سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - حمیدرضا حافظی: سیدمصطفی شهرآیینی استاد فلسفه در نشست «تاثیر دانشگاه در شکلگیری علوم انسانی ایران» که سوم بهمن در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد سخنرانی خود را با محور شکلگیری دانشگاهها در غرب و نگاهی انتقادی به وضعیت دانشگاه ارائه کرد. آنچه در ادامه میخوانید گفتار او در این نشست است.
پرداختن به علوم انسانی از ضروریاتی است که فوریت دارد اما فوریت آن را متوجه نمیشویم. فکر میکنیم ضروریِ غیر فوری است در حالی که ضروریِ فوری است و باید به آن پرداخت. سعی میکنم نگاه مختصری به روند شکلگیری دانشگاهها در غرب داشته باشم و نسبتی که با علوم انسانیِ غرب داشته است. و اینکه آیا در جامعه ما، دانشگاه توانسته این نسبت را برقرار کند یا نه. مختصر در انتهای بحثم اشاره میکنم.
وقتی تاریخ اندیشه را در قرون وسطی میخوانیم یک نگاه این است که قرون وسطی را یک پیوستار هزار ساله در نظر میگیرند. از ۳۵۰ تا ۱۳۵۰ اما یک نگاه دیگر هست که قرون وسطی را دو بخش میکند؛ یکی ۳۵۰ تا ۱۱۵۰ و یکی از ۱۱۵۰ تا ۱۳۵۰ که در واقع این ۲۰۰ اخیر را قرون وسطی به معنای مصطلح کلمه میشمارند. زمانی که دانشگاهها در قرون وسطی شکل گرفت و اِسکولها مجتمع شدند و در قالب یونیورسیتی شکل گرفتند.
بنده همین مطلب را نکته اصلی خودم میگیرم. اثری چهار جلدی در غرب منتشر شده است که وابسته به یک نهاد غیردولتی به اسم «the standing conference of raters resident and vice chancellor of the european university» که به اختصار به آن CRE میگویند. این نهاد غیردولتی است. ۴۷۰ دانشگاه از اروپا و آمریکا عضو این نهاد هستند. این نهاد مجموعهای چهارجلدیای در باب «A history of university in European world» منتشر کرد. نگاه من متأثر از جان مارول، محقق قرون وسطی است که قرون وسطی را به دو بخش تقسیم میکند و میگوید تا ۱۱۵۰ میلادی، قرون وسطی به معنای مصطلح را نمیتوانیم در نظر بگیریم، از ۱۱۵۰ میلادی تا ۱۳۵۰ میلادی، این ۲۰۰ سال، که دانشگاهها شکل گرفتند و مسیحیت خودش را تئوریزه کرده است را میتوان به عنوان قرون وسطی در نظر گرفت.
تاسیس دانشگاه را در سال ۱۱۵۰ میلادی در نظر میگیرند و ۱۳۵۰ تا ۱۴۵۰ را خروج از قرون وسطی و ورود به دوره نوزایی میدانند. با این حال مقطع تاریخی مشخصی نمیتوان مشخص کرد. حتی برخی تا دوره لایبنیتس را دوره نوزایی میدانند. با این حال اگر جنگهای صلیبی را مبنا بگیریم، پایان قرون وسطی مصادف با فتح قسطنطنیه توسط مسیحیان است. اما اگر مبنا را دانشگاهها بگذاریم، به نظر جان مارول میرسیم که دانشگاهها را محور میگیرد و میگوید قرون وسطی همین ۲۰۰ سال آخر یعنی از ۱۱۵۰ تا ۱۳۵۰ است. وقتی شاخصهای قرون وسطی را استحصاء میکنیم میگویم سیطره کلام بر فلسفه و مثلاً سیطره کلیسا در این ۲۰۰ سال اتفاق افتاده است. دانشگاه از ۱۳۵۰ میلادی از سیطره کلیسا خارج میشود به سمتی میرود که اومانیستها در دانشگاهها، کم کم جا برای ظهور و بروز پیدا میکنند و دارد اومانیسم شکل میگیرد. این مجموعه چهار جلدیای که درباره تاریخ دانشگاه بحث کرده، در مجلد اول، دانشگاه در قرون وسطی، در مجلد دوم دانشگاه در اوایل دوران مدرن و در مجلد سوم به دانشگاه در سده ۱۹ و اوایل سده ۲۰ یعنی ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵ میپردازد و در مجلد چهارم از ۱۹۴۵ تا عصر حاضر را بحث میکند.
ما امروز این نکته را از یاد میبریم که دانشگاه یک نهاد دینی بوده است. دانشگاه یک نهاد سکولار نبوده است. دانشگاه برای حفظ وضع موجود در قرون وسطی شکل گرفته است نه برای پرداختن به نیازهای واقعی جامعه یا اعتراض علیه نهاد کلیسا و سیطره دین بر سیاست. ما غالباً وقتی دانشگاه را بررسی میکنیم انگار دانشگاه یک نهاد سکولار و متولی تدبیر و امور دنیوی در برابر سیطره نگاه کلیسایی است. نهاد مسیحیت در برابر توسعهای که جهان اروپایی به جهت فتوحات گسترده و به جهت ارتباطی که با مستعمرات جدید داشتند و به جهت ارتباطی که با قاره امریکا و مستعمرات تازه در ینگه دنیا یا New world در برابر Old world پیدا کرده بودند و نیز به جهت ارتباطاتی که با عالم اسلام داشتند احساس خطر پیدا کرده بود. دانشگاه از بههم پیوستن اِسکولها شکل گرفت. احساس میکردند مخالفتهای درون اروپا و بحرانهایی که در اروپای اواخر قرون وسطی هست به نوعی کلیسا را به این افکر میاندازد که باید یک نهاد منسجمی باشد که متولی دفاع از دین است. و اگر دانشگاههای اروپا را بررسی کنیم یک دانشگاه اعلا که دانشکده الهیات بوده وجود دارد و دانشکدهها در ذیل این دانشگاه اعلا هستند. حتی به اینها میگویند serval art یعنی همه علوم و هنرها کُُلفَتمانند و خادم و کنیز هستند و تنها علمی که باید از اینها خدمات بگیرد الهیات است.
فرآیند جذب استاد و حتی فرآیند به کارگرفتن نیروهایی که در دانشگاه فعال هستند هم زیر نظر مستقیم کلیسای جامع منطقه است و دانشگاهها سیطرهای بر مردم دارند. مثلاً استادان و حتی دانشجویان دانشگاه پاریس میتوانستند بروند از جاهای مختلف اجناسی که میخواستند را بدون اینکه همان لحظه پول پرداخت کنند، بگیرند. انگار مردم و تاجران از اینها حساب میبردند چون به نهاد قدرت وصل بودند. خیلی روشن میگویم، کلیسا دانشگاه را کاملاً در چمبره خودش داشت و این نگاه که ما فکر میکنیم دانشگاه در برابر کلیسا است نگاهی است که مربوط به الان است و در آن زمان جایگاهی نداشت.
یک چیز دیگری که در دانشگاه محوریت داشته، این است که استادیاسیتاس(Studiositas) و کیوریاسیتاس(Curiositas) محوریت داشته است. Curiositas مفهومی یونانی بوده از curiosity به معنای کنجکاوی یا عامیانه آن، «فضولی» گرفته شده است. این اصل رایج در دانشگاههای قرون وسطی بوده است. در آگوستین هم هست که « curiosity forbidden» یعنی فضولی موقوف. ما در سنت خودمان هم داریم که در علوم الهی «کاو کاو» نباید کرد که مشخصاً یعنی همان کند و کاو و جستجو در علوم الهی.
آگوستین در آثار خود میگوید که مسیحی فقط باید Studiositas یا Study داشته باشد. Studiositas عبارت است از حقایقی در کتاب مقدس که مشخص است برای ما نازل شده و ما میدانیم خدا اینها را فرستاده و به درست بودن آن هم واقف هستیم؛ فقط ما به یاری علوم نظری یونانی نشان میدهیم که آنچه که درست است چگونه درست است؛ کیفیت درست بودنش را بررسی میکنیم و تبیین نظری میکنیم.
Curiositas یعنی همان چیزی که یونانیها در پی آن بودند و این به شدت در دانشگاه مذموم و قدغن بوده و ورود به آن درست نبوده است. این چارچوبِ کار دانشگاه است. میخواهم کمی آشناییزدایی کنم؛ تصوری که ما از دانشگاه داریم این است که دانشگاه قرار است به علومی بپردازد که این علوم، مثل پزشکی و مهندسی و علوم کاربردی، زندگی دنیوی ما را آسانتر میکنند. در حالی که آشکارا ما با این مواجه هستیم که Mechanical art در دانشگاهها قدغن است. وقتی دارند دستهبندی میکنند هفت علم ذیل Mechanical art قرار دارد در برابر Liberal art؛ «بافتنیها و دوختیها و آنچه مربوط به لباس است»، «ساختنیها از سفالگری و کار چوب و نجاری و … و آنچه به ساختن مربوط است»، «تجارت و داد و ستد»، «زراعت»، «طبابت»، «هرچه به غذا مربوط است» و «هنرهای نمایشی». اینها چیزهایی هستند که در یونان به آن پرداخته میشود و در دانشگاه جایی نداشت. وقتی دقت کنیم میبینیم دکارت، اسپینوزا، لایبنیتس، پاسکال، مارلبرانش و فیلسوفان تجربهگرا میگویند غایت فلسفه «Mastery over the world» یا سیطره بر عالم است. فلسفه باید «Makes us the lord of the world» یعنی ما را اربابان عالم کند در حالی که طبق تلقی مرسوم فلسفه قرار است مسائل را تبیین نظری کند. من خیلی این را بسط نمیدهم فقط خواستم یک کلیاتی راجع به دانشگاه گفته باشم. این مربوط به دانشگاه در قرون وسطی است.
اما دانشگاه در دوره مدرن از ۱۵۰۰ تا ۱۸۰۰ اینطور بنا میشود که گفته میشود آن را اومانیستها اداره میکنند؛ یعنی متفکران دوران نوزایی. اما دانشگاه تا قرن ۱۹ هیچ فیلسوف رسمی به خود نمیبیند. هگل جزو اولین کسانی است که وارد دانشگاه میشود و تدریس میکند. قبل از آن فیلسوفان یا علاقهای به دانشگاه نداشتند یا اگر داشتند راهشان نمیدادند. هیوم خیلی دست و پا زد وارد دانشگاه شود اما نگذاشتند. کانت یک فیلسوف مدرسهای بود اما غالباً در دستهبندیها، هگل را نقطه عطف میگیرند که دانشگاهی شدن از زمان او شروع شد.
در باب اینکه این اومانسیم در دانشگاه دوره مدرن چه تاثیری دارد که اینقدر دانشگاه یک دفعه فضایش عوض میشود، باید گفت اتفاقی که در دوره نوزایی میافتد این است که در دانشگاه قرون وسطی با سیطره الهیات روبهرو هستیم؛ سیطره Diminutus. در دوره نوزایی در صدد کنار زدن سیطره علوم الهی، و طرح بحث در باب علوم انسانی هستند. میگویند در باب Diminutus باید Humanitus داشته باشیم؛ علوم انسانی؛ چرا علوم انسانی؟ چون در هزار ساله قرون وسطی، زبان، که مهمترین عنصر در انسان یونانی است از آدمی دریغ میشود. درست است انسان rational animal است، حیوان ناطق به معنای مبدأ درک کلیات، ولی حیوان سخنگو نیز هست. در قرون وسطی، زبان از آدمی دریغ داشته میشود و زبان ما لاتینی است. به لاتین میخوانیم و مینویسیم و حتی به کلیسا که میرویم تا عبادت کنیم، کتاب مقدس هم به لاتین است.
سواد و دانایی و فرهیختگی مطلقاً در زبان غیر لاتینی وجود ندارد. فارغ از اینکه سواد، مخصوص قشر روحانی یا پولدار است. یعنی آلمانیها، فرانسویها، انگلیسیها، هلندیها و … مادامی که به زبان مادری سخن بگویند بیبهره از دانایی هستند و به دانشگاه هم راه پیدا نمیکنند. آنچه در دانشگاه نوشته و خوانده میشود، هیچ نسبتی با مردم و معنای توده ندارد، چون زبان ندارد.
بعد از پایان قرون وسطی تقریباً در دوره نوزایی شاخصه اومانیستها زبان است. پرداختن به زبان به مثابه عنصر سازنده هویت فردی که «nation state»ها کمکم بر مبنای آن شکل میگیرند. ما گالیله را میبینیم که تعمداً به ایتالیایی مینویسد و میگوید کسی اگر ایتالیایی بلد نیست برود یاد بگیرد چون من لاتین نمینویسم! نامههایش به مخاطبان غیر ایتالیایی را نیز به ایتالیایی مینویسد. رفته رفته آلمانی بودن و انگلیس بودن و فرانسوی بودن و … شکل میگیرد. مثلاً دکارت درست است که لاتین مینویسد اما در برابر آن، به فرانسه نیز کتاب «گفتار در روش» را مینویسد. هیوم سرتاسر به انگلیسی مینویسد؛ لاک و هابز هم همینطور. ماکیاولی به ایتالیایی مینویسد، هرچند به لاتینی هم نوشتههایی دارد.
رفته رفته دارد زبان شکل میگیرد و وقتی زبان شکل میگیرد، انسان اروپایی به مثابه فردِ سکولار شناخته میشود. سکولار به معنای امروز با بار معنایی آن زمان فرق دارد. سکولار به معنای Anthrologist نیست، به این معنا است که دنیا تنها با دین اداره نشود و اجازه بدهند دنیا با عقل بشری نیز مدیریت بشود و همه چیز با دین اداره نشود. این را که در نظر داشته باشیم، با این حساب علوم انسانی در دانشگاهِ قرون وسطی مطلقاً جایی نداشته است. در دانشگاههای اوایل دوران مدرن، به صورت طفیلی، رفته رفته زبانهای محلی وارد میشوند و متون علوم انسانی رفته رفته نوشته میشوند اما هنوز محوریت ندارند.
آنچه که اینجا برای من موضوعیت دارد این است که ایتالیا کانون ظهور نوزایی است؛ چرا؟ چون ایتالیا کشور پارهپارهای است و در قرون وسطی دولت واحد مرکزی ندارد. و بعد در برابر اِسکولهای قرون وسطی، آکادمی وجود دارد و جالب است بدانید که پاپ هم در ایتالیا مستقر است! توقع داریم پاپ در ایتالیا بیشتر مراقب باشد که دانشگاهها خارج از چارچوب رسمی نشوند ولی کلیسای واتیکان و پاپ و کاردینالهای مستقر در ایتالیا، کسر شأن خودشان میدانستند که دانشگاه بروند. به این جهت، دانشگاه ایتالیا تنها دانشگاه اروپا است که در قرون وسطی دانشکده الهیات ندارد و این عجیب است. در پاریس دانشکده الهیات پادشاهی میکند، در آکسفورد هم همینطور، اما در ایتالیا این کار را نمیکنند چون کشیشها و کاردینالها کسر شأن خود میدانند که دردانشگاهها درس بدهند. روی همین حساب دانشگاه ایتالیا کانون ظهور نوزایی میشود و آکادمیها از عوامل اصلی پیدایش نوزایی میشوند.
آکادمیها نهادهایی مردمی هستند که با نهادهای رسمی ارتباط ندارند. بیشتر اینطور است که یک فرد ثروتمند بوژوا در حومه شهر یک خانه ییلاقی بزرگ دارد و تبلیغات میکند. اینکه میگویم آکادمی، یعنی ۱۰۰ آکادمی در ونیز در سال ۱۵۰۰ فعال است. آنها در شهر تبلیغات میکنند و در جلسههایشان غذای عالی و نوشیدنی عالی دارند و بحث در باب اثبات و انکار خدا را با حضور فلان فیلسوف دوره نوزایی و فلان اومانیست برجسته برپا میکنند. به نوعی میشود گفت در خانه آن فردِ ثروتمند یک بازار مکاره به پا شده است. هم خرید و فروش میشود و هم بازی هست و هم تفریح و رقص و آواز و بحث فلسفی. آنها اینطور بحثها را برای مردم نهادینه میکنند. و این است که علوم انسانی اینجاها شکل میگیرد وگرنه کلیسا اجازه ظهور علوم انسانی را نمیدهد.
من اشارهای هم به وضع علوم انسانی در دانشگاه خودمان بکنم. ما میگوییم دانشگاه در ایران با دارالفنون شکل گرفته است. دارالفنون ۱۲۳۰ شمسی شکل میگیرد، ۱۳ روز بعد از کشته شدن امیرکبیر که خودش آنجا را باب کرده است. واژه دارالفنون یک واژه ترکی استانبولی در امپراتوری عثمانی است. آنها برای اولین بار پلیتکینیک را به دارالفنون ترجمه میکنند. خود امیرکبیر از دارالفنون به مدرسه نظام یاد میکند؛ مدرسهای که قرار است اسلحه و توپ و تفنگ برای تقویت قوای ناصرالدینشاه ایجاد کند. برای اینکه از پسِ روسیه و دشمنانش برآید. بنابراین اصلاً بحث علوم انسانی نیست.
همین نگاه به دانشگاه به مثابه پلیتکنیک و دارالفنون تا امروز هم ادامه دارد. هنوز هم که هنوز است محوریت پلیتکنیک در دانشگاههای ما ادامه دارد تاجایی که وقتی میگوییم علم، منظورمان یا علوم دینی است یا علوم تجربی. علوم انسانی و علم به این معنا را به رسمیت نمیشناسیم. جامعه ما هنوز تاریخ را مثل فیزیک به رسمیت نمیشناسد؛ مثل فقه. یک نگاه انتقادیای که من دارم این است که ایرانیها به کسی که یک رشته را بلد است عالِم نمیگویند؛ به کسی که جامعِ علوم است میگویند عالِم. ما همین امروز هم وقتی میگوییم فلانی عالِم است عالِم دینی به ذهنمان میآید یا پزشک یا مهندسِ برجسته؛ جامعهشناس و مورخ و شاعر را خیلی به معنای عالِم نمیشناسیم.
علوم انسانی هنوز هم به نظر من در محاق و در انزوا است. من معتقدم اگر قرار است ما علوم انسانی داشته باشیم (حالا اسلامی بودن و نبودنش بحث من نیست، هرچند جای بحث فراوان دارد) باید به پیشینه خودمان برگردیم. آنچیزی که ما در دنیا به عنوان علوم انسانی به رسمیت میشناسیم علوم انسانیای است که زاییده انسانِ غربی و عقل مدرنِ غربی برای مدیریتِ دنیا در برابر سیطره Diminutus است. در حالی که در عالم اسلام اصلاً تجربه سیطره Diminutus بر Humanitus را هرگز نداشتیم و هنوز هم نداریم.
در عالم غرب به قولی هزارسال و به قولی ۲۰۰ سال، سیطره مطلقِ الهیات بر تمام ارکان و اعضایِ زندگیِ آدمی را شاهدیم. تاجایی که گالیله را محاکمه و از دروازه شهر آویزان میکنند که در کار خدا دخالت کرده است. ما در عالم اسلام، انگار رفت و برگشت میان عقلگرایی و ظاهرگرایی را داشتیم، چون این تجربه اتفاق نیفتاده، علوم انسانی به مثابه تولد انسانِ مستقل در برابر انسان مومن، یعنی حیوان ناطقِ ارسطویی در برابر حیوانِ مومن و انسانی که تابع خداوند است، ظهور نکرده است. چون ظهور نکرده، علوم انسانیِ معطوف به او نیز چنان که باید در جامعه ما شکل نگرفته است. ما آنچه از علوم انسانی داریم جز علوم انسانیِ غربی نیست. علوم انسانی اسلامی اگر قرار است که شکل بگیرد باید با بازگشت ما به میراث خودمان و شناخت خاستگاه علوم انسانی غربی اتفاق بیفتد. یک اشتباهی که در جامعه داریم این است که وقتی میگوییم اومانیسم، اومانیسمِ پساهگلی میشنویم و میفهمیم، یعنی نشستن انسان به جای خدا و اینکه اومانیستها کافر هستند. اما نه، اومانیستها خدا را قبول داشتند، فقط میگفتند علوم انسانی در برابر علوم الهی اجازه نفس کشیدن داشته باشد. این اومانیسمی که پساهگلی است نسبتی با اومانیستی که بنده عرض کردم ندارد.
نظر شما