سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): «ساعت هشت، تابوتِ تو و رفیقت، ابومهدی، را گذاشتند روی سِن. باران شدت گرفت و خیلیها رفتند. مردم هجوم آوردند سمت تابوتها و دوباره پارچههایی برای تبرک بهسمت تابوتت به پرواز درآمدند. دیگر نیاز به هیچ روضهای نبود. تو خودت روضه مجسم بودی. خسته بودیم. ایستاده بودیم و صورتمان بیاختیار خیس میشد. صحن امامرضا (ع) انگار گودی قتلگاه شده بود. پرده عصر عاشورای فرشچیان جان گرفته بود. بیبهانه میگریستیم؛ من، مردم، آسمان، و حتی بهگمانم خود تو؛ برای اینهمه رحمت که با خودت آوردی. حس بیپناهی داشتیم. تکیهگاهی از پشتمان برداشته شده بود و تنهای نحیفمان میلرزید. تولیت آستان چند جملهای صحبت کرد؛ و بعد تابوتها را برداشتند؛ و تو میرفتی که در زندگیِ دنیایی من تمام شوی؛ و دیدار بعدی بماند به قیامت.»
از میان کتابهایی که به حاج قاسم پرداختهاند و زندگی و شهادت و راه او را موضوع کار خودشان کردهاند، کتاب «هزار جان گرامی» حال و هوایی متفاوت با سایرین دارد. این کتاب درباره حاج قاسم، در روزهای پس از شهادت او، در مراسم بدرقه اوست. بدرقهای که شاید استفاده از واژه «وداع» برای آن چندان درست نباشد. روایتهای کتاب این تشییع باشکوه را بهانه قرار میدهند و نه فقط از شهیدی که نام بزرگی داشت، که از میراث و برکت او صحبت میکنند. میراثی که او از خود در ذهنها و قلبها باقی گذاشت.
کتاب «هزار جان گرامی» کوششی از ساجده ابراهیمی و نشر سوره مهر، روایتنامهای درباره یک قهرمان شهید است. که نوشتهاند قهرمانها آرمانهای یک ملت را به تصویر میکشند و برای مردم ملموس میکنند. قهرمانان ما رویاهای کودکان و نوجوانان و جوانان ما را میسازند. قهرمانها سنگمحک جامعهاند و مردم با نگاه به آنها، شخصیت و رفتار و عملکرد و زیست خود را ارزیابی میکنند. قهرمانها یأس را از مردم میگیرند و به آنها امید میدهند. جامعهای که قهرمان ندارد، هیچ ندارد. انسانهای بدون قهرمان همانند آن تعبیر امیرالمومنین (ع) مردگان متحرکاند و ملت بدون قهرمان، مجمع مردگان متحرک است.
در این کتاب با مجاهد – یا «سرباز» راه خدا – بزرگی روبهرو میشویم که چشمه برکاتش همچنان میجوشد، قلبها را به تپش میاندازد و احساسات و عواطف را درگیر میکند. خلاصهاش اینکه شهیدی است که به تماممعنا، هنوز حضور دارد. متن کتاب در دو بخش تنظیم شده است و روایتها براساس نگاه و زاویه دیدِ راوی، به دو دسته «مشتاقی» و «مهجوری» از هم تفکیک شدهاند. «مشتاقی» روایتی از تلاطم درونی نویسندهها و «مهجوری» نیز بیانی از تلاطم دنیای اطراف نویسندههاست. «من در میانه جمعیتِ پریشانِ صبحِ دوشنبه، در نگاههای شلوارپلنگیها، پیِ نشانی از اعجاز بودم و به چشم خودم دیدم معجزه مُجمل است. معجزه به کلمه درنمیآید. معجزه دهان میدوزد. معجزه پریشان میکند و زنده. سِر که برملا نمیشود، سِر را فقط باید تماشا کرد و با جان درآمیخت! شاید همه آن جمعیت، تماشاگرِ راز بودند. نمیدانم… فقط میدانم آن جمعیت پیِ بویِ یک نام روان بودند؛ آن بویِ مُجمل که از سمتی غریب به مشام میرسید. از آن روز، مدام به خودم میگویم: ما که نمیدانستیم، ولی گویا او خوب میدانست! خوب میدانست اجمال که به تفصیل درنمیآید! همین است که گفت روی سنگش بنویسند: سرباز قاسم سلیمانی! من چگونه این اجمال را به تفصیل بکشم؟!»
زندگی حاج قاسم سلیمانی که سراسرش در جهاد، در مواجهه با مهیبترین خطرات و زشتترین پلیدیهای روزگار گذشت و به شهادت نیز ختم شد، ماجرایی بسیار بزرگ است. شهادت ایشان نیز اتفاق بزرگی بود و اهمیت آن زندگی مجاهدانه را، با وضوح بیشتری به ما نشان داد. کتاب «هزار جان گرامی» کوششی برای درک و تبیین این «بزرگی» به کمک روایت (یا روایتها) است. راویان کتاب، از محمد عربی و مریم رحیمیپور گرفته تا فائضه غفار حدادی و عطیه کشتکاران، از حاج قاسم و شهادتش صحبت میکنند، اما کمی که بیشتر دقت میکنیم میبینیم که آنان درواقع از خودشان حرف میزنند. از حاج قاسمی که خودشان شناختند، از تأثیری که از او گرفتند و از تجربهای که در سایه حضور و شهادت او پشت سر گذاشتند. «بعضی مجلسها گریهلازم هستند. شور و التهاب مردم از صدای مداح نیست. مصیبتْ مجسمتر از همیشه به دل زخم میزند. چیز دیگری دلها را به غَلَیان میاندازد. نگاه کسی یا نمیدانم حضور کسی شاید؟ فقط میترسی عقب بمانی. نگرانی نتوانی خودت را نشان بدهی. باید این دل سنگشده را آب کنی. جان سفت و کَبَرهبستهات را بِچلانی و ماتمت را جوری نشان بدهی. اینجا جایی است که به یک درام ملموس نیاز داری. اتفاقی با بارقهای از نور کربلا. چیزی با رنگوبوی عصر عاشورا.»
نظر شما