به پیروی از نیچه، ممکن است ایدهها را با چکش بیرون بکشیم. این چهبسا راه خوبی برای انجام این مصاحبه باشد. نیچه و کلمات زهرآلودش در سراسر دوران بلوغ با شما همراه بوده.
این رابطه بهقولی فراز و نشیبهایی داشته و حتی دورهای عظیم از افول هم در آن وجود داشت. خیلی هوادار نیچه بودم. خیلی زود خواندنش را شروع کردم، در دوره پیشدانشگاهی. حتی آنقدر خوششانس بودم که در آزمون کتبی و شفاهی زبان آلمانی از او استفاده کردم، هرچند که این کار با شکست همراه بود، چراکه ممتحنها با خوانش من موافق نبودند. آنجا نیچه انتقامش را ازم گرفت. البته میتوان هم گفت که او با مناعت از پاس کردن آن امتحان بهم لطف کرد. پس از آن، دیگر کاری از نیچه نخواندم. ا ورا در نوعی حافظهی شبهذاتی نگاه داشتم، اما صرفا چیزهایی را که میخواستم حفظ کردم. جنبههای مشخص اندیشهاش را به یاد میآوردم یا جنبههایی از آن در خاطرهای کم و بیش موجز پدیدار میشد. کسوفی بزرگ روی داده بود اما من از پیش در دایره البروج قرار داشتم. روی هم رفته، نیچه هرگز به طور دقیق مرجعی برای من نبود، بلکه خاطرهای بود ریشهدار.
با این همه، زمانی او مرجعی بود ضروری، از میشل فوکو گرفته تا ژیل دولوز، چه برسد به ژان-فرانسوا لیوتار، فیلیپ سولر و شرکا. همه یک کتاب جیبی از نیچه در دست داشتند و در نشستهای رایج بر سر مناظره دربارهی او با یکدیگر رقابت میکردند!
بحث بر سر نیچه علاقهای در من ایجاد نکرد. از سوی دیگر، اکنون مجدوب بازخوانی او به زبان آلمانی هستم. چرخه که به پایان میرسد، اگر به جایی که شروع کرده بودید برنگشته باشید، ممکن است دستکم به چیزی ابتدایی رسیده باشید که چهبسا پرشور باشد! اما دوست ندارم بهم برچسب بزنند،حتی در زمینه بهترین کارها. نمیگویم چیزی تغییر کرده است. نیچه برای من حالتی به قول خودش unzeitgemässe داشت، حالتی نابهنگام! با این همه، نقطهی شروع، نقطهای که در آن نوشتن را آغازیدم، وضعیتی مشخص از رویدادهای فعلی بود. شور و شدت زهرآلود نیچه را از یاد برده بودم و مستقیما وارد حوزهی سیاسی شده بودم، حوزهی نشانهشناسی-جامعهشناختی.
وقتی دربارهی نیچه حرف میزدیم، به طور اخص به روشی تبارشناسانه فکر میکردم که سبب میشود بتوانیم آنچه پشت ایدهها مخفی شده را آشکار کنیم و بنیان حقیقیشان را درک کنیم.
این روشی بود که از آن پیروی کردم، اما مصالحم را از امور دنیوی میآمد. به نظرم شیوهی دیگری برای اندیشیدن ممکن نیست. از این منظر، نیچه بهراستی متفکری یگانه است. کسی مشابه او نیست. اما پسزمینهی فلسفی من متزلزل است، مخصوصا وقتی بحث فلاسفهی کلاسیک مانند کانت، هگل یا هایدگر مطرح میشود. البته نیچه را خواندهام، اما نه به زبان آلمانی و آن هم به صورت پارهپاره. چهبسا آدمی تنها یک فیلسوف را جدی بخواند، همان طور که آدم تنها یک پدرخوانده دارد، همانطور که تنها یک ایده در سراسر زندگیاش وجود دارد. [1] بنابراین نیچه نویسندهای است که زیر سایهی گستردهاش حرکت کردم، گیرم ناخواسته و بی آنکه حتی بهراستی بدانم که چنین میکنم. چندینبار از او نقلقول آوردهام، اما نه اکثر اوقات. حتی فکر این هم به سرم نزد که از او بهره برده یا او را بنا به اهدافم سازگار کنم. اگر امروزه به نیچه برمیگردم بلاشک به این خاطر است که به فرم گزینگویی [2] بازمیگردم، چه در نوشتار و چه عکاسی. هرچند که گزینگویههای نیچه در حدی هستند که چهبسا چیزی جز یک گزینگویهی ساده باشند. به هر روی، میتوان از نیچه در زمینهی گزینگویی بهره برد، نه فلسفی یا ایدئولوژیک.
یا حتی سیاسی. گفتید که آدمی تنها یک ایده در زندگیاش دارد. این در تضاد با توهمی سرسختانه و بسیار مدرن قرار دارد که براساس آن عیار کار یک متفکر را باید با بدیع بودن دائمی موضوعها و مضامینش سنجید! گویی که در طی سالیان، فلسفههای بزرگ در درجه اول چندان درگیر این نبودند که تمامی نتیجهگیریها را از یک ایدهی واحد و شگرف استخراج کنند.
میتوانید هزاران ایده داشته باشید، اما یک اندیشه (une pensée) چیزی دیگر است! راستش معتقدم که آدمی تنها یک ایده در زندگیاش دارد.
اندیشهی شما چیست، آن که از آغاز با شما بوده؟
این سؤال خوبی است، اما در عین حال نابجا. نمیتوان نقطهای نهایی را متصور شد که از آن منظومه مبهمی نگریست که همان اندیشه شخصی است. برای مثال به کلمنت روسه [3] فکر میکنم [4]، کسی که میتوان گفت تمام کارش صرفا تاکید بر سادگی امر واقع، «بلاهت»اش، و تمامی آنچه انجام داده عمیقترشدن در این شهودِ پرشور بود. یا دکارت را میتوان مثالی دیگر در نظر گرفت و سه رؤیایی را که روش معروفش را برایش آشکار کرد. در هر دو مورد، بحث بر سر اندیشههای بسیار زودهنگام است!
نخستین وسواسی که به یاد دارم، دلمشغولی با اشیا است، اما آن را به شکلی کمابیش جادویی درک کردم. در پس نقد اشیا، نظام اشیا و جامعهی مصرفی، جادوی اشیا، جادوی ابژهای قرار داشت و در این مورد، یک ابژه ایدهآل. به هر روی، میلی آشکار وجود داشت برای کنار زدن کل فرهنگ براساس سوژه فلسفی.
بار دیگر برگشتیم به نیچه و به استهزا کشیدن سوژه؛ «من»ی که صرفا خیالی است دستوری [5]. «در گذشته آدمی همانگونه که به “دستور زبان” اعتقاد داشت به “روح” نیز باور داشت.» [6]
شکی نیست که نیچه در اینجا نقش دارد، اما این مسئله ریشهای دیگر نیز دارد: پاتافیزیک. [7] تعاملاتی که با پاتافیزیک داشتم را به معلم فلسفهام، امانوئل پی.، مدیونم که بعدا ریاست کالج پاتافیزیک را برعهده گرفت.
نظر شما