روایت ایبنا از اختتامیه هشتمین جشنواره روستاها و عشایر دوستدار کتاب/3
از جادههای بیچراغ تا نغمه کبوترها
کتابخانه روستای ویان شبیه همه کتابخانههای دیگر است با یک حیاط دلبر و یک سالن اجتماعات. به نظرم «هشتمین دوره جشنواره روستاها و عشایر دوستدار کتاب.» اولین یا گویا دومین رویداد مهمی بود که در این کتابخانه برگزار میشد.
یک جاده صافِ بی دستانداز و بی پلیس و بی دوربین. راه پنج شش ساعته را میشد با سرعت دویست کیلومتر سه ساعته میانبر زد.
حتی بعدتر که پلیس و دوربین به جاده اضافه شد هم باز راه کوتاه بود. چون اگر سالی چندبار این جاده را بروی و برگردی جای تکتک دوربینها را از بَر میشوی... اما من هیچوقت دلم با این جاده نبود. یک برهوت بیانتها و بیچراغ و بیروشنایی. بیچراغ بودنش را همین اواخر کشف کردم. همین اواخر یعنی همین ده دوازده روز پیش که برای عروسی پسرخالهجان رفته بودیم ولایت. آن هم نه در شبِ تارِ بیستاره. در صبح روشن. از پرند به بعد دریغ از یک چراغ.
دو. اگر اجداد و قوم و خویشهایت یک جایی در استان همدان ساکن باشند اسم بقیه شهرهای استان را هم خواهناخواه یاد میگیری. مثل همین شهر کبودرآهنگ که تا سالها خیال میکردم اسمش کبوترآهنگ است. انگار که آوا یا آواز یا مثلاً نغمه کبوتر. به همین خیالانگیزی... تا اینکه باسواد شدم و در یک سفر به غارِ علیصدر خودم تابلوها را خواندم و فهمیدم که اشتباه میکردم.
پ.ن اگر تا به حال غار علیصدر را ندیدهاید دو هیچ به زندگی بدهکارید.
سه. تازه دیروز از عروسی علیرضا برگشته بودیم که آقای سردبیرِ خبرگزاری ایبنا تماس گرفت و پیشنهاد یک تکنگاری را داد. تکنگاری از یک رویداد کتابی. «هشتمین دوره جشنواره روستاها و عشایر دوستدار کتاب.» کجا؟ یکی از روستاهای همدان... ویان از توابع کبودرآهنگ.
بعد از این تماس اولین چیزی که یادم افتاد غار علیصدر بود و دومین چیز اتوبان بدون چراغِ ساوه. قرار شد همراه یک گروه، شنبه شب از تهران به سمت همدان حرکت کنیم. من اگر به راننده میگفتم به جای اتوبان ساوه از راه قم برویم و دو ساعت راهمان را دور کنیم بیشک به عقلم شک میکرد.
چهار. روز شنبه متوجه شدم که قرار است همسفر یکی از مقامات باشم. با آقای مسئول آشنا بودم و قرار شد به جای مسئولِ دفترشان خودم با ایشان هماهنگ کنم. در کمال خرسندی قرار شد به جای شنبه شب، روز یکشنبه صبح زود حرکت کنیم. و خیال من از تاریکی جاده راحت شد.
پنج. یک ساعت بعد از هماهنگی خبردار شدم که برنامه آقای مسئول عوض شده. دو گزینه داشتم. یا بزنم زیرمیز و بازی را به هم بزنم یا اینکه شبانه تک و تنها بزنم به دل جاده. شما بودید کدام را انتخاب میکردید؟ یک نویسنده ماجراجو قطعاً راه دوم را انتخاب میکند. فکر میکنید اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود؟
آفرین. اتوبان بی چراغِ ساوه. اما به خودم دلداری دادم که اتوبوس، هم بزرگ است و هم رانندههای اتوبوس چشمبسته این راه را میروند و برمیگردند. شب و تاریکی برای آنها شبیه بازی و شوخی است.
نزدیکترین ساعتی که میشد خودم را به ترمینال برسانم ساعت پنج و نیم عصر بود. برای پنج و نیم عصر بلیط خریدم و با خیال راحت به سمت ترمینال راه افتادم. اما یادِ ترافیک وامانده عصر تهران نبودم. راننده اسنپ هم مدام فاز منفی میداد که همه مسیر ترافیک است و طبق اعلام اپلیکیشن، پنج دقیقه قبل از حرکت میرسیدم ترمینال. البته آقای راننده قوت قلب هم میداد که اتوبوسها حداقل نیم ساعت تأخیر دارند. بعید هم به نظر نمیرسید. کدام وسیله نقلیه در ایران دقیقاً سر ساعت حرکت کرده که این دومی باشد؟
ساعت پنج و بیست و هشت دقیقه به تعاونی مورد نظر رسیدم. همه منتظر من بودند. یک جوری از دور گفتند سلام خانم سلیمانی که فکر کردم اشتباهی رفتهام مجمع ناشران انقلاب اسلامی. جای خواهرزادهام آراد خالی بود. طفل معصوم خیال میکند خالهاش خیلی معروف است و خیلی دوست دارد هرجا میرود خالهاش را بشناسند. اگر همراهم بود خیال میکرد جدی جدی من را شناختهاند.
از قضا اتوبوس فقط چهار دقیقه تأخیر داشت. آن چهار دقیقه معطلی هم به خاطر چاپ بلیط من بود.
شش. توی راه اتفاق خاصِ قابل عرضی نیفتاد. فقط شب بود و تاریکی و یک بیسکویت خرد شده و یک آب انبه گرم. چون پذیرایی در بلیط قید شده بود و باید حتماً یک خوراکیای چیزی دستمان میدادند.
در طول سفر با چند تماس، محل اسکان هم هماهنگ شد. مهمانسرای کتابخانه مرکزی همدان بالای تپه مصلی. از اتوبوس پیاده نشده یک راننده تاکسی شکارم کرد. مبلغی که پیشنهاد داد نسبت به قیمتهای تهران منصفانه بود. اما مطمئن بودم راننده دارد گوشبری میند. فاصله ترمینال تا تپه مصلی پنج دقیقه هم نبود. از تپه که بالا رفتیم سرم سوت کشید. یک ساختمان هزارطبقه تاریک که چند سگ ولگرد اطرافش پرسه میزدند. هیچکدام از درهای کتابخانه باز نبودند.
ده دور تپه را دور زدیم. نصف مسیر یک جاده سنگفرش گلکاری چراغانی شده بود. یک مسیرِ مناسب پیادهروی که در انتها با چند ده پله احتمالاً به یکی از درهای کتابخانه میرسید. اما آنجا هم مقصد ما نبود. با چند تماس بالاخره درِ اصلی کتابخانه را پیدا کردیم. باید از یک خیابان دیگر از تپه بالا میرفتیم. بنده خدا راننده خیلی زحمت کشید. پولی که گرفت خوشا حلالش. ولی من باید شب، تنها در یک ساختمان تاریکِ هزار طبقه میماندم. از همه مهمتر یادم افتاد که شام نخوردم. (با لحن بابا پنجعلی بخوانید). وسط بیابان رستوران یا حتی سوپرمارکت از کجا پیدا میکردم؟ به خودم دلداری دادم که حتماً نگهبان، شماره رستورانی جایی را دارد. حدسم درست بود. نگهبان ضمن خوشآمدگویی و تحویل کلیدِ مهمانسرا فرمود که شام هم سفارش دادند و شام در راه است.
تک و تنها از پلههای نیمه تاریک بالا رفتم. نه که خیال کنید از جن و روح و این چیزها میترسم. من به تنهایی و تنها ماندن حتی در یک ساختمان خالی هم عادت دارم. اما خود شما اگر بودید از تنها بودن در یک همچین جایی وسط بیابان خوف نمیکردید؟ مهمانسرا طبقه دوم کنار سالن مطالعه خواهرها بود.
در را که باز کردم بوی ماندگی زد توی صورتم. مهمانسرا یک سوئیت دوخوابه بود با یک اتاقنشیمن و آشپزخانه و حمام و دستشویی بزرگ. مناسب برای زندگی حداقل سه نفر. اما کاربریاش محدود شده به اینکه سالی ماهی یک نفر مثل من، شب را آنجا بماند یا مثل آقای مسئول دو ساعت آنجا استراحت کند. جای تمیزی بود اما به طرز شگفتانگیزی کهنه. کاملاً برعکس بقیه ساختمان کتابخانه که ظاهرِ نو و تمیزی داشت. به خاطرِ سالی ماهی یک مهمان کسی به خودش زحمت رنگ کردن دیوارها یا حتی عوض کردن پتوها را به خودش نداده بود. پتوها و ملحفهها از همان پتو ملحفههای زشت و زبرِ زمان کودکیمان بودند.
با اینکه برای یک شب اقامت یک ساک وسیله با خودم جمع کرده بودم یادم رفته بود حداقل یک ملحفه با خودم بردارم. دو انتخاب داشتم یا باید مثل خشایارِ زیر آسمانشهر ایستاده میخوابیدم یا بیخیال این میشدم که چندنفر روی این تختها خوابیدهاند. البته یک انتخاب دیگر هم داشتم. تعارف خانم منصوری(همان خانم هماهنگکننده که آخر سر هم متوجه سمتش در اداره ارشاد نشدم) را قبول کنم و شب مهمانشان باشم.
تکپنجره اتاق را باز کردم تا هوای کهنه اتاق عوض شود. شهر، دور از تپه هنوز بیدار بود و چراغهای شهر شب را چراغانی کرده بودند. یکجایی همان نزدیکیها انگار جشن عروسیای چیزی به پا بود. صدای بزم شبانه پیچیده بود توی سکوت تپه. موقعیت ترسناک به نظر میرسید. اما نمیترسیدم. برخلاف عادت همیشگیام یک چراغ را روشن گذاشتم.
چراغ راهرو را. تا صبح شاید سرجمع یک ساعت خوابیدم. مدام از خواب میپریدم و دوباره خوابم نمیبرد. توی همان یک ساعت یک خواب عجیب دیدم. رفته بودم مکه. شنیده بودم که ابهت کعبه آدم را میگیرد. چشمم که به کعبه افتاد هم نفسم بند رفت هم زبانم. انگار که بختک افتاده باشد رویم. داشتم میمردم. اگر توی بیداری خود خدا را هم ببینم بعید است دچار چنان حالتی بشوم.
هفت. برای نماز صبح که بلند شدم دیگر نخوابیدم. قرار بود ساعت هفت و نیم به سمت روستای ویان حرکت کنیم. مردم ویان مثل همه توابع کبودرآهنگ ترکزبانند اما ویان یک اسم کردی است. به معنی عشق و فراتر از عشق(خوشه ویستی). کلمه ویان آنقدر دلنشین و آهنگین است و آنقدر توی دهان خوش مینشیند که آدم هوس میکند اگر یک دختر داشت اسمش را بگذارد ویان. مدیونید اگر اسم دخترهایتان را ویان بگذارید و این اسم را از سکه بیندازید؛ البته شاید ویان یک اسم پسرانه است؟ در هر صورت اسم ویان را من مصادره کردم. شما برای بچههایتان دنبال یک اسم دیگر بگردید.
حوصلهتان سر میرود اگر بگویم نیم ساعتی معطل ماشین شدم و بعد از رسیدن ماشین بلد نبودم از کدام در بیرون بروم و صبحانه داخل ماشین شیرکاکائو و کیک خوردم. اما توی جاده اطلاعات مهمی کسب کردم که امیدوارم به دردتان بخورد. در مسیر، یک مجتمع تفریحی رفاهی در حال ساخت را دیدیم. یکی از همسفرها گفت که این زمینها چون از اراضی ملی هستند تقریباً رایگان هستند. یعنی صاحب این مجتمعِ در حال ساخت فقط مبلغ کمی اجاره پرداخت میکند. به این صورت که مثلاً اگر در اراضی ملی کارخانه بسازید یا زمین زیر کشت یا... تا زمانی که آن فعالیت ادامه دارد فقط به اندازه پول چند چیپس و پفک اجاره پرداخت میکنید. متأسفانه خودم آنقدری پول ندارم که سرمایهگذاری کنم. اگر سرمایهگذاری کردید پورسانت من فراموش نشود.
هشت. روستای ویان چهارهزار و پانصد نفر جمعیت دارد. یک روستا که کشاورزیاش از رونق افتاده است. بعد از خشک شدن هشتاد حلقه چاه و از بین رفتن ده هکتار باغستان به خاطر بیآبی. بعد از این خشکسالی محصولاتشان محدود شده به چغندر، سیبزمینی، ذرت، گوجهفرنگی، یونجه و جو. بیآبی باعث شده تا کشاورزی جایش را با تولید عوض کند. چند سالی است که اکثر ساکنان شهر در حرفه خیاطی مشغول به کار هستند. مهاجرانی که برای کار به تهران رفته بودند کمکم در حال بازگشت هستند و همان حرفه را در کارگاههای خودِ روستا ادامه میدهند. اتفاقِ مبارکِ مهاجرت معکوس. در کلیپ معرفی روستا صاحب یکی از کارگاهها با افتخار میگفت لباسی که من میدوزم در ونک به فروش میرود. حرفه خیاطی تا حدود زیادی به روستا رونق بخشیده. حتی دخترها و زنهای زیادی هم در کارگاههای خانوادگی مشغول به کار هستند. تعداد کارگاهها آنقدر زیاد است که اتحادیه خیاطان ویان در حال شکلگیری است...
اگر چشمهایم را میبستند و داخل روستای ویان باز میکردند خیال میکردم که وسط ازندریانم. یک جایی بین بافت قدیمی و جدید شهر. ساختمانها و کوچهها همه شبیه بافت میانی آنجا بود.(است) نود درصد خانهها نما ندارند. ویانیها هم گویا ترجیح میدهند سنگ و سرامیک را داخل خانه استفاده کنند. دیوارهای داخل خانه تا نیمه با سنگ یا سرامیک پوشیده میشود. خانههاشان همه حیاط دارد. همه خانهها به حیاط باز میشوند. یکی از اتاقهای خانه حتماً باید هم به حیاط راه داشته باشد هم به هال. کاربری این اتاق برای مهمانیهاست. اتاقی مستطیلشکل با حداقل سی و چند متر مساحت. آشپزخانهها هم همه اپن. حتماً یک سرویس بهداشتی هم داخل حیاط دارند. خانه روبهروی کتابخانه همین شکل بود. خانهای که ما بعد از مراسم برای ناهار به آن هجوم بردیم. احتمالاً بقیه خانههای ویان هم همین شکلی هستند. ما به آن اتاق جدا افتاده میگوییم «اتاق فرد». یعنی اتاق تک. معمولاً در مهمانیها از آقایان در آن اتاق پذیرایی میکنند و از خانمها در هال. اما اینبار منطقه مردانه و زنانه عوض شده بود. خانمها اتاق فرد را اشغال کرده بودند. بنده خدا خانم خانه دور و برِ اتاق پرسه میزد اما داخل نمیشد. متوجه شدم که دوست دارد وارد جمع ما بشود اما خجالت میکشد. به زور دستش را کشیدم و با خودم بردمش داخل اتاق. ما که مهمان بودیم راحتتر بودیم تا اوکه میزبان بود. البته قبل از آن کلی گپ زدیم. قرار بود ناهارِ ما را از مهمانسرای ده بیاورند. خانم میزبان متعجب بود که این تعداد غذا (حداقل صد پرس) را خود خانمها میتوانستند طبخ کنند چه نیازی به مهمانسرا!
پ.ن خانم میزبان با یک تبختر خاصی میگفت که دِهشان خیلی پیشرفته است و سه چهار مهمانسرا دارد.
نه. قرار بود حداقل دوهزارکلمه درباره این رویداد کتابی بنویسم. مرز دو هزار کلمه را رد کردهام و هنوز به مراسم نرسیدم. در ضمن یک گلزار شهدا هم قبل از مراسم در پیش داریم. چقدر حیف که نت درست و درمان نداشتم. وگرنه از همان لحظه اولِ سفر، عکسها و حسوحالم را به اشتراک میگذاشتم و به شما هم حتماً خوش میگذشت.
کتابخانه روستای ویان شبیه همه کتابخانههای دیگر است با یک حیاط دلبر و یک سالن اجتماعات. به نظرم «هشتمین دوره جشنواره روستاها و عشایر دوستدار کتاب.» اولین یا گویا دومین رویداد مهمی بود که در این کتابخانه برگزار میشد. تعداد زیادی آدم را تصور کنید که نیم ساعت قبل از مراسم توی دست و پای هم میلولند و در حال تدارک مراسم هستند. به علاوه تعداد زیادی مهمان شهرستانی. یعنی مسئولین و کارمندان نهاد کتابخانهها و اداره ارشاد از استان همدان و تهران. خبرنگار از خبرگزاری و یک تیم از صدا و سیمای استان و من. یک گروه سرود پسرانه و تعداد زیادی دختربچه از دو مدرسه مختلف(چون لباس فرمشان با هم فرق داشت). و مهمانهای خود روستا. همه توی دست و پای هم بودیم.
برای اینکه کمی اوضاع را سر و سامان بدهند بچه مدرسهایها را فرستادند داخل سالن مطالعه. گروه سرود سر یک میز تمرین میکردند. دخترهای کوچکتر ریخته بودند روی یک میز و یک نقاشی کتابی بزرگ را رنگآمیزی میکردند. دخترهای بزرگتر هم یک گوشه تجمع کرده بودند. قرار بود از دوسه نفرشان گفتوگوی تلویزیونی گرفته شود. برای اینکه ما را هم از زیر دست و پا جمع کنند فرستادندمان گلزار شهدا. ما یعنی من و مسئولین. گلزار شهدا دقیقاً پشت کتابخانه بود؛ البته ظاهراً گلزار تبدیل به قبرستان عمومی شده. چون فقط بیست شهید آنجا دفن بودند؛ البته قبرستان خیلی بزرگ نبود.
ولی فقط مختص شهدا هم نبود. یک حاجآقایی که نمیدانم چهکاره بود بلند زیارت شهدا را خواند و یک آقای دیگر بین ما گلایلهای سفید پخش کرد. پشت سر هم وارد قبرستان شدیم و روی مزارها گل گذاشتیم. بعد از خواندن فاتحه یک دایره بزرگ درست کردیم و یکی از اهالی شروع به صحبت کرد. برادرِ آخرین شهید روستا که نحوه شهید شدن برادرش و استقبال پدرش از شهید را روایت میکرد. همان موقع آقای مسئول مورد نظر با همراهان، گلایل به دست از راه رسید. دایره را دور زدم و کنارش ایستادم و آهسته سلام کردم. گفت: «رسیدی» گفتم:«من دیشب با اتوبوس اومدم» سر تکان داد به نشانه ناراحتی: «برگشتنی با هم میریم.»
آقای مسئول احتمالاً خودش خبر نداشت ولی من خبر داشتم که تا آخر شب جلسه دارد و من باز هم باید تنها برگردم. و باز هم قرار است در ترافیک بمانم چون از ترمینال زنگ میزنند که اتوبوسِ ساعتِ هشت و نیم کنسل شده و برای ساعت هشت خودت را برسان.
زمان شروع جلسه نزدیک بود. بعد از صحبت یکی دیگر از اهالی درباره یکی از شهدای شاخص به سمت کتابخانه راه افتادیم. یک پسربچه کنار قبرستان یک بساط بزرگ پهن کرده بود. لگن و سبدهای پلاستیکی و بعضی از وسایل لازم در آشپزخانه به علاوه بستههای لیمو، زرشک، نقل و نبات و... خانمهای گروه همه مثل آهنربا به سمت بساط مسیرشان را کج کردند. من هم... یک خرید جزئی و بدو بدو دنبال مسئولین. من را باید تقسیم بر سه و چهار میکردند تا همه جا باشم و از همهچیز باخبر شوم. مسئولین در سالن اجتماعات مستقر شدند و من مثل آدمهای فضول همه جا سرک میکشیدم. مثلاً دهیار ویان را تخلیه اطلاعاتی کردم. همان اطلاعات درباره تولید و کشاورزی و... یک سری هم به بچهها زدم. نقاشی تقریباً تکمیل شده بود اما بچهها هنوز سر میز بودند. آقا و خانم کتابدار هم به جمع بچهها پیوسته بودند. نه خانم کتابدار و آقای کتابدار واقعی. دونفر لباس عروسک پوشیده بودند. هردو عینکی. از آنجا که همهجا حضور فعال داشتم خبردار شدم که هزینه پست همین دو دست لباس اندازه پول یکدست لباس مجلسی شده. خانم و آقای کتابدار هم از صبح وسط شلوغی بین دست و پا بودند و با بچهها و مهمانها عکس میگرفتند. حالا یمین و یسار خانم کتابدار واقعی ایستاده بودند و خانم کتابدار درباره وظایف یک کتابدار با بچهها صحبت میکرد و از بچهها مشارکت میگرفت.
ده. بعد از دوهزار و خردهای کلمه، بالأخره مراسم شروع شد. مجری برنامه وقتی درباره کبودرآهنگ حرف میزد روی حرفِ«د» سکون میگذاشت. ولی من و خیلیهای دیگر روی حرف«د» فتحه میگذاریم. حتی اهالی همانجا. فتحه یا سکون؟ مسئله این است.
مراسم خیلی با مراسمهای دیگر فرقی نداشت. قرآن و سرود و سخنرانی و سرگرمی و... اینها را نمیگویم که گزارش مراسم را از سر باز کنم. حتماً به مراسم هم برمیگردم. آنجا هم اتفاقات هیجانانگیز کم نبود. اما نمیدانم شما که در حال خواندن این یادداشت هستید آیا میدانید اصل ماجرا چه بود؟ اصلاً قبل از خواندن افاضات من مقدمهای خواندهاید یا نه؟
اصلاً «هشتمین دوره جشنواره روستاها و عشایر دوستدار کتاب» یعنی چه؟ مردم این روستا چه کردهاند که برگزیده شدهاند؟ باورتان میشود خود من هم نمیدانستم دقیقاً یعنی چه؟ از بین صحبتهای آقای مسئول و کلیپی که درباره روستا ساخته بودند متوجه شدم. موضوع از این قرار است: «مسئولین کتابخانهها و هر آن کسی که ذوق و دغدغه کتاب و کتابخانه دارد در روستاهای سراسر کشور تعدادی طرح ارائه میدهند. داوران طرحها را بررسی میکنند که چندتا از آنها قابل اجرا است. و سپس مستندات اجرایی شدن این طرحها را هم بررسی میکنند. هر سال ده روستای برتر از بین روستاهای سراسر کشور انتخاب میشوند. و یک رتبه هم مربوط میشود به روستایی که در ادوار گذشته به طور مستمر در این رویداد حضور داشته. به نام جایزه استمرار» الان باید یک عالم استیکر و ایموجی به روایتم پیوست کنم. مثلاً اینجا باید یک کسی را در حال آه کشیدن پیوست میکردم.
بگذریم. اطلاعات داخل کلیپ را نتوانستم ثبت کنم. قرار شد بعد از مراسم، کلیپ را بگیرم و بعداً با دقت تماشا کنم که در بلبشوی بعد از مراسم فراموشم شد. اما همانقدری که دستگیرم شد را به سمع و نظرتان میرسانم.
اول نویسندگان و شعرای روستا با کتابهایشان معرفی شدند. بعد تصویرهایی از محفلهای شعرخوانی و معرفی کتاب دیدیم. یک بخش خیلی طولانی از کلیپ مربوط میشد به جمعخوانی کودکان و نوجوانان. تعداد زیادی کودک و نوجوان که دستهجمعی کتاب میخواندند. احتمالاً هرکدام بخشی از کتاب را با صدای بلند. جمعخوانی در کتابخانه، در فضای سبز، در حسینیه، مدرسه و حتی در خانهها. و تعدادی کارگاه که در کتابخانه برگزار شده بود. مثلاً کارگاه رسم الگوی لباس.(با توجه به تعدد کارگاههای خیاطی) و چند کارگاه کاربردی دیگر.
نه که خیال کنید این روستا فقط برگزیده شده و یک مراسم گرفتند تا گزارش کار بدهند. این همه فعالیتِ مفید قطعاً مستحق جایزه است. صد میلیون جایزه نقدی و بن کتاب از نهادهای مختلف برای استفاده در کتابخانه.
اگر مشتاقید از محتوای سخنرانیها باخبر بشوید راه حلش یک سرچ در خبرگزاری ایبناست. البته به نظرم بعید است که کسی چنین اشتیاقی داشته باشد. سخنرانیها با یک موزیک متن همراه بودند. صدای غیژغیژ صندلیها که کمی فرسوده شده بودند و صدای نِکونال بچههایی که همراه مادرانشان به جلسه آمده بودند. مادرانی که هرکدام یک مسئولیت در روستا داشتند. مثلا یکی از خانمها رابط بین شورا و مردم و فرمانداری و... بود. به قول خودش بدون هیچ حقوق و مزایایی. زنهای ویان همه چادریاند. حتی آنهایی که خارج از ویان بدون چادر میگردند داخل ویان چادری هستند. این را خانمی که کنار دستم نشسته بود گفت.
یک جایی وسط مراسم شنیدم که آقایان به همسران و دخترانشان اجازه نمیدهند که زیاد به کتابخانه رفتوآمد کنند. غصهام گرفت. دلم سوخت. سر ناهار که با غصه همین موضوع را مطرح کردم همهئ خانمهای مسئول یکطورِ عاقل اندر سفیه نگاهم کردند و گفتند «اکثر اعضای کتابخانه چه اعضای عادی و چه فعال خانمها هستند» یعنی گوشهای من اشتباه شنیده بودند؟ بله. اشتباه شنیده بودند. درواقع خانمها دوست نداشتند در عکسها حضور داشته باشند. و این ربطی به فعالیتهایشان نداشت. یاد یکی از دوستان نویسندهام افتادم که تقریباً در هیچ عکسی حضور ندارد و شرطش برای مصاحبه نداشتن عکس است.
یک دقیقه آرام و قرار نداشتم. مدام بین سالن و راهرو در رفتوآمد بودم تا از همه اتفاقات باخبر بشوم. اما این بلند شدن کار راحتی نبود. اول اینکه از جا بلند شدن همان و از دست دادن صندلی همان. یک بار جایم را به بغلدستی سپردم. یکبار کمی سرپا ایستادم. یک بار هم برایم یک صندلی جدید آوردند. دوست خبرنگارم هم دوبار دچار حادثه شد. بار اول یک نفر نشسته بود روی کولهپشتیاش.(یک کوله پر از ادوات خبرنگاری) یک بار هم کولهاش را پرت کرده بودند روی زمین و کولهاش خاکی شده بود. همان دوستی که با اصرارش نیم روز بیشتر در همدان ماندم و همراهِ هم دهکده گنجنامه را گشتیم و توی ماشین شام خوردیم و هولهولکی خودمان را به ترمینال رساندیم. همانجا از دوست تازهام قول گرفتم که حتماً در سفرهایش به تهران خبرم کند تا با هم کافهگردی کنیم.
مشکل اول از دست دادن صندلی بود. از دست دادن صندلی همهجا مشکل بزرگی است. چه در اتوبوس و مترو، چه در عروسی و جشن تولد، چه در همایشها. مشکل دوم اما از مشکل اول سختتر بود. باید یک عصای موسی دست میگرفتم تا جمعیت را کنار بزنم. تقریباً همان تعداد آدم که روی صندلیها نشسته بودند همان تعداد هم جلوی در سالن ایستاده بودند. رد شدن از بین این جمعیت فقط کار خودِ حضرت موسی بود. فقط یکبار راحت رد شدم. آن هم وقتی که پشت سر گروه موسیقی سنتی از سالن بیرون رفتم. راه قبلاً برای آنها باز شده بود. من رفتم تا اسمِ سازهایشان را بپرسم. اجرای موسیقی سنتی بهترین بخش برنامه بود. اجرای سرود و پخش کلیپ معرفی روستا در رتبههای بعدی قرار میگیرند. بخش رونمایی از تقدیرنامه و اهدای جوایز به فعالان حوزه کتاب روستا و شهرستان هم شایسته تقدیر است. سخنرانیها متأسفانه هیچ رتبهای کسب نکردند. ولی بدون سخنرانی هم که نمیشود. حتی عاشیق رضا فضلالله خانی خواننده گروه هم سخنرانی کرد. آن هم به زبان ترکی. صحبتهایش حتی از خواندنش هم شیرینتر بود. لهجه ترکیاش غلیظتر از ترکی ازندریان بود و من متوجه همه حرفهایش نمیشدم. آنقدری فهمیدم که گله میکند که در مراسم همیشه برای خواندن عاشیقها وقت کم است. بعد هم برای صلح و آرامش و امنیت دعا کرد و از اهل بیت مدد گرفت. آنقدر صمیمی و از ته دل که حتی به ذهن کسی خطور نمیکرد که حرفهایش فرمایشی باشد. آخر اجرایشان هم گفت که فارسیاش ضعیف است و در مدرسه هم همیشه کمترین نمره را میگرفته. گفت که مهمان کُرد و فارس داریم و من فارسی و کردی بلد نیستم. اما با همین زبان ترکی آهنگ «خوشآمدی مهمان» را میخوانم. موقع اجرا یکی از خانمهای بومی از پشت به سمت ما خم شده بود و داشت متن شعر را ترجمه میکرد و اجازه نمیداد از موزیک لذت ببریم. میگفت شعر برای شماست و باید متوجه متن شعر باشید. به طرز وحشتناکی خویشتنداری کردم تا چیزی نگویم.
وقتی پشت سر گروه موزیک راه افتادم آقای فضلالله خانی به اشاره یکی از افراد حاضر در راهرو ایستاد و بیهیچ توضیحی شروع کرد به گفتن شماره تلفنش. خیال کرد شمارهاش را برای شرکت در مراسم میخواهم. بعد از شنیدن صفر نهصد و هجده به زبان ترکیِ دست و پا شکسته گفتم که با خودتان کار دارم. اسم سازهایشان را پرسیدم. عاشیق رضا فضلالله خانی خواننده و نوازنده تار، مصطفی فضلالله خانی(پدر عاشیق رضا) دایره یا دف و آقای مصطفی لشکری بالابان(سازی شبیه فلوت). حضار داخل راهرو، مراسم را رها کرده بودند و همه با لبخند به مکالمه ما گوش میدادند. احتمالاً برایشان جالب بود که یک خانم از نوازندگی عاشیقها تعریف میکند و خداقوت میگوید. مخصوصاً از تکنوازی سرود «ای ایران» که جا داشت همه از جا بلند شوند.
اهدای جوایز هم یکی از شادترین بخشهای مراسم بود. اما مهمترین بخش مراسم بخش پذیرایی بود. آن هم در حیاط و در چادر هلالاحمر. صبح که به مراسم رسیدم اولین چیزی که در حیاط کتابخانه توجهم را جلب کرد یک چادر هلالاحمر بود که داخلش صنایع دستی شهرستان را روی میز چیده بودند. سفال و مس قلمکار. پرسیدم این صنایع چه ربطی به هلالاحمر دارند؟ فهمیدم که هیچ ربطی. فقط از چادر هلالاحمر استفاده کرده بودند. چادر پذیرایی روبهروی چادر صنایع دستی بود. هر دو مقابل هم یک کوچه درست کرده بودند برای ورود به سالن کتابخانه. پذیرایی کاملاً بومی بود. شربت شیره و نان گِردِه. یک نان گردِ نیمهحجیم با رومال زردرنگ با تهمزه شیرین. به اندازه یک پیشدستی.
بعد از سوت پایان مراسم تقریباً همه کتابخانه را به سمت محل پذیرایی ترک کردند. سالن مطالعه هم خالی خالی بود. یک گوشه نشستم و موبایلم را به برق زدم و با صندلی چرخیدم سمت کتابخانه. بالأخره فرصت پیدا کردم تا سالن مطالعه و قفسه کتابها را بدون حضور آدمها خوب نگاه کنم. طبق اطلاعاتِ آقای دهیار، کتابخانه حدود دوهزارجلد کتاب داشت.
هرچه چشم چرخاندم از کتابهای خودم چیزی ندیدم. موقع ناهار بهترین فرصت بود تا به مسئولین نهادِ کتابخانههای همدان غر بزنم که چرا هیچوقت با من مثل یک نویسنده همدانی برخورد نکردند. حتی همان موقعی که مد شده بود که در شهرهای مختلف برای کتاب «به سپیدی یک رویا» جلسه نقد برگزار کنند. حتی این کتاب را هم در قفسه کتابخانه ندیدم. کتابخانهای که همین دو ساعت قبل از حضور بچهها در حال انفجار بود و حالا در یک سکوت عمیق فرو رفته بود.
با اینکه هیچ چیزی آسیب ندیده بود ولی حس میکردم یک لشکر جنگی از اینجا عبور کرده. نقاشیای که بچهها صبح خراب شده بودند سرش، بدون طرفدار افتاده بود روی میز. یک نقاشی حدوداً دومتری که در خلوت کتابخانه میشد بدون مزاحمت کلههای سفید و صورتی تماشایش کرد. انگار که روی میز دانه پاشیده باشند و یک دسته کبوتر ریخته باشند سر دانهها. حتی مثل کبوترها بغبغو هم میکردند. کم مانده بود کار به گیس و گیسکشی هم برسد. جنگ بر سر منطقه رنگآمیزی و رنگ مداد شمعی. اما باز هم صدای نغمه این کبوترهای کوچکِ در آستانه بالیدن را دوست داشتم. در سکوت کتابخانه آرزو کردم همیشه همینطور مشتاق کتاب و کتابخوانی باشند. آرزو کردم پیوندشان با کتاب محکمتر شود.
آرزو کردم هدف و مسیرشان را به موقع پیدا کنند. نه زود و نه دیر. آرزو کردم ناامنی از آنها دور باشد. برایشان رفاه آرزو کردم. و هزار آرزوی دیگر... وسط آرزو کردنم یک نفر پیدایم کرد و گفت همه برای ناهار رفتهاند. بلند شو تا جا نماندی. یکطوری گفت که فکر کردم همه برگشتهاند همدان و من جا ماندهام. گوشیام را از شارژ بیرون کشیدم و برای آخرین بار نقاشی رنگآمیزی شده را نگاه کردم. یک دختر و پسر دو طرف یک نوشته رنگی ایستاده بودند: «من همانم که میخوانم.»
نظر شما