حسین شهرابی گفت: دن براون کارش همین است: بازیگوشی با تاریخ. او مثل بازیگرهای متد، هیچوقت از نقشش بیرون نمیآید و معتقد است «تمامِ» بازیهایش با تاریخ و علم و هنر حقیقت دارند.
رابرت لنگدان، شخصیت تکرارشونده رمانهای براون که اولین بار با او در رمان فرشتگان و شیاطین آشنا میشویم، در پنجمین رمان این نویسنده ماجراجوییهای تازهای را از سر میگیرد و این بار سوالات بنیادینی را درباره دین کاتولیک و اصول و آموزههای این دین مطرح میکند و نویسنده برای جذابتر کردن داستان، خواننده را به چهار شهر اسپانیا یعنی مادرید، سویل، بارسلونا و بیلبائو میبرد. به نظر میرسد شخصیت اصلی داستان، آقای لنگدان، با گشت و گذار در موزهها میانه خوبی دارد. او در سری داستانهای پیشین به لوور، پلازو وچیو رفته و حالا به موزه گوگنگهایم میرود. این موزه از معروفترین موزههای جهان، در اسپانیا و شهر بیلبائو واقع شده است و جالبترین نکته درباره این موزه، طرح نمای آن است. نمای این بنا از ورقهای تیتانیوم ساخته شده و لایه زیرین آن از قیر الاستیک پوشیده شده است تا ضد آب باشد. لنگدان در این داستان به این موزه شگفتانگیز رفته تا سوال کلیدی خود را در آنجا مطرح کند: «از کجا آمدهایم و به کجا میرویم؟»
رابرت لنگدان به عنوان استاد نمادشناسی به این موزه میرود تا در برنامهای مهم به میزبانی ادموند کرش شرکت کند. در این برنامه قرار است کشف بزرگی اعلام شود؛ کشفی که علم را زیر و رو خواهد کرد. کرش هم به عنوان آيندهشناس ميلياردري که اختراعات و پيشبينيهاي دقيقش در سراسر جهان مشهور است، سالها پيش از اولين دانشجويان لنگدان در هاروارد بوده و دوباره قرار است پيشرفت بزرگي را در دنياي علم و دنياي فلسفه رقم بزند؛ پيشرفتي که جواب دو پرسش بنيادي بشر را درباره دليل وجودياش خواهد داد. کرش توانسته است ساختار هوش مصنوعی کمنظیری را توسعه دهد و در عین حال موفق شده است به یافتهای برسد که میتواند اساس باورهای آیینی مردم را زیر سوال ببرد و قصد دارد در مراسمی نمایشی، یافته دگرگونکننده خود را در موزه هنرهای معاصر گوگنهایم در شهر بیلبائو به جهان اعلام کند.
مطابق روند داستانهای دن براون همهچیز طبق برنامه پیش نمیرود و این کشف چالشبرانگیز، خالی از دردسر نیست. هرچند در ابتدا، اجرای خلاقانه کرش مهمانان را تا حد زیادی سرگرم میکند اما هر چه پیشتر میروی کشف ارزشمند کرش بیشتر در معرض نابودی قرار میگیرد.
در این میان جان لنگدان به خطر ميافتد و مجبور ميشود از بيلبائو فرار کند. اما بايد نهایت تلاش خودش را بکند تا هم از ماهيتِ کشفِ کرش مطلع شود و هم آن را علني کند. رابرت لنگدان خود را همراه با ملکه آینده اسپانیا و یک هوش مصنوعی فراتر از زمان در رقابتی علیه زمان میبیند تا نهتنها جان خود را حفظ کند که ماموریت ناتمام دوست و شاگرد قدیمیاش ادموند کرش را نیز به سرانجام برساند. لنگدان مجبور است از دشمناني فرار کند که انگار در همه جاي اسپانيا حضور دارند و منشا قدرتشان کاخ سلطنتي اسپانياست؛ دشمناني که از هیچ کاری فروگذار نمیکنند تا او و ادموند کرش را ساکت کنند. براون خواننده را به مسیر پر پیچ و خم و حیرتانگیزی میبرد که توصیف هر کدام از آنها، او را به دلهره انداخته و به خواندن ادامه داستان مشتاق میکند که البته این هنر براون است که به خوبی خواننده را با خود همراه میکند تا او را با دنیایی جدید و سراسر هیجان آشنا کند و در این کتاب در کنار این هیجان، مسائلی را مطرح کرده است تا خواننده برای رسیدن به جواب آن سوال، کمی به تعمق در فلسفه هم بپردازد.
در این میان برخی منتقدان هم نوک تیز قلمشان را به سمت این کتاب گرفتهاند و به مواردی بهعنوان نقاط ضعف اشاره کردهاند. برای مثال ادعا کردهاند که یکی از نقاط ضعف داستان عدم پیوستگی است. بنا بر نظر منتقدان، اگر چه داستان از این واقعیت که این شخصیت سابقهای دارد، آگاه است اما به آن اشاره چندانی نمیکند و همین طور مهمترین رویداد داستان قبلی را که میتواند بر این داستان تاثیر بگذارد به سادگی نادیده میگیرد. علاوه بر این، داستان و شخصیتپردازیها چندان عمیق نیست و خواننده به سرعت میتواند الگوی شخصیتهای داستان را بر مبنای داستانهای پیشین به دست بیاورد.
یکی دیگر از مشکلات بزرگ این داستان را تاکید بر فردیت و توان تنها کارکردن قهرمان داستان دانستهاند؛ قهرمانان تک نفرهای که جهان را زیر و رو میکنند اما در واقعیت در دنیای امروز علم و فناوری امکان موفقیت به تنهایی وجود ندارد یا حداقل نه در ابعادی که شاهد آن در کتاب هستیم چون هیچفردی به تنهایی نمیتواند چنان ساختار فناوری را بدون آگاهی جامعه علمی توسعه دهد یا به تنهایی به نتیجهای خیرهکننده و زیر و رو کننده دنیای علم و ایمان برسد. ولی درنهایت آن را خواندنی میدانند و نقاط قوت آن را هم نادیده نمیگیرند چون خواندن این کتاب میتواند نفسگیر و سرشار از شور و هیجان باشد و پیشنهاد میکنند وقتی دن براون از بخشهای مختلف شهر، ویژگیهای معماری، آثار هنری و امثال آن سخن میگوید، اندکی صبر کرده و تصاویر آن را جستوجو کنند و آنها را ببینند. از نظر آنها، داستان اگر چه شاید در رده داستانهای ادبی کلاسیک نباشد، اما در نهایت آنچه از داستان رابرت لنگدان و دن براون انتظار داریم را برآورده میکند. انبوهی داده عمومی و پیشزمینه درباره آثار هنری، معماری و تاریخی که شاید در شرایط عادی هیچگاه گذرمان به آنها نیفتد و این تنها راهی است که میتوان با شگفتیهای آن آشنا شد و البته دنبال کردن یک داستان ماجراجویانه جذاب.
اما علاوه بر چالشهایی که شخصیتهای داستان از سر گذراندهاند، مترجمان این کتاب هم با چالشهایی دست و پنجه نرم کردهاند که البته اولین بارشان نبوده که چنین اتفاقی برایشان میافتاده است. نسخه اصلی این کتاب در اکتبر سال 2017 با عنوان «Origin» همزمان در ۱۳ کشور جهان منتشر شد. این کتاب در آگوست 2018 به مدت 23هفته در لیست پرفروشترینهای نیویورک تایمز قرار گرفت. مترجمان مختلف کتاب در این ۱۳ کشور، مانند روال بازگردانی کتابهای پیشین این نویسنده، تحت تدابیر امنیتی و در حالی که دو ماه در خانهای در بارسلون به سر بردند، کار ترجمه را انجام دادند و حتی در اسپانیا هم اعتراضهایی برای این کتاب صورت گرفت البته نه بهواسطه مضمون اصلی کتاب بلکه بهخاطر مطالبی که گفته میشد درباره پادشاه، ملکه و شاهزاده نوشته شده است.
بههر حال نباید از خاطر ببریم که براون هم، بهخاطر همین جسارت مشهور شده است که البته از علاقه او به این ژانر داستاننویسی سرچشمه میگیرد. او در یکی از مصاحبههای خود گفته بوده که: «من با پدرم درباره ریاضی، نجوم و علوم، دائما مباحثه میکردیم که از این راه، او رمز و راز کهکشان را به من میآموخت و در واقع از راه ریاضیات به تکریم خداوند میرسیدیم.» یعنی ادلهای وجود ندارد که آدم بیدین و خدانشناسی این قصه (خاستگاه) را نوشته باشد، بلکه تنها دستاویزهایی است که قصه با آن هیجانانگیز شود. در این کتاب هم او اشارهای به ریاضیات میکند تا از این راه به بیانی ساده بگوید که علم برای قبل از پیدایش، تعریفی ندارد و فقط دین برای آن تعریفی دارد. براون در این کتاب درباره «از کجا آمدهایم؟» میگوید: «در کلاس، دانشجویی از استاد میخواهد درباره صفر توضیح بدهد که استاد میگوید ما راجع به بعد از صفر صحبت میکنیم، اگر پرسشی درباره آغاز یا همان صفر را دارید باید به بخش دینی مراجعه کنید».
چاپ این کتاب در ایران هم بدون دردسر نبود. هرچند مترجمان مختلفی با انتخاب عناوین گوناگون با انتشاراتیها اقدام به ترجمه این کتاب کرده بودند ولی گرفتن مجوز چاپ، آنها را به مشکل انداخت. این کتاب با عناوینی مانند منشأ، خاستگاه، سرچشمه و پیدایش، در نهایت با کش و قوسهایی بین وزارت ارشاد و انتشاراتیها به چاپ رسید. کتاب حاضر با عنوان خاستگاه و ترجمه حسین شهرابی توسط نشر تندیس به چاپ رسیده است. شهرابی که از مترجمان ژانر علمیتخیلی است، پیش از این هم آثار دیگری را از این نویسنده ترجمه کرده است. او تحصیلاتش را در رشته مترجمی زبان انگلیسی گذرانده و متولد سال 1360 است. شهرابی کتاب «راز داوینچی» را در بیست سالگی ترجمه کرده بود و ترجمه «نماد گمشده»، کتابی ۹۲۰ صفحهای با پانوشتهای طولانی و دقیق را هم در کارنامه خود دارد. هرچند خودش میگوید برخی بهخاطر همین پانوشتها، نقدهایی را به کارش وارد کردهاند اما در کتاب خاستگاه باز هم از این روش استفاده کرده است تا داستان را برای خواننده، خواندنی و قابلدرکتر کند. در ادامه گفتوگوی ایبنا با این مترجم را میخوانید:
یک سال بعد از انتشار کتاب خاستگاه در کشورهای دیگر، ترجمه شما از این اثر وارد بازار ایران شد. ترجمه کتاب چقدر طول کشید؟
همان فردای انتشار خاستگاه مشغول ترجمه شدم و کار در عرض دو، سه ماه تمام شد. البته انتشارش در ایران طول کشید. اگر دو، سه هفته دیگر هم کار به تأخیر میافتاد، متن رایگان ترجمه را روی اینترنت منتشر میکردم.
با توجه به اینکه آثار دیگری هم از دن براون ترجمه کردهاید، آیا قرابتی بین خودتان و نویسنده احساس میکنید یا تنها بهخاطر علاقه به این سبک داستاننویسی و نثر این نویسنده، ترجمه این کتاب را انجام دادهاید؟
اساسا بازیگوشی با تاریخ و هنر و ادبیات کار دلنشین و هیجانانگیزی است. به همین خاطر رمانهای تاریخیـمعمایی را میپسندم. دن براون هم کارش همین است: بازیگوشی با تاریخ. اما نظر من را بخواهید دن براون مثل بازیگرهای متد هیچوقت از نقشش بیرون نمیآید و معتقد است «تمامِ» بازیهایش با تاریخ و علم و هنر حقیقت دارند. سوای این مسئله، چه شخصیتهایش و چه خودش، گویا اعتقاد سفت و سختی هم به ماوراءالطبیعه دارند. بهرغم این دو مطلب کماکان کارهایش را ترجمه میکنم چون نویسنده موفقی در ژانر معمایی است. بگذریم از آنکه دن براون خوب فروش میرود و تا حدی نوشتن انشای «علم بهتر است یا ثروت» را راحتتر میکند.
خودتان را بیشتر شبیه کدامیک از شخصیتهای داستان میدانید؟
راستش تا الان تنها شخصیتی که از کل آثار دن براون دوست داشتم آدم بده اصلی راز داوینچی بوده. خود داوینچی را هم اگر بهنوعی جزو شخصیتهای آن کتاب حساب کنیم دوست داشتم، چون معروف است که کمتر کاری را تا آخر انجام میداد و میگفت «هنر در طرح و تصور است، نه در اجرا». اما بعید میدانم شبیه هیچکدام از شخصیتهای خاستگاه باشم.
فکر میکنید اگر بهجای نویسنده بودید، آیا طور دیگری داستان را روایت میکردید، مثلا شاخ و برگ بیشتر یا کمتری به ماجراهای موجود در کتاب میدادید؟
بورخس داستان درخشانی دارد درباره مردی که میخواهد دن کیشوت را برای قرن بیستم بازنویسی کند («پیِر منار، مؤلف دن کیشوت»). نتیجهی نهایی کار او این میشود که عینا داستان را از اول مینویسد. منظورم این نیست که دُن و دَن را میشود با هم قیاس کرد؛ دور از جان! اما به نظرم دن براون با همین اشتباهات و ایرادها و درازنویسیهایش است که دن براون شده و طرفدارانی دارد. وانگهی، داستاننویسی بلد نیستم و تا مغزِ استخوان به داستاننویسها حسودیام میشود، حتی به داستاننویسهای بد. اصلا نمیدانم چطور مینویسند و چطور چنین توانایی خارقالعادهی حیرتانگیزی دارند. در نتیجه، بعید میدانم چیزی را بخواهم و بتوانم عوض کنم.
آیا در جهت قابلفهمتر کردن کتاب، از توضیح بیشتر یا لحن و باور قابللمستر برای مخاطب فارسیزبان استفاده کردهاید یا تماما به متن وفادار بودهاید و کمتر به ترجمه آزاد و تحتالفظی پرداختهاید؟
ترجمهی آزاد (که نتیجهاش خواندنی از کار دربیاید) از آن هنرهایی است که متأسفانه ندارم، اما طرفدار دخالت معقول و آگاهانه و ضروری مترجم در متن هستم. تقلا میکنم که به متن وفادار بمانم و همین که غلطِ فاحش نداشته باشم (چه در درک متن مبدأ و چه در جملهبندی فارسی) کلاهم را میاندازم هوا. توضیح بیشتر بحث را زیاده ازحد تئوریک میکند و حوصلهسربر میشود.
این کتاب، برای گرفتن مجوز با مشکلاتی روبهرو شد که چاپ آن را به تاخیر انداخت. وقتی کتاب را ترجمه میکردید، این احتمال را هم در نظر گرفته بودید؟ این احتمال، باعث در نظر گرفتن ملاحظاتی در ترجمه متن قبل از تحویل کتاب شد؟
حدس میزدم که کتاب اصلا منتشر نشود، اما باید ترجمه میکردم. چند نفری از دوستداران دن براون هستند که به بنده لطف دارند و منتظر میمانند. باید خطر میکردم و ترجمه را تمام میکردم تا حتی اگر مانع انتشارش میشدند در اینترنت منتشرش کنم.
ملاحظهای هم در تحویلِ متن نداشتم. معمولاً خودم حذف نمیکنم. بهتر است گناهش بیفتد گردنِ گناهکاران.
پس از انتشار کتاب و گرفتن مجوز چاپ، مجبور به انجام اصلاحاتی در متن شدهاید. این اصلاحات به متن آسیب زده یا طوری بوده است که باعث کجفهمی یا از همگسیختگی متن برای خواننده شود؟
اگر کتاب ازهمگسیخته میشد قبول نمیکردم منتشر شود. سوای آن، خوشبختانه امروز همه به اینترنت دسترسی دارند. قسمتهای حذف شده را در اینترنت گذاشتم و حالا همه به متن اصلی دسترسی دارند.
اگر خواننده، متن اصلی کتاب را مطالعه کند، تفاوت چشمگیری بین متن اصلی و نسخه ترجمهشده خواهد دید؟
سوای حذفیات، بعید میدانم. یعنی امیدوارم تفاوت چشمنَگیر هم بین متن اصلی و ترجمه نباشد. اگر باشد شرمنده خواننده میشوم.
درباره تجربه خود از ترجمه این کتاب بگویید. چه ماجراجوییها یا تجربههای جدیدی از ترجمه این اثر داشتهاید؟
تا جایی که یادم میآید تجربه جدیدی در کار نبود. اما کتاب قبلی دن براون، یعنی دوزخ، را که ترجمه میکردم تصمیم گرفتم زیاد پانوشت ندهم. اینور و آنور غرولند شنیده بودم که شهرابی شورَش را درآورده. وقتی دوزخ منتشر شد، خوانندههای مهربانِ وفادار غر زدند که چرا به آن حرفها گوش کردی. در نتیجه، خاستگاه بازگشتِ من به رودهدرازی در پانوشتها بود و از این حیث موقعِ ترجمه هیجان داشتم. کلیسای ساگرادا فامیلیا را هم تا قبل از این کتاب نمیشناختم. وقتی شناختمش، برق از سرم پرید که چقدر زیباست.
این کتاب با ترجمههای مترجمان دیگر نیز منتشر شده است. وجه تمایز ترجمه خودتان را با دیگر ترجمههای موجود در بازار چه میدانید؟
بقال اعتراف نمیکند که ماستش ترش است. بقال عاقلی هم که یک گوشه نشسته و نان و ماست خودش را میخورد راجع به ماست بقالهای دیگر حرف نمیزند. اگر تفاوتی بین ترجمههای من و همکارانِ نازنینم باشد، منتقدهای ترجمه و خوانندهها باید بگویند. تفاوت مهمی که از خوانندههایم شنیدهام این است که ترجمه من «پانوشت دارد» و این نکته را دوست دارند. گویا بعضی جاها «اون ترجمه که پانوشت داره» یعنی ترجمههای بنده!
در بخشی از این کتاب آمده است:
«یک لحظه لنگدان از خودش پرسید آیا امنترین کار این نیست که از فرودگاه مستقیما به خانه برود و بگذارد کسی دیگر این قضیه را بر عهده بگیرد. بعد با خودش گفت امنترین کار هست، ولی کاری نیست که من حاضر باشم انجا بدم... نه. احساس میکرد این وظیفه بر دوشش سنگینی میکند و این کار را به شاگردش مدیون است؛ یک جور خشم اخلاقی هم به سراغش آمده بود که چرا کسی خواسته چنین پیشرفت علمی مهمی را حذف کند. سوای آن، کنجکاوی علمی عجیبی هم داشت که بفهمد ادموند دقیقا چه کشف کرده است!»
نظر شما