به مناسبت اربعین اباعبدالله الحسین؛
دشواریهای یک پیادهروی شکیبانه در «سر بر خاک دهکده»/ زائران رنگارنگ از هر ملیت و قومیتی بر آستان حسین(ع)
صفی تشکیل شده برای زیارت آقا قمر بنیهاشم از زیرزمین. گویا ضریحی همراستا با ضریح بالا به دیوار زیرزمین هست و پله برقی که مستقیما نردهای میشود که زائران رنگارنگ از هر ملیت و قومیتی را به نوبت میرساند به ضریح...
از همان بیرون، سلامی به امام حسین غریب میکنیم و وارد بینالحرمین میشویم. دخترها اولین بارشان است این تکه از بهشت را تجربه میکنند. انگار که روی ابرها آسمان راه میروند و ابر چشمهایشان باران اردیبهشت میبارد، آرام دم گرفتهاند؛ بینالحرمین و حرم آقام حسین و حرم آقام اباالفضل ... با اینکه یک ساعت به اذان مانده؛ اما صفهای نماز چپ و راست بینالحرمین بسته شده و مسیر باریکی بین صفها برای رفتوآمد باقی مانده. با این ازدحام تا حرم حضرت عباس خیلی راه است.
تصمیم میگیریم همین جا بمانیم و بعد از نماز به آن سمت حرکت کنیم. دوباره پخش و پلا میشویم و هر کدام جایی برای خودمان دست و پا میکنیم من جایی در صف اول پیدا میکنم. روبهرویم یک ردیف از زنها به دیوار بینالحرمین تکیه دادهاند. جایم تنگ است؛ اما با کمی تکان و دو رکعت نماز کاملا جا باز میکنم و چهار زانو مینشینم. چشمم به غروب خورشید اربعین است در آسمان بینالحرمین. چند نفر توی ایران حسرت این زمان و مکان را خوردهاند؟ چند نفر دعا کردند و زحمت کشیدند که من اینجا باشم؟ یعنی توانستم استفاده کنم؟ نمیدانم.
... فردا شب میرویم کاظمین. دیگر فرصتی نیست. مثل گدایان بساط کردهایم جلوی در بارگاه بابالحوائج و جایی که بهتر از اینجا نمیشناسیم. مداحی که دیروز وقتی برای اولین بار گنبد امام را دیدیم، برایمان روضه خواند، دم میگیرد و روضهای میخواند که همه افراد غریبه هم دور ما جمع میشوند و با ما گریه میکنند با روضه عطش میرسیم به تشنگی و بیچارگی خودمان، به حیرانی مان، به کم همتیمان که 313 تا آدم حسابی بینمان پیدا نمیشود به راحتطلبی و دنیازدگی مان که هر چه مینوشیم، سیر نمیشویم، میشود که کسی بیاید و طوری سیرابمان کند که دیگر عظش نگیریم؟
حدود ساعت یازده شب، مثل شکست خورده میرسیم موکب، موکبی که دیشب قرار بود آخرین شب خدماتدهیاش باشد؛ اما یک شب دیگر تمدید شده. خادمها سر همه گونیهای پتویی که صبح با سلیقه بستهبندی کرده بودند باز کردهاند و آنها را بین زائران تقسیم کردهاند. امشب خلوتتر شده و انگار توی سالن سرپوشیده برای ما هم جا هست. بر عکس دیشب هی آدمهای مختلف میآمدند و با ما سلام علیک میکردند؛ اما کسی حرف از پتو نمیزد امشب هر کس را که میبینیم میپرسد پتوی اضافی میخواهید؟ و پاسخ ما منفی است.
خیابان خلوتتر شده و موکبها مشغول بستهبندی و جمع کردن وسایلاند. نیم ساعت بعد که به میدان مجسمه میرسیم یکی از همان موتور سه چرخهها نگه میدارد و یک زن و شوهر ایرانی و چند عراقی ازش پیاده میشوند. صحبت و تعارف بینشان کنجکاوم میکند. اگر نپرسم چه شده ممکن است از فضولی ... زن ایرانی میگوید عراقیها پیاده شدنی کرایه آنها را حساب کردهاند و هر چه شوهرش میخواهد پول بدهد، قبول نمیکنند.
هر چند نظم جمعیتی که به نوبت وارد فضای نردههای جلوی ضریح میشوند و آن را میبوسند و از سمت دیگر خارج میشوند وسوسهبرانگیز است و مثل حرم امام رضا نیازی به زور بازو و قدرت کشسانی ندارد؛ اما ما واردش نمیشویم. کسانی که دیروز این کار را کرده بودند دو ساعت و نیم بعدش از آن طرف نردهها خارج شده بودند، ما اگر برویم، شاید نماز صبحمان قضا شود. هر چند هنوز اذان صبح را نگفتهاند! کسی از گوشهای بلند میشود و ما سهتایی مینشینیم جایش. از همانجا جایگاه 72 تن را به رباب نشان میدهم و زیارتنامه شهدای کربلا را باز میکنم که با هم بخوانیم.
بعد از نماز میآییم سمت حرم حضرت عباس. سلام میدهیم و برای اولین و آخرین بار در این سفر وارد بقعه میشویم. بالا قیامت است؛ اما صفی تشکیل شده برای زیارت آقا قمر بنیهاشم از زیرزمین. گویا ضریحی همراستا با ضریح بالا به دیوار زیرزمین هست و پله برقی که مستقیما نردهای میشود که زائران رنگارنگ از هر ملیت و قومیتی را به نوبت میرساند به ضریح و از ان طرف شفاف و زلال و یکرنگ برشان میگرداند بالا. منکسر میگیرد و خندان تحویل میدهد. پردرد میبلعد و سبک پس میدهد.
نظر شما