کشور درگیر و دار انقلاب بود، منم درس و دانشگاه تو خارج رو رها کردم و موندم. چند ماهی گذشت؛ هنوز کاری برای انجام دادن، نداشتم. کارم شده بود، کتاب خوندن و کتابخونه رفتن، مثل زمان بچگی که میرفتم کتابفروشی دایی. فکر کردم من؛ حسین آشتیانی 25 ساله، چرا کتابفروش نشم؟!...
بابا حمایتم کرد و بالاخره طبقه همکف خونه پدری شد کتابفروشی. برای من مدیریت فروشگاه و برای مردم محله مقصودبیگ وجود یک کتابفروشی، تازگی داشت و هیجان.
آقای آشتیانی تا این لحظه، شاید از صندلی که روی آن نشسته و با من حرف میزند، 10 باری به خیابان محله کودکیاش نگاه کرده. خیابان دربندی محله تجریش تهران.
بسیار آرام است و شمرده شمرده و دقیق حرف میزند، نفسی عمیق میکشد نگاهی به کتابهای کتابفروشیاش میاندازد و میگوید:
ـ خب اولش همه چی خیلی تازگی داشت، فکر کردم برای آشنایی بیشتر مردم با کتابفروشی چی کار کنم، بهتره؟
کتاب درسی آوردیم، شلوغ شد و بچه مدرسهایها و مادر و پدراشون شدن عضو ثابت کتابفروشی. وقتی مردم محله کتابفروشی رو شناختن، شروع کردم از هر موضوعی کتاب اوردن. کتابهای فرهنگ و تمدن ایران باستان و تاریخ معاصر، مذهبی، روانشناسی، کتابهای فاخر، دیوانها، رمانهای معروف، کتابهای انگلیسی، انواع اطلسها، کتابهای ژانر کودک، کتابهای علمی. از هر موضوعی و مطلبی کتاب جمع شد تو کتابفروشی.
عاشق شده بودم، عاشق کتاب و داشتن کتاب؛ عاشقِ بودن در کتابفروشی.
از سال ۵۸ تا اویل دهه ۶۰، دوره طلایی کتابخوانی ایرانیها است. هم تیراژها خیلی زیاد بود هم مردم عطش خوندن داشتن. دهه هفتاد که شد، کتاب و کتابخوانی رونق دوبارهای گرفت، اما الان اینترنت باعث شده نسل جدید بیشتر خواسته و دانستههاش رو توی اون جستوجو کنه، البته اونجور که باید، ارزش کتاب برای این نسل معلوم نیست. خب میدونیم شرایط اقتصادی و اجتماعی امروزم بیتاثیر نیست. اولویت خیلیها عوض شده و متاسفانه همراه اون، کتاب هم گرون.
عینکش را روی صورت جا به جا میکند. انگار در ذهن مطلبی را مرور کرده و به قسمت جالبش رسیده، با خنده میگوید: دوستان میگفتن و هنوزم میگن؛ تو دیوونهای!
حدود ۱۰ هزار عنوان کتاب و چند میلیون نسخه کتاب تو کتابفروشی نگه داشتن و بیخیال کتابفروشی نشدن، دلیل اول و آخر حرفشون برای این جمله است!
هیچ وقت به فکر سودآوری نبودم، اونا نمیدونن، اما اینجا و این شغل برای من عشقه، نههیچ چیز دیگه.
تو محل، کسی نیست که کتابفروشی آشتیانی رو نشناسه.
از ساعت ۹ صبح تا ۱۰ شب. حتی جمعهها که در کتابفروشی بازه مردم مختلفی وارد میشن، مثلا بعضیها
عصبانی یا ناراحتن. سعی میکنم آرومشون کنم، باهاشون حرف میزنم. کتاب پیشنهاد میدم. بعضیها میان مسن هستن و بازنشسته، کتابدوستن اما خیلی دستشون باز نیست. بعضیها جوان، نوجوان هستن. معتاد کتاب که نه، عاشق کتابن، ولی خب واقعا پولی ندارن که کتاب بخرن. به اونا کتابهای کمتر نو رو امانت میدم، میسپارم که وقتی خوندی پس بیار، وقتی میارن دوباره و دوباره کتابهایی که دوست دارن رو بهشون میدم. به بعضی تخفیف میدیم و به بعضیها به قیمت میفروشیم. خلاصه باید کاری کنیم که مردم همیشه به کتابفروشی بیان.
خیلیها اینجا رفتوآمد میکنن، از مردم کتابدوست و فرهیخته گرفته تا ادبا و شعرا و دانشگاهیها.
آقای آشتیانی، با دقت خاصی کاملترین آلبوم مینیاتور محمود فرشچیان، چاپ یونسکو را از جلد سختش خارج میکند، صفحه اولش و امضای استاد فرشچیانش توجهم را جلب میکند. در حین ورق زدن آلبوم و تماشایش، گوشم به حرفهای کتابفروش ۷۰ ساله محله تجریش است و او برای مستمعی که به ذوقش آورده حرف میزند:
ـ با مرحوم محمدعلی اسلامی ندوشن و مرحوم مرتضی راوندی دوستی دیرین داشتم؛ خیلی اینجا رفت و آمد میکردن.
محمود فرشچیان، هوشنگ مرادی کرمانی، محمودی بختیاری، سوگل مشایخی، فریدون مجلسی بسیاری چهرهها، نویسندهها و روزنامهنگارها، اینجا رفت و آمد دارن و من با تکتکشون رابطه دوستانه و عمیق و دو طرفه دارم.
جز اینها هر روز، چند نفری پرانرژی و اهل کتاب راهشان به کتابفروشی ما میافته و من انرژی روز و حال خوبم را از اونها میگیرم.
یه کم بالاتر کتابفروشی ما، کتابفروشی فردوسی بود، صاحبش که از دنیا رفت، اونجا هم بسته شد، حیف! عمر اون کتابفروشی از کتابفروشی ما هم بیشتر بود.
کتابفروشیها باید بمونن و مردم نیاز دارن که به چنین جاهایی بیان، آرامش بگیرن، آگاه بشن و با امید و علم به رومزه شون برگردن، ما قبلترها انتشارات هم داشتیم ولی اون دیگه غیرفعال شد، اما من برای کتابفروشی، هر روز تا الان در برابر پیشنهادها برای تغییر کاربری و اذیتهای که بعضا میشیم مقاومت کردم. من موندم مقاومت کردم تا این کتابفروشی هم بمونه، چون به گمونم یه نقطه روشن از امید محله است و باید چراغش رو روشن نگهش داشت.
حرفها تمامی ندارد، اما حرف زدن از مقاومت و صبوری آقای آشتیانی برای پابرجا ماندن کتابفروشی آشتیانی، نقطه سر خط حرفهایمان است. کتابهای هدیه آقای آشتیانی در آغوش، قفسههای منظم و پُر و پیمان از انواع کتابها را رد میکنم؛ همینطور خانم تجریشی، مسئول فروش کتابفروشی که صبورانه گفتوگو با آقای آشتیانی را تماشا میکرد.
پایم را که از کتابفروشی بیرون میگذارم. کمی پشت ویترین خوش قد و بالای تمامشیشهای کتابفروشی و سردرِ آبی آسمانیش میایستم به تماشا؛ درست در سالگرد 45 سالگیاش...
نظر شما