بی گمان هابرماس در این کتاب کوشیده است تجربه خودش را به مفهوم درآورد و، همان گونه که گفتم، این تجربه همانا تجربه خود بازاندیشی و حرکت آن در تاریخ اندیشه مدرن غربی است.
تقویان در مقدمه این اثر آورده است: «از این موضوعات فنی که بگذریم، پرسش مهم برای ما این است که کتاب شناخت و علاقههای انسانی به چه کار ما میآید. به این پرسش چگونه باید نزدیک شویم و احیانا پاسخی برای آن پیدا کنیم؟ بی گمان هابرماس کوشیده است تجربه خودش را به مفهوم درآورد و، همان گونه که گفتم، این تجربه همانا تجربه خود بازاندیشی و حرکت آن در تاریخ اندیشه مدرن غربی است. پس برای نزدیک شدن و پاسخ دادن به پرسش «این کتاب به چه کار ما میآید؟» گویا باید بپرسیم که آیا ما هم در ایران تجربهای مشابه تجربه هابرماس داریم که سپس مفهومپردازی او از چنان تجربهای را برای خودمان سودمند بیابیم یا نه. به سخن دیگر. آیا «افق تجربهای مشترکی وجود دارد که «افق فهم مشترک را پدید آورد و آن را معنادار سازد؟ به نظر میرسد اگر پاسخ به این پرسش منفی باشد - یعنی افق تجربه مشترکی وجود نداشته باشد. آنگاه پاسخ به پرسش «این کتاب به چه کار ما میآید؟» نیز به احتمال فراوان این خواهد بود. هیچ. یعنی چون ما تجربهای از خود بازاندیشی نداشتهایم، پس نمیتوانیم راهی به مفهومپردازی هابرماس از تجربه خود بازاندیشی او پیدا کنیم. فقدان تجربه خود بازاندیشی است که به فقدان نهم خودبازاندیشی راه میبرد.»
هابرماس در پیشگفتار متذکر میشود: «من میخواهم با قصد نظام مند تحلیل پیوندهای میان شناخت و علاقههای انسانی، در بازسازی پیشاتاریخ پوزیتیویسم جدید بکوشم. در ردگیری فرایند انحلال شناختشناسی، و نشستن فلسفه علم به جای آن، راه خود را برای از سرگیری گامهای وانهادهی بازاندیشی باز میکنیم. گام برداشتن دوباره در این راه از چشماندازی که به راه طی شده مینگرد میتواند به بازیابی تجربه فراموش شده بازاندیشی یاری رساند. آنچه ما را از بازاندیشی بازداشته است، همانا پوزیتیویسم است.
تحلیل پیوند شناخت و علاقه باید بر این نکته صحه بگذارد که نقد ریشهاي شناخت تنها در مقام نظریه اجتماعی امکانپذیر است. این ایده در نظریه مارکس درباره جامعه نهفته است، حتی اگر نتوان آن را از خودفهمی مارکس یا مارکسیسم دریافت کرد. با وجود این، من به درون بستر عینیای که در آن تحول فلسفه از هگل تا نیچه رخ داد پا نگذاشتهام. به جای آن، خودم را به پیگیری درونمانِ حرکت اندیشه محدود ساختهام.»
هابرماس در ابتدای بخش اول یعنی «بحران نقد دانش» توضیح میدهد: «هگل برخلاف كانت توانست نشان دهد بازاندیشی پدیدارشناسانه شناخت همان رادیکالسازی ناگزیر نقد عقل است. اما او نقد رادیکال عقل را بسط منطقی نداد، و این به باور من به دلیل پایبندیاش به فرضهای فلسفه وحدت بود. مارکس، که ماتریالیسم تاریخی او به واقع نیازمند جنبش خود بازاندیشی هگلی بود، اندیشه خودش را به درستی نفهمید و از این رو گسیختگی نظریه شناخت را کامل کرد. بدین سان پوزیتیویسم توانست فراموش کند که روششناسی علوم با فرایند عینی خودشکلدهي گونه انسان تنیده است و مطلقگرایی روششناسی ناب را بر بنیاد امر فراموش شده و واپس رانده علم کرد.»
در بخش دوم به پوزیتیویسم، پراگماتیسم و تاریخیگری پرداخته است و در این بخش اشاره میکند: «پوزیتیویسم نشانه پایان نظریه شناخت است. به جای نظریه شناخت، فلسفه علم سر بر میآورد. هدف پژوهش نیز، از چشم انداز منطق ترافرازنده درباره شرایط شناخت ممکن، توضيح معنای خود شناخت بود. پوزیتیویسم چنين پژوهشی را بر میاندازد، چرا که واقعیت علوم مدرن آن را بی معنا کرده است. علوم مدرن دستاوردی است که چیستی شناخت را نیز در پرده تعریف میکند. از این رو پژوهش ترافرازنده درباره شرایط شناخت ممکن را تنها در شکل پژوهش روششناختی درباره قواعد برساختن و تأیید نظریههای علمی میتوان به نحو معناداری پی گرفت. بله، كانت نیز مفهوم هنجارين علم را از فیزیک معاصر به طور سربسته برگرفته بود.»
بخش سوم به نقد وحدت شناخت و علاقه اختصاص یافته است هابرماس در این بخش مینویسد: «روند فروکاهش نظریه شناخت به فلسفه علم، که پوزیتیویسم اولیه عامل آن بود، با گرایش متضادی که پیرس و دیلتای نمایندگانش بودند دچار وقفه شد. اما خود بازاندیشی علوم طبیعی و علوم فرهنگی فقط وقفهای کوتاه در رژه پیروزمندانه پوزیتیویسم پدید آورد و هرگز آن را متوقف نکرد. بدین سان از کشف علاقههای برسازنده شناخت بی درنگ بدفهمی روانشناسانهای پدید آمد که طبعا مشمول و مغلوب نقد روانشناسیگرایی نیز شد. نقد روانشناسیگرایی بنیانی بود که پوزیتیویسم مدرن را در شکل تجربهگرایی منطقی مستقر کرده و خودفهمی علوم را تا به امروز تعين بخشیده است.»
نویسنده در پیوست هفتم میگوید: «علوم یک ویژگی فلسفه را احیا کردهاند: توهم نظریه ناب. این توهم نه خود عمل پژوهش علمی بلکه خودفهمی علم را تعیین میکند. و هر اندازه که این خودفهمی به کار علمی واکنش نشان دهد، اثر خود را نیز بیشتر بر جای میگذارد. شکوه و شوکت علوم همانا کاربست بی کم و کاست روشهایش بدون بازاندیشی بر علاقههای برسازنده شناخت است. علوم هرچه کمتر درباره روششناسیشان بدانند، بیشتر به دیسیپلین خود مطمئن میشوند که همان پیشرفت روشی درون چارچوبی بی مسئله است. آگاهی دروغین کارکردی حفاظتی نیز دارد. زیرا علوم فاقد ابزارهای لازم برای مواجهه با خطرهاییاند که به محض درک پیوند شناخت و علاقه در سطح خودبازاندیشی برملا میشوند . اینکه فاشیسم جنون فیزیک ملی و استالینیسم جنون ژنتیک شوروي مارکسیستی را توانستند بزایانند (که حق است این را از آن یکی جدیتر بگیریم)، از آن رو بود که فقط توهم عینیتگرایی نداشتند. عینیتگرایی باید میتوانست در برابر آشوبهای خطرناکترِ بازاندیشیِ راه گم کرده مصونیت ایجاد کند.»
نظر شما