آخرین رمان آتوسا مشفق «یک داستان تنهایی» است که درست زمانی که قرار بود منتشر شود، انزوا و تنهایی به عادتی جدید در جهان تبدیل شد.
بعد از اتمام کارشناسی هنرهای زیبا در دانشگاه براون و کمکهزینه تحصیلی دانشگاه استنفورد (جایی که هرگز احساس نکرد به آن تعلق دارد)، او حالا آنطرف خلیج در سانفرانسیسکو بدون هیچ دوستی زندگی میکرد و در حال تکمیل مجموعه داستان خود به نام «دلتنگ دنیایی دیگر» بود. او گرفتار اندوهی چنان شدید بود که تنها با نوشتنِ بیشتر میتوانست بر آن غلبه کند.
مشفق ۳۸ ساله اوایل ماه فوریه گفت: «وقتی آن کتاب را تمام کردم درست مثل این بود که کسی مُرده باشد. آینده برایم هولناک بود. میبایست چیزی مینوشتم تا مرا به آنسوی یک تجربه ببرد.»
بنابراین ذهنش را وادار کرد که در زمان حال باشد و از یک رژیم سخت و مشخص پیروی کند: او باید روزی هزار کلمه مینوشت، بدون آنکه به عقب نگاه کند. تا زمانی که به نتیجهای برسد. وقتی رسید، فورا آن را در یک کشو رها کرد و چهار سال بعد و بعد از سه کتاب آن را دوباره یافت. آن دستنوشته اواخر امسال به عنوان سومین رمان مشفق منتشر خواهد شد.
«مرگ در دستانش»، سفری خوفناک در ذهن زنی پا به سن گذاشته است که قوه درک و عقل خود را از دست میدهد، یک رمان درام جنایی. اما برای مشفق سادهتر و شخصیتر از آن است. او میگوید: «آن را برای خودم نوشتم. یک داستانِ تنهایی است.»
این کتاب در ابتدا قرار بود این ماه منتشر و به دنبال آن یک تور بینالمللی برگزار شود. از قضای روزگار دلیل به تعویق افتادن این برنامهها –فاصله اجتماعی برای مهار ویروس کرونا- دلیلی است که خوانندگان میتوانند این «داستان تنهایی» را مرتبطتر از همیشه بدانند.
ناشر مشفق، انتشارات پنگوئن، هنوز تاریخ انتشار جدیدی مشخص نکرده اما به احتمال زیاد اواخر تابستان امسال خواهد بود. مشفق اواخر ماه مارس و پس از تغییر برنامهها گفت: «امیدوارم وقتی مردم این کتاب را میخوانند نگویند «آه خدایا، یک کتاب دیگر از آتوسا درباره این زن در قرنطینه.»»
نگرانیِ بهحقی است. مشفق شش سال است که در این بازی است و میداند که خوانندگان احتمالا نظر خاصی درباره او دارند. او شهرت خود را بر پایه شخصیتهایی که در حاشیه جامعه وجود دارند بنا نهاده است. آنها قاتل، مصرفکنندگان مواد، آدمهای بیکار و بیعار و منحرفهای جنسی هستند و مشفق آنها را با حداقلِ پالایش تصویر میکند.
دوایت گارنر، منتقد کهنهکار نیویورکتایمز مشفق را «فوقالعاده بااستعداد» خوانده و جیا تولنتینو، نویسنده و منتقد نیویورکر او را «جالبترین نویسنده معاصر امریکایی درباره موضوع زنده بودن در زمانی که زنده بودن احساس وحشتناکی دارد» توصیف کرده است. برای دیگران مثل سم سکز، نوشتار او «دلمرده» و بیرحمیاش «مشخصهی شکبرانگیز» اوست. اما شاید هیچکس به اندازه خود نویسنده مستقیم به هدف نمیزند: «کسی مثل خودم را نمیشناسم.»
ممکن است از صراحت او و برداشت و اطمینانی که از مهارت خود دارد خوشتان نیاید. شکستهنفسی خصلتی تجملاتی است که مشفق نمیتواند آن را تحمل کند –زندگی خیلی کوتاه است. او میداند چه موقع قرار است بمیرد (این را نمیگوید، خیلی خصوصی است)، بنابراین تا آن زمان میخواهد از طریق داستان به گوشه و کنار وجود معنوی خود دست یابد، نه اینکه شما از او خوشتان میآید یا نه.
او میگوید: «آیا مردم چون دوستی ندارند کتاب میخوانند؟» او امیدوار است که «مرگ در دستانش» مثل کار قبلیاش صحبت درباره زیبایی و صمیمیت را برنیانگیزد و میگوید: «مردم دوست ندارند درباره شباهت خصوصیات ناشایست کاراکترها به خودشان صحبت کنند. درنتیجه میگویند: «خدای من، او واقعا حالبههمزن است.» فکر و ذکر همه این است که دوست داشته شوند.»
ولی قهرمان داستانهای مشفق اینطور نیستند. مکگلو، شخصیت اصلی رمان کوتاه او یک ملوانِ مست است که به جرم قتل بهترین دوستش زندانی است. ایلین یک کارمند زندان معتاد به ملیّن است که همانقدر که زمینه الکلی بودن پدرش را فراهم میکند، از آن رنج هم میبرد.
مشفق خسته از دلمشغولی خوانندگان به زشتیِ ایلین، به قهرمان خودآزار و بینام رمان بعدیاش «سال استراحت و آرامش من» ظاهر یک سوپرمدل را میبخشد. دختری زیبا و بیست و خردهای ساله که سعی دارد به کمک داروهای مخدر تجویزی، زندگی را به کل فراموش کند.
در حالی که آن قهرمان بینام به فراموشی گریخته بود، «وستا گل» در «مرگ در دستانش» به توهم میگریزد. وستا در سوگ همسرش والتر در کلبهای دورافتاده کنار دریاچه زندگی میکند. مشفق این را با الهام از کمپ پیشاهنگی دختران در ایالت مین که مادرش در دهه ۱۹۹۰ خرید نوشته است. او که از زمان بلوغ زمان زیادی را تنها در آنجا سپری کرده و بارها ترسیده میگوید: «مثل این است که ندایی غیبی از داخل خانه میآید. این ترسناک است.»
وستا پارانویا را خیلی خوب میشناسد. رمان با نامهای مرموز آغاز میشود که او هنگامی که با سگش برای قدم زدن به جنگل رفته پیدا میکند: «اسمش مگدا بود. هیچکس نمیداند چه کسی او را کشته. کار من نبود. بدن بیجانش اینجاست.» اما هیچ جسدی در کار نیست، و هیچ مدرکی مبنی بر واقعی بودن اینها وجود ندارد. با این وجود وستا در ذهن خود تمام زندگی ماگدا را میسازد و معما را حل میکند. این تحقیقات جناییِ ناشیانه چنان مضحک و احمقانه میشود که به طنز شباهت پیدا میکند.
اما این به نظر خود نویسنده اصلا خندهدار نیست. او میگوید: «آنچه درباره وستا برایم ناراحتکننده است این است که او واقعا خیلی تلاش میکند. تمام زندگیاش هر کاری کرده که آن را منسجک نگه دارد و کار درست را انجام دهد، و بعد از یک جا به بعد دیگر نمیتواند زندگیاش را نگه دارد.» مرگ در دستان وستا، تنها مرگ مگدا یا حتا والتر نیست، بلکه دورنمای مرگ خودش است. جنون او –مثل خواب زمستانی ناشی از مواد شیمیایی راوی «سال استراحت و آرامش من»- نشانه تسلیم نیست، بلکه وسیلهای برای بقاست.
راویان مشفق به همان اندازه که غیرقابلاطمینان، بیثبات، متزلزل و سرشار از نفرت هستند، در بیرون کشیدن خود از فلاکت و نجات خود مصرّند. آنچه شخصیتهای مشفق را انسانتر میسازد این است که تسلیم نمیشوند.
مشفق که خود را معتاد به کار توصیف میکند میگوید در نیمه راه رمان بعدیاش درباره زنی است که در دهه ۱۹۹۰ از چین به سانفرانسیسکو مهاجرت میکند. در این میان چندین پروژه فیلم هم هست که هنوز نمیتواند درباره آنها صحبت کند.
بنابراین آیا او به همان اندازه که در کتابهایش نشان میدهد، شخصا هم با اعتماد به نفس است؟ میگوید: «بله، اما اگر بخواهم آن را تصحیح کنم باید بگویم که هرگز نگفتم کار آسانی است.» او میگوید یافتن ارتباط عمیقتر با خودم و قدرت بزرگتری که آن بیرون است کار دشواری است.
اسکات مویرز، ویراستار او میگوید این «کنترل» است که مشفق را از بقیه متمایز میکند: «بقیه نویسندگان چیزی را ارائه میدهند که خودشان احساس نمیکنند. آتوسا اینطور نیست.»
تمرکز عمیق مشفق نیاز به درجهای از دور ماندن دارد. او میگوید: «برای تمام کارهایی که انجام میدهم نیاز به فاصلهای آگاهانه دارم تا از کسی که هستم محافظت کنم.» آنطور که دوست نویسندهاش پنی یامی کاترل میگوید: «مشفق در دم و دستگاه ادبی شرکت نمیکند، نقد نمینویسد یا در شبکههای اجتماعی شرکت نمیکند. کسانی که او را میشناسند میدانند که گوشهگیری او منعکسکننده حساسیت اوست، نه خودخواهیاش.»
معلم نویسندگی مشفق، «جین استاین» در سال ۲۰۱۷ به خاطر افسردگی خودکشی کرد. هفت ماه بعد، برادر کوچکتر او داریوش بر اثر سوء مصرف مواد مخدر از دنیا رفت. او میگوید: «در هم شکستن از مرگهای اطرافم شیوه فکر کردن به زمان را در من عوض کرد.» با ورود به اوج دوران حرفهای خود، جایی بین جوانی و چیزی که بعد از آن میآید، مشفق میبیند که راه باریک شده است. او میگوید: «کاملا آگاهم که قرار نیست همیشه زنده بمانم.»
پنج سال پیش وقتی مشفق «مرگ در دستانش» را در نوع دیگری از انزوا مینوشت، پیشبینی نمیکرد که داستانش در سال ۲۰۲۰ بازتاب پیدا کند. حالا او خودش آن را از دریچه دیگری میبیند. او میگوید: «اینطور نبود که وستا از تنهایی دیوانه شده باشد. او زنی است که زندگی در انزوا را انتخاب کرد تا صلح را در زندگیاش پیدا کند و در این فرآیند با قوه تخیل خود روبهرو شد.»
نظر شما