او از آن روز کلاس آنها را کلاس «پاکیزگان» نامید و در تمام سال آن را به همین نام صدا زد. از آن روز به بعد بود که بچهها به خودشان و لباسها و مادرانشان افتخار کردند.
«اواسط دهه بیست بود. جنگ جهانی دوم تازه پایان یافته و فقر و بیکاری دامان مردم ایران را گرفته بود. کودکی هشت ساله بود و با خانوادهاش در شهر زنجان زندگی میکرد. مدرسه نمیرفت و با کار در کارخانه بافندگی کمکخرجِ پدر بود. در این اوضاعواحوال خودش هم نفهمید که چطور سر از دبستان «توفیق» درآورد و شد بچهمحصل. درس خواندن برای او خوشوقتی بزرگی بود تا بتواند آیندهاش را بسازد، اما مشکل عمده بچهها در مدرسه، لباس و کفشهای پاره و مُندرسشان بود. گاهی این لباسها نه یکبار و دوبار بلکه چندین و چندبار وصله و پینه میشد. اوضاع خجالتآوری داشتند تاآنجاکه بعضاً ترک تحصیل میکردند. در آن روزگار مردی آسمانی در قامت معلمی مهربان ظهور کرد که بچهها را خیلی دوست داشت و با آنها مهربان بود و با احترام برخورد میکرد. او کسی نبود جز رضا روزبه.
روزی در کلاس درس به بچهها گفت: «بچهها هیچ میدانید که مادران شما چقدر هنرمند هستند؟» پرسیدند چرا و او در جوابشان گفت: «من از طرز لباس پوشیدنتان به این نکته پی بردم. آفرین بر مادران شما که با دقت لباسهایتان را وصله کردهاند. هیچ دو وصلهای، دو رنگ متفاوت ندارند و وصلهها همه منظم هستند. بارکالله به سلیقه آنها که لباسهای شما را به این زیبایی ترمیم کردهاند.»
او آن روز کلاس آنها را کلاس «پاکیزگان» نامید و در تمام سال آن را به همین نام صدا زد. از آن روز به بعد بود که بچهها به خودشان و لباسها و مادرانشان افتخار کردند.»
نظر شما