استاد با لحنی پدرانه گفت: «با من چنین نکنید، اگر من از احوال هر کدام از شما بیاطلاع بمانم، نگران میشوم و نفسم به شماره میافتد.»
متن این شماره قاب روایت به شرح زیر است:
«با اینکه درس مرد جوان تمام شده بود و حالا خود مدرّس دانشگاه بود، اما همچنان با استاد نامور و دانشمندش ارتباط داشت و تماس تلفنی با استاد را ترک نمیکرد. استاد هر بار جویای احوالاتش میشد و همچون روزگار دانشجویی گزارش فعالیتهای علمی او را میپرسید و میشنید. یکبار که مشغله زیادت کرد و مدرّس جوان را به غفلت فکند، استاد خود دست به کار شد و با او تماس گرفت. ترس و نگرانی در صدای استاد موج میزد. وقتی از سلامت شاگرد مطمئن شد، با لحنی پدرانه گفت: «با من چنین نکنید، اگر من از احوال هر کدام از شما بیاطلاع بمانم، نگران میشوم و نفسم به شماره میافتد.» جوان عذر تقصیر خواست. استاد آرام شد، او را بخشید و قول گرفت که تکرار نشود. سپس از کارهای علمی اخیرش پرسید و یکی دو نکته را از باب راهنمایی بیان کرد. دکتر عبدالحسین نوایی نویسنده، پژوهشگر، نسخهنویس و استاد بزرگ تاریخ ایرانزمین به شدّت دانشجویانش را دوست میداشت، به آنها عشق میورزید و صمیمانه ارتقای علمی آنها را طلب میکرد.»
نظر شما