سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، همان نوجوانی، برای حضور در جنگی که به کشور ما تحمیل شده بود، لباس رزم به تن کرد و راهی خط نخست درگیری شد. نیمههای بهار ۱۳۴۶ متولد شده بود و در سال تجاوز بعثیها به خوزستان، سیزده سال داشت. در نبرد خرمشهر، که به اشغال شهر منتهی شد آنجا حضور داشت و یورش دشمن را مستقیم به چشم دید. در روزهای نخست جراحت برداشت و مدتی در بیمارستان ماهشهر بستری شد. بعد از بهبودی نسبی، دوباره به دل درگیریها رفت و باز زخمی شد. باید به عقب، به منطقه امن برمیگشت. اما عزم به ماندن داشت. کنار رزمندگانی که از خرمشهر دفاع میکردند ماند و مانند همه قهرمانان آن روزها، هرچه از دستش برمیآمد برای بستن راه دشمن انجام داد. سرانجام با فدا کردن جانش، راه پیشروی تانکهای دشمن را بست و با شهادت، از این دنیای فانی پر کشید.
از خاطرات و روایتهایی که از زندگیاش به جای مانده، معلوم میشود که قلبش برای خدمت به انقلاب میتپید. در کتابهای «فهمیده؛ رزمنده کوچک» از قاسم کریمی، «شهید فهمیده» از محمدرضا اصلانی، و نیز کتاب صوتی «بزرگمرد کوچک» بخشهایی از زندگی این شهید نوجوان بازخوانی میشود. نوشتهاند از کودکی با انقلابیها همنشین و همراه بود و اعلامیههای ضد شاه را پخش میکرد. در انجام تکلیفی که احساس میکرد به عهده دارد ترس و خستگی را نمیشناخت. نمیپذیرفت که برای پوشیدن لباس نظامی و حضور در خط مقدم، کمسن و سال است. روایت میکنند: یکی از روزها صدای بگوومگوهایی که از سنگر محمدحسین شنیده میشد توجه ما را جلب کرد. گویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود، اما فرمانده اجازه نمیداد. او اصرار میکرد و خواهش که بگذارید من هم به خط بیایم. فرمانده هم تاکید داشتند: «حسین آقا حالا برای شما زود است.» او که دید پافشاریاش فایدهای ندارد، قاطع و در کمال ادب و احترام گفت: «من به شما ثابت میکنم که زود نیست!»
چند روز بعد همه متوجه غیبت محمدحسین شدند و نگرانی وجودشان را فراگرفت. اما تلاششان برای یافتن او نیز بیفایده بود. کسی نمیدانست او کجا رفته است. چند روز بعد، بچهها چشمشان به عراقی کوتاهقدی افتاد که به سمت خاکریز خودی میآمد. صبر کردند تا نزدیکتر شود و اسیرش کنند. کمی که جلوتر آمد، دیدند حسین ریزه است که لباس عراقیها را به تن کرده و سلاحشان را به دوش گرفته است. همان موقع نزد فرمانده رفت. در پاسخ نگاههای پرسشگر و تاحدودی عصبانی او گفت: «خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است. من به آنجا رفتم، یک عراقی را دستخالی کشتم، لباس و پوتین و سلاح او را به همراه آوردم تا ثابت کنم اراده و عشقم از جثهام بزرگتر است.»
راستش را بخواهی میخواهم بروم جبهه
آقای خدابخشی یکی از معلمانش بود. میگفت: محمدحسین دو سال شاگردم بود. با شیوه اخلاق و کردار او تا حدود زیادی آشنا شدیم ولی آن فکر و اندیشه زیبایی که داشت ما دقیقاً نمیدانستیم با اینکه معلم بودیم ولی او از نظرگاه سیاسی و اجتماعی از ما جلوتر بود. من دبیر حرفه و فن بودم. یک بار گفته بودم که کاردستی درست کنند. ایشان وسایلی را که مربوط به جبهه و جنگ بود درست کرده بود. ایشان قلم را زمین گذاشته و مسلسل بدست گرفتند. پاککن را کنار گذاشتند و نارنجک را برداشتند و با آن میهن را از لوث دشمن پاک کردند.
یکی از دوستانش روایت میکند: این اواخری که میدیدمش، در جبههها درگیری بسیار بود. خبر هم از رسانههای گروهی میرسید که فلان منطقه را گرفتند. فلان منطقه را تک زدند. حسین در این روزها حالت عجیبی داشت. به او میگفتم برویم فوتبال بازی کنیم. میگفت: «نه بابا تو هم حوصله داری.» من هم میدیدم مثل مرغ پر کنده میماند که دوست داشت از قفس بیرون بیاید. یک روز ساعت دو بعدازظهر من از مدرسه میآمدم. ساعت پنج هم مسابقه فوتبال داشتیم، در فکر این بودم که چطور بازی کنیم، چطور ارنج کنیم و حرفهایی که در آن زمان برایمان مهم بود و اینکه حتماً باید تیم مقابل را مغلوب کنیم. در همین فکر بودم که حسین را دیدم. یادم هست میدان کرج با او برخورد کردم. یک ساک هم روی دوش داشت. گفتم: «حسین از حالا آماده مسابقه شدی!» فکر میکردم لباسهای مسابقهاش داخل ساک است! در جواب گفت: «من نمیآیم.» اول به شوخی گفتم: «ما را سیاه نکن!» گفت: «نه نمیآیم.» گفتم: «چی شده؟» گفت: «راستش را بخواهی میخواهم بروم جبهه.» مسیری را پیاده رفتیم. گفت: «بیا تا با هم آبمیوه بخوریم.»
راوی میافزاید: هر کاری کردم که پول آن را حساب کنم اجازه نداد. دقیقاً یادم هست که این آخرین آبمیوهای بود که باهم خوردیم. بعد من گفتم: «چطور میخواهی بروی جبهه، رضایتنامه داری؟» گفت: «نه، بابام راضیه.» بعد گفت: «پول گرفتم نان بخرم و برگردم.» آن را به من داد و گفت: «نان بگیر و ببر خانه ما و حالا هم نگو که من رفتم جبهه.» گفتم: «چرا؟» گفت: «احتمال دارد بیایند دنبالم و مرا برگردانند.» خداحافظی کردیم و توی ماشین نشست. تا مدتی برای چند ثانیه تا جایی که چشم کار میکرد برگشته بود و من را نگاه میکرد. همینطور مات و مبهوت نگاهش میکردم. بعد از چند روز جلو خانهشان رفتم و درب را زدم و به مادرش گفتم که حسین رفت جبهه و نایستادم که ببینم مادرش چه میگوید و دواندوان دور شدم.
نظر شما