دو شبان خراسانی که یکی کاتب و دیگری صحاف است، فرزندخواندههای خود را که در ویرانههای شوش دانیال پس از دیدار با مولای خود امام موسی کاظم (ع) در پی کشتاری که عباسیان برای تاراج پارسیان انجام دادهاند، مییابند و آنها را از بدو طفولیت در وصیتی مکتوب به نام هم میخوانند.
لیلا و هاتف اکنون پس از سالها و مرگ این کاتب و صحاف میخواهند با هم ازدواج کنند، اما پرسش ساده آنها از خود این است: «ما که هستیم؟». آنها برای یافتن پاسخ خود و ازدواج با یکدیگر به مدینه میروند تا حقیقت امام هشتم شیعیان را بیابند و زندگی خود را آغاز کنند. رسیدن آنان به مدینه مصادف است با هجرت اجباری حضرت امام رضا (ع) به مرو. اکنو هاتف و لیلا یکی در پی امام هشتم به سفر میرود و یکی با حضرت معصومه (س) همراه میشود.
هاتف و لیلا در مییابند که ولادتی تازه برای پارسیان رقم خواهد خورد و آن آغازی تابناک سلسله نیکوست که در آینده به بار خواهد نشست.
سفر امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) به ایران در این کتاب، از زبان مجموعهای از کاراکترها بیان میشود که تشکری به عنوان نویسنده سعی کرده با رعایت ایجاز و خلق زبان فاخر متناسب با موقعیت و رخداد رمان و نیز ایجاد فصول متعدد و کشف هر واقعه از منظر مختص به خود در جریان داستان آن را به ماجرایی بیش از یک سفر تعبیر کرده و از آن به حادثهای برای تغییر سرنوشت ایرانیان مسلمان یاد کند.
تلاش اصلی تشکری در این کتاب خلق روایتی تاریخی است که از دو منظر بدیع و تازه مینماید. نخست اینکه تاریخ برای وی بستر واقعی روایت داستانی نیست بلکه زمینهای است برای بیان یک واقعیت تاریخ. او تاریخ را دستمایه خلق شخصیتهایی کرده مجازی اما فرم گرفته از واقعیت؛ که اسب خیال مخاطب این رمان را بر مسیری از واقعیت به تاخت میبرند و او را در فضای داستانی و در عین حال حقیقی با زندگی معصوم هشتم و خواهر گرامیاش آشنا میکنند.
از سوی دیگر «ولادت» را میتوان از حیث زبانی تلاشی ستودنی برای خلق زبانی تازه در روایت داستانهای دینی تاریخ دانست. این مسئله خود را زمانی بیشتر نشان میدهد که ببینیم در میان نویسندگان ایرانی، زبان بیان روایتهای تاریخی و لحن حماسی آن با زبان بیان داستانهای دینی و لحن پندآموزانه آن دارای تفاوتهایی اساسی هستند که تشکری توانسته در این میان به تلفیقی قابل توجه درباره آن دست پیدا کند.
در فصل هشتم رمان «ولادت» میخوانیم:
«دعبل چو هارون از خواب پرید. هارون در طوس بود و دعبل در سمنگان! معنای رویای خود را نمیدانست! به خود گفت: دعبل از خود بگذر و از این کاخ بگذر. از جان بگذر.
به شعری خود را به نام و جای بگذار. تا بدانند تو دیگر، شاعر صلهبگیر هارون نیستی! هر آدمی را فرشته نگاهبانی است.
فرشتهات را از بندستان وجود حاکمیات خلاص کن! شفیع دو عالم، در بند هارون است. بوی بندستان مولایت را به گوش مردمان، برسان! ولادت بیاب از پسر قبیله خزاعه!
دعبل به کربلا رسید
خبر را که شنیده بود، به تاخت، خودش را به کربلا رساند.
سرزمین طَف و تَف
سیل، همه کربلا را برده بود.
خیمه و بقعه و مُلک و مَلک و سفینه و کشتی و چراغدان را!
هارون خواسته بود، حسین را یکجا آب ببیند.
اما آب همه جا بود و یاد!
زمین، ترک خورده بود و خاک
خاک بود و کربلا و تشنگی و گریستن.
نظر شما