فائضه غفارحدادی خالق کتاب «دهکده خاک برسر» حالا به دهکدهای سفر میکند که دوست دارد سر بر خاکش بگذارد و این بار قلمش رنگ و بوی اربعین میگیرید و از سفری مینویسد که سراسر رحمت و جذبه است، رحمتی واسعه از سفره ارباب که در عالم پهن شده و جاذبهای مغناطیسی که کل عالم را به خود مجذوب کرده است.
در این کتاب، نویسنده به جاذبههای سفر اربعین پرداخته و آن را با سفرهای اروپایی مقایسه کرده است. «سر بر خاک دهکده»، روایت جذابی از یک سفر معنوی توأم با اشک و لبخند است. این اثر که سفرنامه ۵ روز نویسنده به سفر اربعین است مثل بسیاری از نوشتههای در این زمینه، کلیشهای و تکراری نیست.
مگر یک شهر چقدر ظرفیت دارد؟ نکند این سیل جمعیت که لابد از صبح همین شکلی بوده، از این طرف شهر وارد میشود و به همین حالت از آن طرف شهر خارج میشود؟ شاید هم این چند روز شهر گشاد میشود و جا باز میکند؟ بعید هم نیست! شاید این ایام، امام حسین(ع) کربلا را میسپارد به علمدارش. شهردار که او باشد، دیگر همهچیز ممکن است. شهر اندازه یک کشور، کش میآید و بعد که همه را بغل کرد، فشارشان میدهد. آنقدر بههم نزدیکشان میکند که دلهایشان به هم گیر کند؛ اخبار و احوالشان در هم گره بخورد. از غریبگی مسافتهای دور و دراز دربیایند و مثل مردم یک دهکده به هم نزدیک شوند. دهکدهای که انگار زادگاهشان بوده و خانه پدری را هنوز هم دلشان نیامده بفروشند و هر سال اربعین، میعادگاهی است که همه رفتهها و هویت گمکردهها به وطنشان، هویتشان و خاکشان برمیگردند. خاکی که برایشان مقدس است.
دیدهاید وقتی کسی از زیارت برمیگردد، همه دورش را میگیرند که بیا و تعریف کن ببینیم سفرت چطور بود؟ کجاها رفتی؟ چههادیدی؟ سخت که نگذشت؟ با همان حال و هوا کتاب را باز میکنم؛ خانم غفارحدادی از پیادهروی اربعین برگشته اند و از سفرشان برایمان میگویند.
هنوز به نجف و کربلا نرسیده و از همان فرودگاه امام خمینی(ره)، دل ما هم با هواپیمایشان میپرد و ما نیز به همراه چهار محافظشان با آنها رهسپار میشویم. راستش حسودی که نه ولی غبطه میخورم به اینکه چهار محافظ به این راهبلدی همراهیشان میکنند!
حالا اگر کتاب را بخوانید بیشتر با اسم و رسم این بزرگواران آشنا خواهید شد؛ (البته فکر میکنم خیلیهایتان بشناسیدشان!) کتاب را ورق میزنم و به نجف میرسیم تا از خانه پدری به سمت دهکدهمان بدرقه شویم و سفر تازه از اینجا آغاز میشود؛ مثل غریقی در دریای طوفانی طریقالحسین به دنبال کشتی نجات میگردیم. تا اینکه عاقبت همراه موجی عظیم میرسیم به شهری با شهرداری علمدار و او تمام طوفانزدگان را در آغوش میگیرد و کشتی نجات را نشانشان میدهد.
متن کتاب آنقدر خودمانی و صمیمانه نوشته شده که حس میکنی در طول مسیر، روزها حرارت آفتاب جاده از لابهلای عمودها بر تو هم میتابد و شبها سرمای استخوان سوز بیابان تو را هم از مهمان نوازی اش بی نصیب نمیگذارد.!
زبان کتاب آنقدر شیرین است و غنی شده با قند، مثل آخر استکان چای عراقیها! البته این را هم از کتاب فهمیدم که آخر چای عراقی شیرین شیرین است وگرنه ما اربعین ندیدهها را چه به این حرفها!
بگذریم... داشتم میگفتم متن کتاب آنقدر شیرین و روان و خودمانی است که حتی اشکهایی که از سر دلتنگی، لابهلای صفحات کتاب میریزد هم آخر مزهاش به شیرینی میزند؛ باز هم مثل چای عراقی! حیف که حجم کتاب و تعداد صفحههایش آنقدرها هم زیاد نیست و کتاب کمکم به صفحات آخر میرسد و سفر به وداع.
درست آنجایی که تشنگیات برای سفر صدچندان شده، به صفحه یکی مانده به آخر میرسی؛ سعی میکنی نقشه طریقالحسین و موکبهایش را به خاطر بسپاری برای روز مبادا و دعا میکنی خدا زودتر آن روز مبادا را برساند! و بعد در آخرین صفحه کتاب به ارباب و فرزندان و یارانش سلام میدهی. از همان سلامهای قشنگ پایان قصهها که خود آغاز قصهای دیگر است...
نظر شما