دوم شهریور ماه ۱۳۵۷ در درگیری با مأموران ساواک به شهادت رسید. سالهای طولانی دنبالش بودند و نمیتوانستند پیدایش کنند. او شیوههای پیچیدهای برای مبارزه به رژیم به کار میگرفت.
نرگس آبیار در کتاب «به کی میگن قهرمان؟» گوشههایی از زندگی شهید سید علی اندرزگو را، در قالب قصهای ساده و صمیمی از زبان پسربچهای که پدربزرگش همرزم شهید اندرزگو بوده است روایت میکند. این کتاب کاری از نشر سوره مهر است و در مجموعه قهرمانان انقلاب این انتشارات دستهبندی میشود. آبیار، تقریباً تمام خاطراتی را که از شهید اندرزگو باقی مانده است جمعآوری میکند و آنها را به عنوان مواد و مصالح روایتش به کار میگیرد. از اینرو قصهای که در «به کی میگن قهرمان؟» از شهید اندرزگو میخوانیم به خاطرات این شهید تکیه دارد و به حقایق زندگیاش پیوند میخورد.
«چریک تنها» و «ستاره شمال»، مرور زندگی شهید اندرزگو از دل خاطرات
کتاب «چریک تنها» از تولیدات گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی نیز بازخوانی خاطرات شهید اندرزگو و فصلهایی از زندگی سراسر مجاهدت او، با لحنی متفاوت است. مبارزی بود که بارها و بارها دستگاههای امنیتی و اطلاعاتی حکومت وقت را فریب داد و مأمورانی را که در تعقیبش بودند سردرگم کرد. برای رسیدن به هدفی که در سر داشت، خستگی و ترس را نمیشناخت و در مسیر مبارزه با نظام سلطنتی، از پاکستان و افغانستان گرفته تا سوریه و لبنان را زیر پا گذاشت. میگویند در روزگاری که داشتن حتی یک فشنگ جرم بود و مجازاتهای سنگین به دنبال داشت، او با کامیون سلاح وارد کشور میکرد. مدام چهرهاش را تغییر میداد و روایت میکنند که بارها تصویر خودش را بر در و دیوار پاسگاهها دید و آرام از کنار مأمورانی که دنبالش بودند عبور کرد. پیروزی انقلاب را به چشم ندید و در ماههای منتهی به سقوط حکومت پهلوی، در درگیری با ساواک به شهادت رسید. زمانی گفته بود «خون من طومار این رژیم را بر باد میدهد» و این پیشبینی او، بسیار زودتر از آنچه خیلیها انتظار داشتند محقق شد.
همچنین ناهید سلیمانی در کتاب «ستاره شمال» از شهید اندرزگو مینویسد. تفاوت روایت سلیمانی با متون دیگر مرتبط با شهید اندرزگو، پرداختن به دغدغهها و نگرانیها و قصههای سه زنی است که با این شهید زندگی کرده بودند. «به کلی تغییر کرده بود. ریشش را کاملا از ته تراشیده بود و به موهایش روغن زده بود. از جیب پیراهنش دسته عینکی بیرون زده بود. شلوار لی به پا داشت و انگار اصلا سید سال گذشته نبود. مرضی نمیدانست چه بگوید. سید که لب باز کرد، انگار دریای آرامشی به دل توفان زدهاش ریخت.» نویسنده از مادر، خواهر و همسر شهید اندرزگو مینویسد و میکوشد از طریق آنان، زوایای دیگری برای شناخت بهتر او فراهم کند. حتی مرور ماجراهای زندگی شهید اندرزگو را از مجلس خواستگاریاش شروع میکند. البته از حوادثی که شهید اندرزگو در راه مبارزه با حکومت پهلوی تجربه کرد غفلت نمیکند، اما این تجربیات را با وجوه ناگفته زندگی شهید درهم میآمیزد و به داستانی جذاب درباره یکی از قهرمانان انقلاب میرسد.
زندگی و مجاهدت، دو خاطره درباره شهید اندرزگو
گاهی حتی اطرافیانش را هم متعجب میکرد. یکی از دوستان نزدیکش، علیرضا افشار صفوی تعریف میکرد: «یکی دیگر از کارهای ایشان که ما میگفتیم آخر این چه کاری است که میکنی، این بود که در خانه مرغ و خروس لاری نگه میداشت و گاهی هم این خروسها را به قول خودش برای دعوا انداختن به منطقه سمزقند (از محلات مشهد) میبرد. اما خوب این ظاهر قضیه بود و یک پوشش. توی سبدش و زیر مرغ و تخم مرغها اسلحه مخفی میکرد.» البته دوستی با او، که زندگیاش را وقف مبارزه کرده بود، آسان نبود. «یک روز آمد و یک شناسنامه داد دستم، دیدم عکس من است ولی با یک اسم دیگر. تعجب کردم. شهید اندرزگو یک بارنامه و پول به من داد و گفت باید بروی مرز بازرگان، فلان ماشین با این شماره پلاک آنجاست و بار سیبزمینی و انگور دارد، کامیون را از گمرک تحویل میگیری و میآوری مشهد. برای اینکه گمرک را هم راحت رد کنیم گفت اجازه بده مامورین هرچه خواستند از بار بردارند و این پول را هم بده.»
راوی میافزاید: «من هم رفتم مرز و ماشین و رانندهاش را پیدا کردم و کارهای گمرک را انجام. شهید اندرزگو حتی برنامه ایستادن ما در مسیر و این را که کجا توقف داشته باشیم مشخص کرده بود. از مسیر تبریز، قزوین، تهران به مشهد آمدیم. شب هم که رسیدیم مشهد میدانستیم کجا و کدام انبار و پیش چه کسی باید برویم. ماشین را گذاشتیم توی انبار و با راننده رفتیم هتل. صبح که برگشتیم بار را خالی کنیم، دیدیم ماشین خالی شده است. رفتم پیش شهید اندرزگو و گفتم این اتفاق افتاده؛ آقا سید خندهای کرد و گفت: ما خالی کردیم، این پول را هم بگیر، بده به راننده تا برود. بعدها خود شهید اندرزگو برای ما تعریف کرد که داخل بار، کلاش و کلت و نارنجک بوده است!»
نظر شما