سردار علایی هم، در یکی مراسمهای یادبودی که برای شهید داوود کریمی برگزار شده بود (سال 1392)، به همین دو ویژگی صدق و صفا اشاره کرد. گفت من تا مدتی نمیدانستم که او - که «جز در راه خدا نجنگید» - در فاو شیمیایی شده است؛ «من از حاج داود کریمی چند چیز آموختم. یکی از این موارد حریت و آزادمنشی است چرا که او از کسانی بود که به تحلیل شرایط میپرداخت و در برابر مسئولین بدون لکنت زبان آن چیزی را که به نظرش میرسید درست است بیان میکرد. سردار شهید حاج داوود کریمی مطابق میل برخی مسئولین حرف نمیزد. او مطابق شناخت خود از حق و حقیقت سخن میگفت. سعی میکرد همواره متکی به قرآن و نهجالبلاغه حرف بزند همواره با توجه به فهم دقیق خود از اسلام سخن میگفت.»
جانبازی در میدانهای سخت
از همان سالهای نوجوانی به صف مخالفان حکومت وقت پیوست و بعد از انقلاب نیز در تهران، و بعد کردستان و اهواز خدمات بسیاری به کشور و انقلاب کرد. گویا در جریان عملیات والفجر 8 شیمیایی شد. محمدرضا محمدینیک، یکی از دوستان شهید کریمی روایت میکند که دشمن متوجه تردد نیروهای ما از پل خضر (روی اروند رود) شد و آن را زیر آتش بمبهای خود گرفت. بخشی از پل زیر این بمباران آسیب دید و عبور و مرور رزمندگان ما را با مشکل مواجه کرد. حاج داوود خودش کار جوشکاری بخش تخریبشده پل را به عهده گرفت، اما چون انعکاس برق جوشکاری باعث جلب توجه دشمن میشد، پتویی را خیس کرد و روی سرش انداخت. چشمانش از دود و گاز جوشکاری آسیب دید، اما به هر زحمتی که بود کار را تمام کرد.
در میانه همان عملیات، بعثیها گلولههایى را روی مواضع ما ریختند که دودی زرد رنگ و بویی آزاردهنده و تهوعآور داشت. معلوم بود که شیمیایی زدهاند. حاج داوود تلاش کرد با چهار، پنج ماسکی که داشت به نجات همرزمانش رفت، اما خودش آسیب دید و جراحت برداشت. از شدت دردی که در سینهاش ایجاد شده بود از حال رفت. میگویند زمانی که او را برای معالجه به تهران بردند خون استفراغ مىکرد و نفسش بوی گوگرد و گازهای سمی و میکروبی میداد.
جنگ سخت است! مگر نه؟
کتاب «یک روز، یک مرد» کاری از محسن مطلق، روایتی از زندگی اوست. این کتاب بیستمین جلد از مجموعه کتابهای «قصهی فرماندهان» است که انتشارات سوره مهر کار انتشارش را انجام داده است. میخوانیم که «حاج همت، پرده سنگر را کنار میزند و وارد میشود. صدای غرش توپ و خمپاره، لحظهای قطع نمیشود. از سر و وضع همت با آن پوتینهای گِلگرفته و صورت خاکآلود، معلوم است که از خط میآید. چشم حاج داوود به همت که میافتد، او را صدا میزند.
ـ ابراهیم، بیا اینجا پیش خودم.
همت با دیدن حاج داوود سر از پا نمیشناسد.
ـ اینجایی حاجی؟ این چه وضعیه، بچهها توی خط حال بدی دارند.
ـ میدانم، بقیه لشکرها هم اوضاعشان بهتر از شما نیست. کار گره خورده.
همت با عجله پوتینهایش را از پا درمیآورد و کنار حاج داود آرام میگیرد. حاجی هم در کنار همت همین احساس را دارد. نگاهی به چهره خسته همت میاندازد و میپرسد: «جنگ سخت است! مگر نه؟»
ـ خیلی، سختتر از آنچه در رادیو تلویزیون و روزنامهها میگویند.»
نظر شما