به مناسبت 24 شهریور سالروز درگذشت عبدالحسین زرینکوب؛
تاریخ از یادِ مورخ «روزگاران ایران» نمیکاهد/ امید به تالیفات ناتمام در سالهای پایان زندگی
24 شهریور سالروز درگذشت عبدالحسین زرینکوب، ادیب، مورخ، منتقد ادبی، نویسنده و مترجم است، به همین مناسبت یادی از او کردیم با نگاهی به بخشی از رساله «حکایت همچنان باقی است» در کنار گذری به کتابخانهاش در مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی.
نامهها، دستخطها؛ قفسهای ممنوعه
اجازه زیر و رو کردن دستخطها و نامههای شخصی را نداشتم برای همین کنجکاوی زیادی مرا مثل آهنربا جذب همان قفسه ممنوعه میکرد. شاید هر دو فهمیده بودند که دلم یک نامه یا نوشته خاص میخواهد که مرا به سمت مجلههای قدیمی سوق دادند: «موجب تعجب است که زندگی ساده بیافتخار و خالی از مجرایی هم که من دارم به رغم نقصانها و محدودیتهایی که دارد باز از نعمت وجود کسانی که نسبت به من نفرت و حساسیت نشان میدهند خالی نیست. از این بابت به هیچ وجه ناخرسند نیستم. گاهگاه از خود میپرسم چه کردهام که در مقابل همت بلند این عزیزان به اظهار نفرتی ارزیدهام» (ص 22) این سطور نجواهای عبدالحسین زرینکوب است که یکروز صبح قلمی کرد. این دلنوشتههای بسی تلخ و رنجور همان مطلبی است که به دنبالش بودم چون میدانستم زرینکوب در دوره دوم حیاتش زندگی راحتی نداشت. هر چند دیگر از آن خانهای که روزها بل سالهای دشواری را طی کرد، اثری نیست و در واقع این کتابخانه و کتابهایی که پشت سر هم تجدید چاپ میشوند و حالا با استقبال بالایی که از آنها میشود، منتقدان را به سکوت واداشتهاند، گرچه هرازگاهی برخی از استادهای عصاقورتداده تاریخ تکهای میپرانند اما هیچکدام بعد بیش از 60 سال نتوانستهاند نقد درستی به آثار زرینکوب بنویسند. چون هر چه جلوتر میرویم کلام و قلم آنها پر از واژههای ثقیل و اصطلاحات پرطمطراق خارجی است که مخاطب را جذب نمیکند.
داوری منتقدان از روی بغض
گاه فکر میکنیم تنها حکومتها هستند که دل روشنفکران و نویسندگان را به درد میآورند، اما غافلیم از حسادتها و بخلهایی که به ظاهر دوستان و همکاران در حق هم روا میدارند و عرصه را تنگ و تنگتر میکنند: «منتقدانم از روی ناشناخت درباره آنها داوری کردند ناشرانم، جز با یک دو استثناء هزارگونه دروغ و بدسگالی برای پامال کردن حقم به کار بستند فقط از جانب خوانندگانم بختیار بودم که به آنچه نوشتم صادقانه و بیهیچ روی و ریا شوق و علاقه نشان دادند، مرا تشویق و تأیید کردند، بعضی از آنها سفیدیهای بین دو سطرم را آنگونه که من انتظار داشتم خواندند و از بازار هیچگونه همدلی دریغ نکردند...» (ص44) هر کدام از این سطور پردرد را که میخواندم در این فکر بودم که زرینکوب چه میخواست وقتی دیگر اتاقی در دانشگاه نداشت، دست نوشتههایش به یغما رفت و با قلبی بیمار در گوشه خانه افتاده بود! ذهنم نمیتواند حجم تنهایی و بیتابی قلب دردمندش را تصور کند، فقط میتوانم سطر به سطر آخرین دلنوشتههای غمگینانهاش را زمزمه کنم و بعد حجم مطالبی را به یاد بیاورم که پس از مرگش برایش نوشتند. آیا او احساس تنهایی میکرد؟ سطرهای این مطلب حاکی از تنهایی اوست. اما شاید برداشت من اشتباه است.
ذوق زرینکوب از گپ و گفت با استادان
حالا کنار میایستم به فرشته خانم مجیدی کتابدار این بخش نگاه میکنم فکر میکند سردم شده و میخواهد کنار وسیله گرمایشی بایستم. نمیتوانم لبخند بزنم فقط سرم را تکان میدهم و دوباره به داخل قفسه کتابها برمیگردم و یک کتاب را بیرون میکشم «حقوق بگیران انگلیس» اثر اسماعیل رائین، میلی به ورق زدن آن ندارم زود برش میگردانم و از آن قفسه دور میشوم. چند ترجمه از احمد سمیعی، چند کتاب از بزرگ علوی، کتابهای جدید و قدیم درباره نقد ادبی و چندین قفسه کتابهای تاریخی از اسلام و معاصر درباره تصوف و چند کتاب لاتین که فقط پشت جلد را میخوانم و رد میشوم. همین طور که آرام آرام از این قفسه به آن قفسه پشت جلد کتابها را میخوانم و برخی را مرتب میکنم تا پشت جلدش برای فرد دیگری آشکار باشد، یاد چند جمله ایرج افشار میافتم: «کتابهای تازه را میشناخت و عصرها را با پرسه زدن رفقا در خیابانهای نادری و فردوسی و سر زدن به دفتر سخن و جهان نو و احیانا جلسات سخنرانی «وکس» خود را سرگرم میکرد. از کتابفروشی (ابنسینا) درمیآمدن و به کتابفروشی «دانش» رفتن و سری به «معرفت» و «شمس» زدن و از دیدار کردن با استادان و دانشمندانی چون: ملکالشعرای بهار، عباس اقبال، ابراهیم پورداوود، سعید نفیسی، محمد محیط طباطبایی، محمدتقی مدرس رضوی، جلال همایی و دیگران که آن دکه میعادگاهشان بود، ذوق میکرد و لذتها میبرد.» همین طور که گذشته را تصور میکنم قیمت پشت جلد کتابها را از نظر میگذرانم خندهام میگیرد، از آن خندههای تلخ انگار قرنها گذشته که اکنون آن قیمتها برایم بسی عجیب و غیرقابل باورند.
عبدالحسین زرین کوب ـ احمد مهدوی دامغانی
شوق زندگی که تحلیل رفت
حالا دنبال کتاب دو قرن سکوت میگردم نمیدانم چرا تصور میکنم چاپ نخست کتاب را اینجا پیدا میکنم، هر چه چشم میچرخانم کتاب را نمیبینم! فرشته مجیدی را صدا میزنم تا به کمکم بیاید. او همه قفسهها را میگردد و عاقبت در میان قفسه کتابهای قمرخانم پیدا میشود، اما متاسفانه چاپ سوم کتاب است و خبری از حتی یک نسخه چاپ نخست این کتاب شهرآشوب نیست! کتاب را که پیدا کردم، دوباره مجله را برمیدارم و ورق میزنم، هر چه قدر میخوانم، فقط میخواهم راه بروم و از کنار انبوه کتابهایی که هر کدام شاهد درد، تنهایی و سکوت زرینکوب بودند از نظر بگذرانم، آنقدر راه میروم تا اینکه خودم را مقابل پرتره بزرگی میبینم. کنار ورودی کتابخانه که مقابل آن میزی گذاشتند و قاب عکسهای کوچک و بزرگ دیگری هم هست؛ قاب بزرگی که عکس زرینکوب را در خود جای داده است، به آن نگاه میکنم، قمر خانم راست میگفت: «عبدی موهای سرش به سپیدی گراییده، دست و صورتش چروکیده و زیرچشمهایش پف کرده است. چهقدر با آن دانشجوی شاد و سرزنده و سرشار از شوق زندگی که آن روزها وجود خود را زیر نقاب حجب و سکوت پنهان میکرد، تفاوت پیدا کرده است.» چه ساده و صمیمی همسرش را توصیف میکند، همان مردی که به گفته احمد مهدوی دامغانی در بیمارستان یک لحظه چشمانش را باز کرد و گفت زنم کجاست؟ انگار طاقت دوری قمرخانم را حتی برای زمان کوتاهی نداشت.
طوفانی از اعتراض و انتقاد
نزدیک پایان وقت کار دایرهالمعارف است و باید رخت بربندم و راهی شوم، اما هنوز گیجم و در حالی که وسایل را جمع میکنم، چشمم به یک اعلان میافتد درست ابتدای قفسه کتابهای زرینکوب است، کاتالوگ «جشنواره دستاوردهای دهه فجر 62» چه عجیب! نمیدانم ربطش به کتابخانه و کتاب چیست؟ اما توجهم را جلب میکند. چند عکس هم از این اعلان میگیرم و دل دل میکنم تا شاید ... از کتابخانه بیرون میزنم در حالی که سردم شده و گرسنه، اما ذهنم پیش جملاتی است که زرینکوب نجواکنان از کارهای ناتمام میگوید: «اکنون از خودم میپرسم که آیا از عمر آنقدر فرصت خواهم یافت تا آنچه را درین زمینه به نام روزگاران در دست تألیف دارم از میان طوفان انتقادها، اعتراضها، حذف و تحریفها سالم و بیگزند بگذرانم و به عرصه شهود بیاورم؟ البته امید زیادی نیست چون حساسیتها در اطراف نام من دارد متراکم میشود سوءتفاهمها و سوءظنها، بیهیچ سبب، دارد شدت پیدا میکند و به ناشری که آن کتابهای سابق را نشر کرده است امیدی نیست.» (ص43)
فارغ التحصیلان دانشکده ادبیات ـ محمد امین ریاحی و عبدالحسین زرینکوب
هیچکس به یاد «من» هست!
تفریبا شش ماه بعد دوباره به کتابخانه عبدالحسین زرینکوب برمیگردم، با تنی خسته و ناامید و زمزمهای که از میان قفسهها میآید: «حرف بزن مرد. دیگر فرصت چندانی باقی نیست. خاموشی در پیش است و فراموشی در پس. تا هنوز وقتی هست حرف بزن. چیزی ناگفته باقی نگذار! قلم را بردار و همه چیز را روی کاغذ بیاور...» (ص14) این دفعه آمدهام میان کتابها، قابها و دستخطهایی که چندان غریبه نیست و فقط میخواهم با زمزمهای که در گوشم است راه بروم و حس کنم که از این همه نوشتن چه میخواست؟ چه شد که مورخ و ادیبی چون او تا این اندازه «آیا تاریخ هم، به اندازه مورخ، در معرض این حساسیتهای ناشی از سوءتفاهم واقع است؟ ظاهراً نه، توجه و علاقهای که یک قشر پرشور طالبان علم به تاریخ نشان میدهند جایی برای بدبینی باقی نمیگذارد. این علاقه پیشرس و ناپیوسته مخصوصاً در بین کسانی شکل میگیرد که از تاریخ تفسیرهایی خاص خود دارند – برداشتهایی که ویژه آنهاست و نشان از توجه به ارزش و تأثیر تاریخ در اذهان دارد. نیم قرنی پیش وقتی دانشگاه طهران علامه محمد قزوینی را برای تدریس تاریخ به دانشکدهی علوم معقول و منقول دعوت کرد اصحاب معقول، تاریخ را علم ندانستند و اشتغال بدان را شأن طالب علمان جدی نشمردند.» (ص 43)
کتابخانه را آنقدر قدم زدهام که از تکرار مکرر گذشته. حالا کتابها را رها کردم و فقط سطوری که از رساله «حکایت همچنان باقی است» در ذهن و زبانم جاری میشود. هیچ نمیتوانم ادعا کنم ذرهای حس و حالش را درک کنم، من فقط آمدهام در هوای کتاب و کتابخانهاش قدم بزنم، بدون اینکه حس تلخی را که در نوشتههایش جریان دارد، به درستی درک کنم، پس مکرر از خودم میپرسم چرا آن نوشته آنقدر تلخ بود و پردرد: «بگذار حکایت باقی باشد. آخر آنچه را تو نگفتهای دیگران خواهند گفت. با این حال، صبحگاهان فردا نیز دنباله شامگاهان امروز خواهد بود انسان بهتر هم، باز همچنان سرگشتهوار با عشق، با خون، و با مرگ به دنبال سرنوشت خواهد رفت.» (ص 14) جملات را چندین بار تکرار میکنم چرا شک داشت با آن همه آثاری که نوشته است، در آینده کسی یادش نمیکند؟! آیا به دلیل مرگ نابهنگام برادرش حمید زرینکوب و انزوایی که در آن قرار گرفته بود، این همه احساس تنهایی میکرد: «فردا هم هرچه باشد مثل امروزست و انسان مسألههای ویژه آن را خواهد داشت. حکایت باقی است، همچنان باقی است.... آیا آن روز از جمع «ما» هیچکس به یاد «من» هست؟ (ص14) این جمله عمیقا مرا متاثر کرد، منظورش از جمع «ما» چه کسانی بود؟ و آرامآرام شعر نیما یوشیج را زیر لب زمزمه کردم:
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام ، در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
نظر شما