رمان «پطرزبورگ» نوشته آندری بیهلی اثری است که اشاره به ویژگیهای آن در یک یا چند نوشتار کافی نیست و نیازمند، قرائت چندباره است، در این یادداشت تلاش شده به گوشه کوچکی از این اثر برای مخاطب فارسیزبان اشاره شود.
«پطرزبورگ» سال گذشته تقریبا همزمان با سه ترجمه متفاوت منتشر شد، اثری که چیزی حدود صدسال از آن انتشار آن میگذرد و در این یک قرن فراز و فرودهای زیادی را تجربه کرده است، از بیاعتنایی و سانسور در کشور برخاسته از آن یعنی روسیه گرفته تا مقبول افتادن در میان منتقدان غربی و مطرح شدن دوباره و قرار گرفتن در کنار اولیس، مسخ و جست وجوی زمان از دست رفته از سوی ناباکوف -نویسنده متولد سنت پترزبورگ- بهعنوان بزرگترین شاهکارهای قرن بیستم.
همانطور که خواندن این رمان سخت است نوشتن از آن هم کار سادهای نیست، پطرزبورگ یک رمان معمولی نیست بلکه یک خوانش عجیب و غریب، بدیع، هنرمندانه و در عین حال فلسفی از مردمان و شهر سنت پطرزبورگ است. دریایی است که هرکس میتواند به اندازه توان خود از آن بهره ببرد، اما هیچکس نمیتواند همه آن را صاحب شود. نسخهای که در این یادداشت به آن استناد شده است، ترجمه فرزانه طاهری است که از سوی نشر مرکز منتشر شده. این نسخه از روی نسخه منتشر شده در سال 1922 (پس از آنکه بیهلی 150صفحه از نسخه اولیه را حذف کرد و آن را تغییر داد) ترجمه شده اما مترجم آن را با نسخه منتشر شده در سال 1916 نیز تطبیق داده است.
گستردگی مفاهیم در این رمان به خوانندگان مختلف این اجازه را میدهد که هرکدام از دریچهای به آن نگاه کنند و در عین حال هیچکدام نتوانند همه آن را ببیند، شاید تنها راه دستیابی به بیشترین دریافت، خواندن بارها و بارهای این رمان باشد، چون ارجاعات درون متنی، بینامتنیت، استعارههای تاریخی و اسطورهای، تلمیحات سیاسی، شباهت نامها و پیشینه آنها در ادبیات و فرهنگ روسیه و همه دست بهدست هم میدهند تا اثر عظیمی بنا کنند که همانطور که در ابتدا اشاره شد فرا ادبیات باشد. اما در مواجهه با این متن چه باید کرد؟ آیا باید با این اوصاف به بهانه فهم نشدن آن را کنار گذاشت؟ و از خیر لمس یک شاهکار ادبی –به ظن ناباکوف- گذشت؟ تلاش برای درک این اثر در طول صد سال گذشته بهخصوص در میان منتقدان غربی، سبب شده بخشهایی از اهمیت آن برای ما مکشوف شود، پس هر خوانش تازه به زبانی جدید میتواند راهگشایی برای خوانندگان آینده و آجری برای ساختن یک تصور ذهنی درست و کامل از آن باشد.
نام رمان پطرزبورگ برگرفته از نام شهر سنت پترزبورگ است که نویسنده عمدا، سنت به معنای مقدس را از ابتدای آن برداشته است. شاید بهترین نامی که میشد برای یک اثر گذاشت، چون ما در اثر بیهلی بیش از آنچه با انسانها و اتفاقات زندگیشان رو به رو باشیم با یک روح جمعی حاکم بر شهر مواجهیم، این مواجهه نه فقط با جریان حاکمیتی، احزاب سیاسی، مشکلات اقتصادی، زدوبندهای پنهانی، آدمکشی، خیانت، پدرکشی، فساد و ... جاری در این شهر بلکه با تک تک خیابانها، رود جاری در میانه آن، مجسمهها و دروازهها، کالسکهها و اسبها و البته مه همیشه سایه افکنده بر سنت پترزبورگ است. بنابراین تلاش برای یافتن دریچهای به این اثر بدون شناخت جغرافیای آن راه به جایی نخواهید برد. فهم این جغرافیا میتواند از نگاه کردن به نقشه منتشر شده در ابتدای رمان آغاز شود و با مطالعه توضیحات دقیق مترجم در انتهای کتاب کامل شود و یک ذهنیت کلی به خواننده ارائه کند اما درک این جغرافیا که یک پترزبورگ برساخته بیهلی است از مطالعه خط به خط این رمان باید برای ذهن ترسیم شود.
داستان اصلی درباره پسری به نام نیکلای آپلونویچ پسر سناتور مشهور شهر، آپولون آپلونویچ است، او که مادرش به دنبال بوالهوسیهایش با مردی ایتالیایی فرار کرده – البته در انتهای کار باز میگردد- با تربیت اشرافی و فرانسوی با پدری صاحب منصب بزرگ شده اما ماجراهای حزبی و سیاسی او را به سمتی سوق میدهد که نیکلای را به سمت ترور پدرش بکشاند. او از پدرش متنفر است اما قصد کشتن او را هم ندارد و این مساله سبب ایجاد تنشهای روحی فراوان و درگیریهای ذهنی و کابوسهایش میشود: «بدین سان است گاه به گاه صدای درناها را میشود بر فراز بامهای سنگین شنید- چنانکه آوای کودکی را نیز! چنان بود که پنداری شخصی محزون که نیکلای آپلونویچ هرگز پیشتر او را ندیده بود، در روحش دخول کرده است؛ نور رخشنده دیدگانش در او رسوخ میکرد. نیکلای آپلانویچ بر خود لرزید. «همگیتان در کار آزار و تعقیب من اید...!» چی؟ کوشید بفهمد صدا چه میگوید: من از همگیتان مواظبت میکنم... نیکلای آپولونویچ در فضا چشم گرداند، پنداری چشم داشت که صاحب صدا را ببیند. صاحب صدایی در کار نبود» (2) تا جایی که این رنج او را به پارانویا میکشاند و ذره ذره در کابوسهایش بیشتر فرو میرود. بمب منفجر میشود اما پدرش کشته نمیشود، و در این حین خردهروایتهایی تکاپوی انقلابیون و حال و هوای جنبشهای انقلابی روسیه نیز با همان شیوه روایت میشود.
پطرزبورگ، را اما نمیتوان تنها با این دریچه دید، درست است که در آثار مدرنیستی اصالت سوبژه اساس تحلیل آنها شناخته میشود و اساس بر ذهن شخصیتهاست، اما گیر افتادن در این تعریف بازنمیتواند روح اثر را شناسایی کند، شاید این موضوع به نوع انتخاب راوی بازگردد که اول شخص نیست و برخلاف بسیاری دیگر از آثاری از این دست، جهان گذشته از ذهن او جلوی دید خواننده قرار نمیگیرد، در یک نگاه سمبلیستی میتوان اینطور دید که روای شاید روح سنت پترزبورگ است، پیر و علیل و مجنون شده، گرفتار مالیخولیایی که سعی میکند در اسطورهای ترین و هنرمندانهترین شکل ممکن هر چیز کوچک و بزرگی را برای خواننده تعریف کند. این اتفاق ممکن است صدای شنیدن تیک تاک بمبی از سوی نیکلای آپلانویچ باشد یا صحنه به قتل رسیدن لیپانچنکو.
همچنین در این اثر بینامتنیت، ارتباطی انداموار ایجاد میکند میان بخشهای مختلف اثر که بعضا به ظاهر بیربط به هم به نظر میرسند، برای مثال این بخش را که نیکلای در ذهن مرور میکند را ببینید: «سپس دید که بر زمین است: آویخته بود بر شمشیر کیوان؛ رمبیده بود قاره آتلانتیس؛ هیولایی گم کرده راه بود بود نیکلای آپلونویچ؛ سپس تر در چین بود: آنجا آپولون آپلونویچ خاقان چین، فرمان داد او را تا کرور کرور نفوس را سلاخی کند که کرد و در زمانهای نزدیک تر که کرور کرور اسواران تیمور لنگ به سرزمین روس سرازیر شده بودند نیکلای آپلونویچ سوار بر بتوسن جولانی صحرانورد خویش به تاخت به روسیه آمده بود سپس در خون روس اشرافزادهای تجسد یافته بود و همان کارهای قدیم را از سر گرفته بود؛ همان گونه که آن زمان کرور کرور نفوس را آنجا سلاخی کرده بود اکنون میخواست بمبی به سوی پدرش پرتاب کند... سیلان زمان باز ایستاده بود؛ همه چیز داشت نیست و نابود میشد»(3)
همچنین اشعار پوشکین که در ابتدای هر فصل نقل میشوند، نمونهای دیگر از بینامتیتهای فراوان این اثر است، برای نمونه شعر سوار مفرغی پوشکین در این اثر بارها و بارها مورد ارجاع قرار میگیرد و تصاویر جدید برای خواننده خلق میکند. و در به صورت سلسلهوار در ابتدای هر فصل در ارتباط با با داستان آن آورده شده است.
نکته مهم دیگری که در این اثر باید مورد توجه قرار بگیرد، مساله زبان است، عاملی که بیش از هرچیز خواندن این اثر را سخت میکند، بیهلی عامدا راهبردهای سنتی زبان روسی را به هم میریزد، خواننده را در خط تیرهها، نقطه و گیومه و فاصله های نامنظم غرق میکند تا آن گفتمان عصبی نهفته در مضمون مورد نظر او را به خواننده القا کند. همچنین معنای کلمات به غلط و نه به شیوه عرفی آن استفاده میشود و این موضوع در ترجمه فارسی آن به خوبی منعکس شده است، هرچند آدم پیش خودش فکر میکند اثری با این خاصیت زبانی حتما باید به روسی خوانده شود تا درک بهتری از اثر میسر شود.
همانطور که در ابتدا نیز اشاره شد، فهم این اثر و نوشتن درباره آن به طور کامل هرگز محقق نخواهد شد و هر خوانش جدید تنها میتواند تلاشی برای عبور از این معبر غیرقابل عبور باشد. در پایان بد نیست به نمونهای موارد بیشمار از تصاویر برساخته پترزبوگ در این اثر اشاره کنیم و خوانش و بقیه این رمان و درک و دریافت کاملتر را به عهده خواننده هنگام خواندن اثر واگذار کنیم. هزارپایی که بیهلی آن توصیف میکند:
«کل شانهها تهنشستی غلیظ و گرانرو ساخته بودند؛ و شانه الکساندر ایوانویچ بلافاصله به این ته نشست پیوست؛ به اصطلاح به درونش مکیده شد؛ و مطابق قانون کلیت انداموار تن او هم به دنبال شانهاش رفت و اینچنین بود که به درون نیفسکی پرتاب شد. یک دانه خاویار چیست؟ آنجا تن هر فردی که بر سنگفرش جاری است عضوی از پیکری مشترک میشود یک دانه خاویار: پیادهروهای نیفسکی رویه یک برش ناناند. اندیشهای منفرد به اندرون مغزورزی موجود هزارپا مکیده شد که از این سر نیفسکی به آن سر روان بود.
و بی هیچ کلامی به پاهای هزارپا زل زدند: تهنشست میخزید: بر پاهای جاری میخزید و لخلخ کنان میرفت: ته چسبناک از بندهای منفرد ساخته شده بود و هربند منفرد یک نیمتنه بود... »(4)
_______________________________________________________
1-اصول و مبانی تحلیل متون ادبی، سلینا کوش، ترجمه حسین پاینده، انتشارات مروارید.
2-پطرزبورگ، آندری بیه لی، ترجمه فرزانه طاهری، نشر مرکز، صفحه 316
3-همان،240
4-همان، 257
نظر شما