سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): مینویسد: «من حاج قاسم صادقی را به صفا و صداقت و صراحت لهجه میشناسم و نیز به رزمندگی. اینها خصوصیات ذاتی حاج قاسماند و مهمترین چیزهایی که ترغیبم کردند به نوشتن این کتاب.» جواد کلاته عربی است که از کتاب «لباس شخصیها» صحبت میکند. کتابی که در بیست و یکمین جایزه کتاب سال دفاع مقدس در گروه مستندنگاری و بخش خاطرات شفاهی، با رای داوران این بخش به عنوان اثر شایسته تقدیر انتخاب شد. او میافزاید: «منظورم از رزمندگی نه فقط حضورش در جبهههای جنگ ایران و عراق در دهه شصت است؛ بلکه چیزی که در وجود او تبدیل شده به نوعی زیست و نوعی اخلاق.»
همین ویژگیهای حاج قاسم صادقی است که نویسنده را جذب خودش کرده و او را به دنبال خودش کشانده است. «چیزی که تمام زندگی شخصی و خانوداگی چهل سالهاش را تحت تأثیر قرار داده است؛ حالا جذابیتهای یک شخصیت سرتق در موقعیتهای گاهی غیرپاستوریزه به کنار. و البته به همه اینها باید حضورش در گروه فداییان اسلام را هم اضافه کرد؛ یک گروه چریکی و شبهنظامی در سال اول جنگ در فضایی – شاید – با فاصله از فرهنگ جبهه و جنگ که دوشادوش سپاه آبادان، لشکر ۷۷ خراسان و تکاورهای نیروی دریایی در خاکریزهای ذوالفقاری جنگیده و شهید داده است.»
کلاته عربی پای صحبتهای حاج قاسم صادقی نشسته و خاطرات او از گذشتههای دور و نزدیک را شنیده است. به قول خودش «این کتاب نتیجه بیستوچهار ساعت جلسه (بیش از چهل ساعت) گفتوگوی چهره به چهرهام با اوست و نیز ساعتها مکالمه تلفنی برای تکمیل خاطرات و اضافه کردن برخی جزییات.» البته او این توضیح ضروری را هم اضافه میکند که «مطابق سنوات گذشته، در متن حاضر خودم را به کلام راوی متعهد دانستم، از خیالپردازی و تصویرسازیهای غیرواقعی پرهیز کردم و به مرزهای داستانی وارد نشدم.»
نویسنده به تصویری که راوی، از مقاطع مختلف زندگیاش ارائه میکند وفادار میماند. «شیطنتها و اذیتهای ما تمامی نداشت. سورچیها صدایشان از دست ما در آمده بود. پشت درشکهها را میگرفتیم و بدون اینکه سورچی بفهمد، درشکهسواری میکردیم. سورچیها تسمههای چرمی داشتند که به یک ترکه درخت وصل بود. با تسمه اسبها را شلاق میزدند و هی میکردند که تندتر بروند. وقتی هم میخواستند به اسبها شلاق بزنند، باید دسته تسمه را میبردند پشت سرشان تا تسمه را پرت کنند جلو و شلاق بزنند. حالا در همین حین، گاهی تسمهاش به ما هم میخورد که پشت سرش به درشکه آویزان شده بودیم. البته گاهی هم میدانستند که ما به درشکه آویزان شدیم و عمداً محکم میزدند. ضربه تسمهها سوزش و درد داشت ولی فردا دوباره همین کار را تکرار میکردیم. انگار مرضی چیزی داشته باشیم.»
همین وسواس در پایبندی به آنچه واقعاً روی داده و تدوین روایتی کاملاً مستند و مبتنی بر واقعیتها، کتاب «لباس شخصیها» را به اثری قابلاعتنا در شناخت رزمندهای خالص و بیریا تبدیل کرده است. رزمندهای که در همراهی با خاطراتش، به سالهای جنگ میرویم و به مدد متنی که جواد کلاته عربی، چنین روان و جذاب مکتوب کرده است، کمی از حس و حال آن روزها را – غیرمستقیم – تجربه میکنیم. تجربهای که خود نویسنده نیز در آن با خوانندهاش شریک است. در همان شروع کتاب میخوانیم: هوا خیلی سرد است و زمین مقداری نمناک. یکی دو متری از سینهکس خاکریز بالا میرود و همانجا مینشیند؛ طوری که انگار بخواهد جانپناه بگیرد. بعد به سیاهی افق چشم میدوزد و میگوید: «اون جلو رو نگاه کن! عراقیا اونجا مستقر بودن. اینجا هم یک نفر از نیروهای ما نشسته بود توی هوای سرد و پست میداد؛ درست مثل همین روزهای دی ماه. حالا تو هم بشین چند دقیقهای منطقه رو از اینجا ببین.» از خاکریز پایین میآید و از من دور میشود. میخواهد برای لحظاتی خودم را جای همان رزمنده حس کنم؛ در تنهایی، سکوت، تاریکی شب، سرمای استخوانسوز و ترس از حمله دشمن.»
نظر شما