نگاه به الانش نکنید، ناصر خسرو راسته اصلی کتابفروشهای تهران بود. اینجا سر تا سر کتابفروشی بود .. همه یکییکی رفتن؛ الانم تو این راسته، یکی ما موندیم و یکی کتابفروشی مروی، اون دست خیابون و این مدل رفتنه که آزاردهنده است.
البته رفتنشون قصه داره...
پدرهامون تعریف میکردن رضاشاه، مغازههای این راسته که بیشترش کتابفروشی بوده رو میگیره اونم بدون پرداخت هیچ پولی، حتی یه رضایت خشک و خالی. کتابفروشی اسلامیه که برای پدربزرگ ما و برادرش بود هم، سرنوشتی جز این نداشت. زمان رضاشاه به زور گرفتنش... همین ساختمنون وزارت دارایی فعلی.»
سیدمحمدعلی کتابچی، عاقله مرد خوشرو و خوش صحبت «کتابفروشی علمیه اسلامیه» که نشسته آنطرف دخل، از سرنوشت یکی از قدیمیترین راستههای کتاب پایتخت و روزگاری که بر کتابفروشی خودش گذشته میگوید؛ کتابفروشی که بارها و بارها وقت گذشتن از محله پامنار، خیابان ناصرخسرو و عمارت شمسالعماره از کنارش رد شدم ولی پرچمها و وسایل فرهنگی مذهبی که روی سردر کتابفروشی را گرفته، آنجا را از نگاهم پنهان کرده بود.
حالا اما، بالاخره مغازه چسبیده به شمسالعماره، پلاک شده به شماره ۱۴۴ برایم مکشوف شده و سراپا گوشم تا از این کتابفروشی بدانم.
مکان بازار است و محل رفت و آمد. پس عرف نیست خانم خبرنگاری که من باشم پشت میز و دخل برود. صندلی کوچکی میدهند. کنار در میگذارم و رویش مینشینم. دری شیشهای و ویترینی کم ارتفاع با دریچهای ۹۰ درجه و چوبی، ورودی کتابفروشی است. در ویترین هم بیشتر پرچم و تسبیح و تعدادی هم کتاب است.
خاندان کتابچی؛ ۲۰۰ سال مانوس با کتاب
«لهوف»، «کبریت احمر»، «جهاد با نفس»، «مصحف الشریف»، «منهج الصادقین»، «کلیه و دمنه» ردیف کتابهای قفسه چسبیده به دیوار است، نگاهم هنوز روی این آثار ارزشمند مانده که با صدایی به خود میآیم.
ـ شربتتون گرم نشه
آقای کتابچی است که با اشاره به لیوانِ شبنم زده از خنکی صدا و تعارفم میزند.
ولی من بیشتر تشنه شنیدم و روزگار این کتابفروشی را دانستن. آقای کتابچی هم سنگتمام میگذارد و با حوصله برایم میگوید:
ـ حدود ۲۰۰ سال قبل، زمان فتحعلی شاه، کتاب یه کالای وارداتی بود و از کلکته وارد ایران میشد. جد پدری ما، «سیدمحمدعلی شیرازی» ساکن شیراز و تاجر کتاب بود. از همون زمانها، کتاب شد، پیشه و شغل خانوادگیمون. جدمون بعد از یه مدتی، از شیراز مهاجرت کرد و اومد تهران و تو تیمچه حاجبالدوله کتابفروشی باز کرد. بعدش پسرش «سیدابوالقاسم کتابچی» راهشو ادامه داد و بعدش کتابفروشی اسلامیه و کار با کتاب، سرنوشت و زندگی پدربزرگ ما «سیدمحمود» شد. پدربزرگ و برادرش و پسرهاشون کتابفروشی رو آوردن تو خیابون ناصرخسرو و بعدش هم ماجرای رضا شاه و بگیر و ببندها پیش اومد و هر کی یه جا کوچ کرد، اما دست از کتاب دست نکشید.
در فاصلهای که آقای کتابچی مشتری آمده پی پرچم و کتابی خاص را راه میاندازد، فکر میکنم چطور میشود ۲۰۰ سال بگذرد و ادمهایی نسل در نسل به شغل و حرفه و کارشان پایبند باشند درحالی که دنیا و روزگار، خیلی به آنها و شغلشان وفا نکرده باشد.
از گعده علما در کتابفروشی علمیه اسلامیه تا یک شناسنامه خاص
ـ خب بریم سراغ داستان اینجا و این کتابفروشی
آقای کتابچی است که دوباره مرا به خود میآورد و ادامه میدهد:
ـ پدربزرگم و برادرش یه مدت یه جای موقت تو باب همایون اجاره کردن، تا اینکه ۸۶ سال پیش این مغازه رو کنار شمسالعماره رو دیدن و خریدنش و شد کتابفروشی اسلامیه.
پدربزرگ هنوز سی سالش نشده بود که سهم برادرش رو خرید و این کتابفروشی تمام و کمال برای خودش شد و یه علمیه هم گذاشت کنار اسمش رو شد کتابفروشی علمیه اسلامیه.
آقای کتابچی لبخند میزند، گویی خاطراتی از سالهای دور را با خود مرور میکند. نفسی عمیق میکشد و میگوید: بعد از پدربزرگ، پدر، کار کتاب و کتابفروشی و نشر رو ادامه داد، من و برادرم هم از همون بچگی کنار دستش بودیم.
چه آدمهای بزرگی که اینجا رفتوآمد نمیکردن. «سیدمرتضی حائری» پسر «آشیخ مرتضی حائری» پسر عبدالکریم حائری که موسس حوزه علمیه قم بود، حاج آقا «مهدی حائری» همه تشریف میآوردند اینجا
دور هم گعده میکردن.
«عبدالعظیم خان قریب» که نظامی بود اما اون قدر به زبان فارسی و قواعدش مسلط بود که دستور زبان فارسی نوشته بود؛ چاپش کردیم. آقای انصاری نجفآبادی که معمم بود و کتاب «شناسنامه خر» را نوشته بود و من و برادرم تو عالم بچگی چقدر خاطره داریم با این کتاب به ظاهر طنز و عکس خر وسط شناسنامه!
«سرتیپ حسینعلی رزم آرا» مخترع قبلهنماها در بازار هم با پدر دوست بود و دیدن و شنیدن از هر کدوم از این آدمها برای ما جذابیتی خاص داشت.
زمانی رونق کتاب، امری عادی بود
از روزگار رونق کتاب میپرسم و جواب میشنوم،
ـ سالهای ۵۰ تا قبل از انقلاب رونق کتاب و کتابفروشی یه امر عادی بود و تیراژ کتابها همه روی هزار و دو هزار و سه هزار اما انقلاب که شد، دوره طلایی کتاب هم شروع شد. همه حتی بدون فکر، کتاب میخریدند. ارگانهای جدید روی کار اومده بودن و کتاب از صحافی نیومده، فروش میرفت.
کتابها تیتراژ به تیراژ پشت سر هم چاپ میشدن.
اون زمان، کتاب «اصول کافی» نشر ما هم یکی از کتابهای پرفروش بازار بود، اما از سال ۶۵ این دوره طلایی رو به افول رفت. ناشرهای زیادی اومدن. دست زیاد شده بود. ارگانهای مختلف وارد شده بودن. بحث خرید کاغذ از تعاونی و کاغذ سهمیهای هم کار چاپ کتاب رو سخت کرده بود.
تا گذشت و گذشت؛ مدام رغبت مردم به خرید کتاب کمتر شد، بحث اینترنت و انلاین شدن خیلی چیزها و وضع اقتصادی میتونه از دلیلهای این رکود بازار و نداشتن رغبت به کتاب باشه. از یه طرف هم با بالا بودن قیمتها برای خیلی از ناشرها صرف نداره کتاب رو چاپ کنن و چند سال صبر کنند تا به فروش برسه. انتشارات ما هم از سال ۸۳ که پدر از دنیا رفت، دیگه فعال نیست و فقط کتابفروشی هست و کتابهاش!
دو خاور کتابی که کیلویی فروخته شد!
حرف از رفتن و کوچ کردن میشود، آقا «سیدمحمدعلی کتابچی» مرد ۶۰ ساله و اقتصادخوانده که محکم و سر صبر حرف میزند، بالاخره سر درد و دلش کمی باز میشود...
ـ رفتن داریم تا رفتن. یکی مثل کوچ کردن کتابفروشهای راسته ناصرخسرو تو زمان رضا شاهه. اون موقع کتابفروشها و انتشاراتیهاشون یه تعدادشون رفتن باب همایون و شاهآباد. یه عدهشون هم رفتن خیابون انقلاب و کوچه حاجنائب که بعد از انقلاب رونق گرفت و اوایل انقلاب خیلی معروف شد.
ولی بعد از رکود کتاب تو این سالها کمکم کتابفروشیها کلا جمع کردن، یا کارشون رو عوض کردن. الانم تو این راسته، یکی ما موندیم و یکی کتابفروشی مروی، اون دست خیابون و این مدل رفتنه که آزاردهنده است.
آقای کتابچی، شجرهنامه خانوادگیشان را روی صفحه رحلی قرآنی چاپ شده در انتشارات علمیه نشانم میدهد و من نگاهم روی اسمها میچرخد و او برایم حرف میزند:
ـ دو سه سال پیش بود، یه تعداد زیادی کتاب حوزوی به حوزههای شهرستانها هدیه دادیم. ولی خیلی تعداد این کتابها زیاد بود و ما هم جا نداشتیم و بالاخره مجبور شدیم دو تا خاور کتاب را کیلویی بفروشیم. عمدهش کتابهای حوزوی قدیمی و حاشیهنویسی شده بود و یه تعداد هم کتابهای متفرقه.
به قیمت اون زمان این کتابها شاید ۱۰ میلیارد تومن ارزش داشتن اما ما کیلویی همه کتابها رو ۱۰ تا ۱۲ میلیون فروختیم. الان هم فروش کتاب ما تقریبا نزدیک رو به صفره و هر روز به فکر جمع کردن هستیم ولی پیشینه خانوادگی و عشق به کتاب همهش مانعش میشه، چون حقیقتا من افتخار میکنم که کتابفروشم اما شرایط برای صنف ما اصلا خوب نیست.
چشمهایم از شنیدن این حرفهای آخری گرد شده و کمی نم به آنها نشسته است. من که مدتی است از هیجان گفتوگو ایستادهام، روی صندلی کنار در مینشینم، این مغازه سی متری، با هزار عنوان و ۵۰ هزار جلد کتاب که خیلیهایشان زیر پرچمها پنهان شدهاند را یکبار دیگر تماشا میکنم و از آقای کتابچی اذن رفتن میگیرم و میروم برای نوشتن دیدنهایم و در دل آرزو میکنم برای ماندن و احیای هر چه بیشتر کتابفروشیهای محلی در دل پایتخت.
نظر شما