به روایت کسانی که او را میشناختند از نیکان روزگار بود و تعلق خاطری به این دنیای فانی نداشت. با چنین روحیهای از پس سختترین کارها و دشوارترین وظایف برمیآمد و تکیهگاه دوستان و همرزمانش میشد.
میخوانیم: همیشه در بهترین روزهای عمرش باران آمده، روزی که به عقد ناصر درآمد، روزی که تنها پسرش در آن همه تنهایی به دنیا آمد و شبهایی که خواب ناصر را دیده است. عاشق باران بود و در همین بارانها عاشق ناصر شد. فقط میدانست پاسدار است و در کردستان. در کردستان حتی آنهایی که او را ندیدهاند، میشناسندش. از پدر و مادرهاشان شنیدهاند «کاک ناصر؛ فرمانده سپاه کردستان، فرماندار پاوه، معلم بچهها، برادر بچهها.» قرار بود دست منیژه را بگیرد، با هم بروند پاوه برای بچهها کار کنند، کار فرهنگی؛ کاری که جنگ فرصتش را به هیچ کدامشان نداد، نه به او، نه به ناصر و نه به بچههایی که زیر آتش عراقیها و وحشت از دموکرات و منافق و کومله این فرصت را پیدا نکردند که خودشان را نشان بدهند. کاک ناصر میخواست این کار را بکند «اگر جنگ امانم بدهد.»
مردی از جنس خاک که به آسمان پر کشید
شهید کاظمی متولد تهران بود، در سال ۱۳۳۵. در رژیم قبل مدتی، به جرم آتش زدن پرچم آمریکا زندانی شد و پس از انقلاب، یکی از نخستین کسانی بود که لباس پاسداری به تن کرد. خدمتش از خوزستان شروع شد و بعد به پیشنهاد شهید بروجردی به پاوه رفت، آنهم در مقطعی که آتش بحران و ناامنی در آن نواحی زبانه میکشید. فرمانداری شهر را به عهده گرفت و آنچه در توان داشت برای احیای نظم و امنیت و ثبات به کار بست. اواخر بهار ۱۳۵۹مجروح شد و حدود دو ماه از جریان درگیریها فاصله گرفت. بعد دوباره برگشت و قویتر از قبل، وظایفش را به عهده گرفت و در تأمین امنیت مناطقی از مرز غربی کشور – از نوسود و نوشه گرفته تا کلهچنار و شمشی – نقش بسیار مهمی ایفا کرد.
روایت میکنند که او آنقدر میان مردم آن منطقه محبوب بود که بسیاری از آنان، پسران نوزاد خودشان را ناصر مینامیدند. تابستان ۱۳۶۱، در نخستین هفته از شهریور ماه، حین انجام عملیات شناسایی برای طرحریزی عملیاتی در غرب کشور، در محور پیرانشهر به سردشت به شهادت رسید. شهید ناصر کاظمی، مردی تمامعیار و مسلمانی مخلص بود. در آخرین قصه از کتاب «فوتبال و جنگ» خاطره یکی از دوستانش مرور میشود. خاطره به زمانی برمیگردد که شهید کاظمی برای سفر به مکه و زیارت خانه خدا انتخاب شد. اما دلش با رفتن نبود. جای خودش را به دوستش داد و گفت: «شاید تو مکه بروی و من پیش خدا بروم.» صبح روزی که آن دوست آماده اعزام به مکه میشود خبر شهادت ناصر کاظمی را از رادیو میشنود.
ناگفته نماند که کتاب «فوتبال و جنگ» که روایتی داستانی از زندگی شهید ناصر کاظمی است، هشتمین کتاب از مجموعه قصه فرماندهان (نشر سوره مهر) محسوب میشود و کار تألیف آن را به محمود جوانبخت انجام داده است. اشاره شد که روایت جوانبخت، روایتی داستانی است اما تخیلی که در آن به کار رفته، در حد چاشنی باقی میماند و به واقعیتها و مستندات زندگی شهید کاظمی خدشهای وارد نمیکند. نویسنده در تدوین این کتاب مصاحبههایی با برادر شهید کاظمی و همرزمان او انجام داده و علاوه بر این، از منابع مکتوبی که درباره سرداران شهید استان تهران تهیه شده نیز بهره بسیار برده است.
همچنین باید از چهاردهمین جلد از مجموعه کتابهای یادگاران از تولیدات انتشارات روایت فتح نام برد که به شهید ناصر کاظمی اختصاص دارد و در آن مجموعهای از خاطرات خواندنی درباره این شهید مرور میشود. این کتاب به قلم عباس رمضانی تألیف شده است. میخوانیم: «...همیشه وقتی خواب را توی چشمهایش میدید، میگفت: «تو دوست داری انگار از خواب طلبکار باشی» خیلی دلش میخواست یک بار هم که شده، سرش داد بزند و بگوید: «شد یک بار عین بچه آدم یک گوشهای، یک دل سیر بخوابی؟ شد چند ساعتی بیشتر کنار من و این بچهها، حسین و سمّیه بمانی؟» هیچوقت نتوانست بگوید. با خواب عیاق نبود، بین راه و نیمهراه میخوابید. پتویی اگر گیرش میآمد، زیر سرش مچاله میکرد و میخوابید...»
این خاکی بودن، این بیاعتنایی به دنیا یکی از فضایلش بود. یکی از همرزمانش به نام علی احدی تعریف میکرد که روزی شهید رجایی «تشریف آورد به پاوه. آن روز مصادف با عملیات مهم شمشیر بود که تعدادی از نیروهای عراقی به اسارت درآمدند. اسرا در زندان بودند. به ناصر کاظمی در آن عملیات خبر دادند که آقای رجایی به پاوه آمده است. من به زبان عربی آشنا بودم. رفتم پیش اسیران. شهید رجایی سوالهایی میكرد و من هم ترجمه میکردم. در این اثنا ناصر کاظمی با شلوار کردی و یک بلوز ورزشی و یک کلاه کاموا وارد شد. در نگاه اول حالتی داشت که بچهها نگاه که به او کردند به گریه افتادند. گریه برای سادگی و خلوص یک فرمانده سپاه.»
نظر شما