خوشا جایا بر و بوم خراسان
در او باش و جهان را میخور آسان
زبانِ پهلوی هر کاو شناسد
خُراسان آن بُوَد کز وی خور آسد
خور آسد پهلوی باشد، خور آید
عراق و پارس را خور زو برآید
خوراسان را بُوَد معنی خورآیان
کجا از وی خور آید سوی ایران
چه خوش نام است و چه خوش آب و خاک است
زمین و آب و خاکش هر سه پاک است
با این حال، چشمان این مادر، این سرزمین، این «خورآسان» همواره نگران فرزندان به غربت فرستادهاش بوده و هست و خواهد بود تا مباد ناروایی از بدخواهان و گزندی از اهریمنان، به آنان رسد و پس از گذشت سالها كوشش و فایدهبخشی و فرا رسیدن اجل محتوم، نسبت به اهلیت هركدام جایگاهی مناسب تدارك دیده است كه گرد راه را با دستان مهربانش از چهرهی خستهشان بزداید و زخمهای ناروای بداندیشان را بر قلب و روح دردانههایش، مرهم بگذارد و پیكر خسته و ستمدیدهشان را درآغوش بگیرد و آرامش بخشد.
پیش از این بگذارید از نخستینشان، ستاره پرفروغ شعر فارسی «مهدی اخوان ثالث» بگویم كه از جوانی با رسالت بر دوش داشتهاش به پایتخت میهن راهی شد و پرچم پرافتخار خراسان را برافراشت و به قول خودش:
«با هزاران آستین چركین دیگر،
بركشید از سینهاش فریاد»
و گفت:
«این مباد آن باد» تا كه توفانی سیه برخاست و خانهاش آتش گرفت و آتشی جانسوز، فرشها و پردههایش هم و دریغا كه «مهربان همسایگانش» همچنان در خواب!...
او چاووشیخوان مردمی بود كه از ترس عسس، زبان در كام داشتند و تسمه ستم برگرده، او با جادوی شعر، زمانهاش را به تصویر كشید، زمستان را با همه وجودش حس میكرد و میگفت: «صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است»
ترس و هراس از گزمه را چنین توصیف میكرد:
«اگر دست محبت سوی كس یازی،
به اكراه آورد دست از بغل بیرون»
و سرانجام شب و روز را یكسان دید، از بسیاری نارواییها ناخرسند بود. دیدم در مقدمه كتاب «تو را ای كهن بوم و بر دوست دارم» نوشته است: «گله نمیكنم؛ به مردم زمانه خود گزارش میكنم، نه گله، به قول عماد جانم،
«بر ما گذشت نیك و بد اما تو روزگار،
فكری به حال خویش كن این روزگار نیست»
به هرحال كشور خودم است، كشور خودمان است ولی من نمیدانم چه بدی در حق این زمانه و ابنای چنینیاش كردهام كه با من چنین رفتاری میشود».
باری سی سال پیش از این تاریخ، خراسان مادر، پیكر آزرده از داغ و دردهای فراوان او را به خانه و زادگاهش فراخواند و در كنار نیایش، فردوسی بزرگ چون گنجی ارجمند از چشم بدخواهان پنهانش كرد.
خطاب به خیام میگوید:
«امشب ز جای خیز كه مهمان رسیده است
از ره عماد مست و غزلخوان رسیده است
با او سری كه شور قیامت در آن بود
با او دلی كه دشمن دیرین جان بود
ای اوستاد و رهبر مستان هوشیار
برخیز میخوریم علیرغم روزگار
با هم نوای عشق و جنون ساز میكنیم
می میخوریم و مشت فلك باز میكنیم
آن قدر در میان قفس داد میزنیم
كاتش به آشیانهی صیاد میزنیم
الحق جهان فسانهی تاریك و پرغمی است
شام دراز تیرهی با خواب توأمی ست
این گیر و دار عمر به غیر از خیال نیست
معلوم نیست حاصل این گیرودار چیست»
و سرانجام به خیام میگوید كه آرزوی رهایی از رنجهای هستی را دارد و میخواند كه:
«خیام من بخواب كه من هم برآن سرم
كز این قفس به گلشن آزادگان پرم»
و سرانجام هفده سال پیش از این تاریخ، غربت را به اهلش وا مینهد و خراسان مهربان پاداش رنجهایش را به خانه و زادگاهش فرامیخواند و چندگامی دورتر از حكیم توس او را در آغوش خویش جای میدهد.
چهارمین فرزند فرزانه این سرزمین، استاد بیبدیل آواز «محمدرضا شجریان» است كه از شش سالگی با الحان خوش، تلاوت قرآن را آغاز كرد و رفتهرفته به ترنم نغمههای آهنگین و گوشنواز موسیقایی علاقه نشان داد و با وجود محدودیتهای بسیاری در محیط زندگی اجتماعی و خانوادگی، موفق به كشف استعدادی شد كه در او به ودیعه نهاده شده بود و چه بسیاركوشید، بینام و گمنام و مستعار، با فراگیری دقایق و ظرایف موسیقی ایرانی، این ودیعهی خلقت را به كمال برساند.
از این روی با رسالتی از سوی خراسان مادر، به ری عزیمت كرد تا از جایگاه بلندتری، غمها و شادیهای هم میهنانش را در صدای ملكوتیاش انعكاس دهد.
او با آشنایی با استادان و آهنگسازان بزرگی چون زندهیادان عبادی، لطفی، مشكاتیان و... به خلق آثاری ماندگار، دست یافت و با نبوغ انكارناپذیرش به بسیاری از سرودههای حافظ و سعدی و خیام و اخوان و نیما و مشیری و... جانی دوباره داد و با روی آوردن به موسیقی فاخر و درك درستی از تلفیق شعر و موسیقی، با انتخاب سرودههایی مناسب با حال و هوای مردم و میهناش، همداستان شد. در رویدادهای اجتماعی همراه مردم بود و در برآیند انقلاب ۵٧ به سیل خروشان خلق پیوست و با زلزلهی هولانگیز بم همنوایی كرد و در دیگر رخدادهای اجتماعی در قامت هنرمندی راستین، پیوندش را با مردم قطع نكرد، حتی زمانی كه امكان برگزاری كنسرت را در ایران نداشت، صدایش را از آنسوی مرزهای میهن عزیزش به گوش هموطنانش رساند و در پایان هر كنسرتی ترانهی دعاگونهی «مرغ سحر» را برای چیرگی صبح عدالت بر تیرگی ظلم ظالمان در سراسر گیتی، فریاد كرد.
باری، بود و خواند و خواند و بود تا زخم جگرسوزی برجانش مستولی شد و پس از دیرزمانی نیرو گرفت و بر او چیرگی یافت تا خورشید زندگیاش در نزدیكیهای غروب هفدهم مهرماه ١٣٩٩ غروب كرد. اندوه خاموشیاش نه تنها در میهناش ایران كه بر سراسر جهان سایه انداخت و سرانجام خراسان مادر، به فوریت هرچه تمامتر، جسم آزردهاش را به توس فراخواند تا در كنار دیگر فرزندانش حكیم ابوالقاسم فردوسی و مهدی اخوان ثالث، آرام گیرد و با ثبت میراث جهانی از هر تعرضی مصون ماند و این چهارمین گنجینهاش به یادگار بماند تا به قول برشت : «روزی كه زمانه فرزانه شود و آدمی یاور آدمی گردد».
نظر شما