من کتابفروش نیستم، کتاب یه دنیای پُرارزش و خاصه که نمیشه روش قیمت گذاشت ما اینجا کتاب نمیفروشیم اینجا کتاب ارائه میدیم و وجهی هم که میگیرم بیشترش بابت کاغذ و زحمت چاپه.
زمانی در کتابفروشی وقت سرخاراندن هم نبود
محمدرضا وفاجو، در حال جابهجا کردن چند جعبه کتاب است؛ دوست دارم بنشیند و با هم دل به دل داستان زندگیاش دهیم، اما انگاری یک جا بند نیست، بعد از جایهجا کردن چند جعبه، نفس چاق میکند و ادامه میدهد.
ـ زمان جنگ، خیلی جوون بودیم؛ هم و غم کار فرهنگی داشتم. خونهمون رباطکریم بود و مسجد ابوالفضل پاتوق همیشگیمون. آیتالله عبدالمجید ایروانی، خدا رحمتش کنه؛ هم امام جماعت مسجدمون بود، هم سه راهآذری یه کتابفروشی داشت؛ کتابفروشی «معراج». با کتاب انس داشتم؛ حاج آقا ایروانی، فهمیده بود کمکم اعتماد کرد و کتابفروشی رو سپرد به من؛ شدم مسئولش و از اون موقع تا حالا روزی نیست از بودن و معاشرت با کتاب و اهل کتاب راضی نباشم.
آقای وفاجو را دوستانش آقا رضا صدا میزنند، یکی از اون رفیقای شفیق، رضا غفوریان افشار هم اینجاست.
ـ اوایل فقط مشتری معراج بودم؛ اما کمکم جذب منش و اخلاق خوب آقا رضا شدم، با هم دوست شدیم و سالها است، این دوستی ادامه داره. یه زمانی دهه ۶۰ و ۷۰ از اینجا رد میشدم آقا رضا تو کتابفروشی وقت سر خاروندن نداشت. فضای فرهنگی، سیدی و نوار کاست مذهبی، نوار قرآن، کلی کتاب مذهبی و کتابهای نوحه داشت؛ مردم حاضر بودن برای خرید، کلی تو صف منتظر بمونن. اما متاسفانه الان دیگه فضای کتاب و کتاب خریدن و کتابخونی کمرنگ شده.
کتابفروشی پاتوقی برای مداحان بهنام
آقا رضا وسط کارهایش دوباره به جمع ما اضافه میشود و ادامه میدهد:
ـ تا پنجشش سال پیش تو محرم و صفر فروش و استقبال از کتابها خیلی خوب بود. اما الان که ایام محرمه از مقتلهای مختلف از «اشک روان بر امیر کاروان»، «قیام مختار» گرفته تا «لهوف» و «بر کربلا چه گذشت» و «تاریخ سیدالشهدا»، جز چند جلدی، فروش نداشتیم!
تا قبل از این، هفتهشت نفر نیرو و 200 عنوان کتاب مداحی آذری داشتیم. مردم برای خرید انواع کتابهای مذهبی و مداحی صف میایستادن. یه جورایی «معراج» پاتوق خیلی از مداحهای فارسی و آذریزبان بود.
حاج سلیم موذنزاده، داوود علیزاده، حاج غلامرضا زنجانی، حاج علی جاهد، داوود صادقی، باقری زنجانی. استاد غمکش همه شون اینجا رفتوآمد داشتن، سالهای خیلی قشنگی بود؛ اما چهار پنج ساله استقبال هی کم و کمتر شده.
من کتابفروش نیستم
لحن آقای وفاجو، نشون میده عادت معلمی را حفظ کرده.
وقتِ جوانی، کنار مدیریت کتابفروشی معراج در دانشگاه تربیت مدرس قبول میشه تا معلم دینی و قرآن بشه، بعد معاون دبیرستان پسرانه ابوریحان در منطقه ۱۴ تهران و ۱۰ سال آخر خدمتش هم کتابدار بوده اما همیشهدنیا، دلش پیش کتابفروشی معراج بوده...
میگوید:
ـ من کتابفروش نیستم، کتاب یه دنیای پُرارزش و خاصه که نمیشه روش قیمت گذاشت ما اینجا کتاب نمیفروشیم اینجا کتاب ارائه میدیم و وجهی هم که میگیرم بیشترش بابت کاغذ و زحمت چاپه.
«من کتابفروش نیستم!» را چند بار در ذهنم مرور میکنم...
کتابخانه روی دیوار و کتافروشی در پس دیوار
۵۰۰ عنوان و ۴،۵ هزار جلد کتاب مذهبی، مداحی، کتاب درباره شهدا، عرفا و عالمان شهیر و مشتریهای گذری، هنوز چراغ «معراج» در سه راه آذری تهران را روشن نگه داشته است.
آقا رضا وفاجو میگوید: سال ۹۴ بود طرحی دیدم که دیوارهای کتابفروشی مثل یک کتابخانه بزرگ نقاشی شده بود. خیلی خوشم اومد، یک نقاش پیدا کردم، طرح کتابهای دلخواهم رو دادم و یه دیوارنگاره خیلیخیلی قشنگ تحویل گرفتم؛ این طرح دلخواسته آقای وفاجو در یک مسابقه هم اول شده...
ـ الان نقاشی روی دیوار خیلی خواهان نداره!
برای نوار کاست قرآن که پول نمیگیریم
بین حرفهایمان پیرزنی خوش رو با عصا و قدمزنان وارد میشود، بعد از سلام و علیک نوار کاست قرآن میخواهد، آقا رضا به سمت انبار میرود، من هم پشت سرش!
در انتهای این مغازه ۶۰ متری، انباری کوچک است که نوار کاست و سی دی قرآن و مداحی و وسایل ضبط و پخش دارد، آقا رضا خود را به پیرزن میرساند و کاست را با احترام تقدیمش میکند، زن دست در کیفش میکند تا اسکناسی دربیاورد آقا رضا میگوید: حاجیه خانم اینا پولی نیست.
پیرزن که میرود توضیح میدهد:
ـ زمان جنگ اینجا پارچه و رنگ و عکس شهدا و نوار کاست مجانی به مردم میدادیم، الان هرکسی که سنش بالا است و خیلی بهروز نیست، سیدی قرآن یا نوار کاست قرائت قرآن بخواد، بابتش پول نمیگیریم، اصلا آدم که برای نوار کاست قرآن نباید پول بگیره.
از وضعیت فروش که میپرسم آقای وقاجو میگوید:
ـ فروش حضوری، تلفنی و آنلاین، سایت، عضویت تو یاسلام همه رو داریم، اما هیچ کدومشون خیلی وضعیت خوبی نداره.
استقبال از کتاب کم شده، هم کتاب گران شده و مردم هم زیر فشارهای اقتصادی هستن و ترجیح میدن نیازهای اولیه خودشون رو تامین کنند و بعد بیان نیازهای ثانویه، شاید هم ثالث، رابع، خامسشون که کتاب باشه رو تأمین کنن.
در انتهای حرفش تلخ میخندد.
روی قفسههای کتاب برچسبهایی است که کاغذ نوشتههایی مثل «خبر تعطیلی کتابفروشیها جدی است» و «کتاب قاچاق نخرید» رو به در ورودی، درست جلوی چشم مشتری چسبیده شده.
آقا رضا میگوید اینها را به قفسهها چسباندم که شاید یکی بخواند و تلنگری بخورد
و حقا که تلنگر اول برای امثال منی است که عشق کتابیم و اهلش.
نظر شما