشحالیم که امروز حوزه کودک و نوجوان ما بسیار موفق است و این به دلیل تلاشهای افرادی مثل مهدی حجوانی است. البته میدانیم که فیلمسازان موفق ما مثل عباس کیارستمی و مجید مجیدی نیز کار خود را از حوزه کودک شروع کردند.
نادر قدیانی، مدیر انتشارات قدیانی نیز در پایان گفت: آشنایی ما از سال 60 و در مسجد امام جعفر صادق (ع) شروع شد. در آن زمان من بودم، رضا هاشمینژاد (مدیر نشر افق) هم بود و مهدی حجوانی با عنوان مسئول فرهنگی فعالیت میکرد. او با راهنماییهایش به ما و دیگر جوانان خیلی کمک کرد و انسانهای سرشناسی از آنجا بیرون آمدند. من به این شکل از سال 60 با مهدی حجوانی ارتباط دارم و باید بگویم که از آن سال تا به امروز هر اتفاق مثبتی که در انتشارات قدیانی رخ داده به دلیل اندیشهها و پیشنهادهای کارساز اوست و اگر ضعفی هم دیده میشود برای من است.
نظر شما